اولين چيزي كه نظرش را جلب كرد برگه سفيد روي در ورودي بود : « ورود افراد معتاد ممنوع » . سرش را چرخاند : « ورود افراد زير 18 سال ممنوع » . حوصله فكر كردن به اينكه چند سال دارد را نداشت اما تا آنجا كه به ياد داشت دو سه سالي بود كه ديپلم گرفته بود . شيشه در ورودي كه با پس زمينه كارتن سياه پشت آن به آينهاي ميمانست صورت تكيدهاش را به رُخش كشيد . خنده تلخي كرد و وارد شد . پلههاي زيادي را به طرف پائين رفت ، هر چه پائينتر ميرفت بوهاي مختلف به مشامش ميرسد اما نميشد آنها را از يكديگر تشخيص داد . به پائين پلهها رسيد . چون سايرين كفشهايش را از پا درآورد و در نايلوني كه در جعبهاي به همين منظور كنار در ورودي بود گذاشت . آرام به دور و بر نگاه كرد . غريبه بود ، در نتيجه فكر ميكرد همه او را نگاه ميكنند . از همه سني در آنجا بود . دقيقتر نگاه كرد . اكثرا حدود سن او بودند شايد هم كمتر ، به 18 تا 20 سال بيشتر ميخوردند . گروه گروه نشسته بودند او اما تنها بود مثل هميشه ؛
- آقا بفرمائين تو . راه رو گرفتين ؛
صداي كسي كه پشت دخل نشسته بود او را از عوالمش بيرون آورد . آرام به درون قهوهخانه رفت . تختهاي چوبي كه با مختي و گليمهاي پر از اثر سوختگي زغال ، فرش شده بودند يكي يكي نگاه كرد . همه پُر بودند . جوانهاي نشسته روي تختها در حالي كه پكهاي سنگيني به قليانها ميزدند قاه قاه ميخنديدند : جون ممد نديدي امروز چجوري حيدري رو كنف كردم . زدم تو برجكش . ننه قمر تخم حروم از قبل نگفته ميخواست امتحان بگيره . چي بود اسمش ؟ آهان بيبيز ؛نه پشيز ؛ شايد هم ويزويز . جوان خوشهيكلي كه اونطرف از قليان كشيدن خسته شده و سيگار لاي انگشتاش بود رو به دوستش کرد : بابا خودتو كشتي . نميتوني يكي هم كه با كلاسه ببيني . كوئيز بابا . كوئيز . 12 سال تو گچاي كلهء تو چي ريختن ؟ …
نقش و نگارهاي روي ديوارها و اقسام وسايل قديمي از سماورهاي قديمي گرفته تا تبر و عكس پيرمردي كه در حال چپق كشيدن به بيننده نگاه ميكرد و قليانهاي تزئين شده خيلي توجهش رو جلب كرد . بلاخره يك گوشه يك تخت چوبي كوچك پيدا كرد و آرام نشست . انگار ميترسيد صداي محكم نشستن او بقيه را اذيت كند .
- چي بيارم براتون ؟
- يك نعنائي با يك چاي دو نفره .
كارگر قهوهخانه رفت تا قليان ميوهاي را بياورد . روي تخت كناري دو نفر مرد مسن نشسته بودند . پير نبودند اما ميانسال هم نبودند . قليان بزرگ هكوم را گرفته و مثل ناصرالدين شاه تكيه داده بودند درست مثل عكس روي شيشه ته قليان .
- بفرمائين . اينم يه نعنائي
اول بايد قليان رو راه بندازه . دوستش بهش گفته بود : « اول چند تا پك سفت ميزني تا قليون رُ بشه . بعدش ديگه برو تو حال . برو اونجا كه غم نباشه !!! » . تو همه عمرش لب به مشروب نزده بود . از بوي دهن همكلاسياش كه بعضي شبها عرق ميخورد و صبحها با چشم پف كرده سر كلاس رياضي 2 ميآمد حالش به هم ميخورد . شنيده بود هر كس عرق بخورد اگر جهنم هم برود بوي بهشت را استشمام نميكند . مادرش هم روزهائي كه در خانهشان بود هميشه او را از كارهاي « حرام » نهي ميكرد . يادش آمد دوستش گفته : « براي تو كه ميخواي شيخ بازي دربياري قليون ميوهاي خيلي خوبه . ميري تو حس . پرواز ميكني » . يكي از دخترهاي كلاسشون چند وقتي بود نميآمد . يكبار از يكي از پسرهاي كلاس كه هميشه تو نخ دخترها بود شنيده بود كه قضيهاي پيش آمده و شرافتش لكهدار شده ؛ همون پسر بهش گفته بود همكلاسيشون يك مادهاي را با بستن هدبند مصرف كرده و بعد ….
دوست نداشت به اين چيزها فكر كند . سعي كرد به خودش فكر كند . اولين پك محكم را كه زد سرفه شديدي گرفت . اطرافيان نگاهش كردند . معلوم بود تازه كار است . نگاههاي اطرافيان تحقيركننده بود . به ياد روزي افتاد كه مادرش با پدر دعوايشان شد و مادر قهر كرد . مادر در حالي كه گريه ميكرد به خواهر بزرگتر سفارش كرد : « هواي حميد رو داشته باش . اون هنوز بچس . شبها حتما يه پارچ آب بزار بالاسرش . عادت داره هر شب تو خواب بلند ميشه براي آب خوردن » . آن روز حميد به ديوار تكيه داده بود و آرام گريه مي كرد و از لاي اشكهايش مادر را نگاه ميكرد كه چمداني در دست به طرف در منزل ميرفت . اين آخرين بار بود كه مادر را در منزلشان ديد . سرش رو به ديوار تكيه داد . ياد آن يك سالي افتاد كه پشت كنكور بود . بنائي هم داشتند . آخر منزلشان قديمي بود و محتاج تعمير . نميتوانست درست درس بخواند . به محض آنكه ميآمد حواسش را جمع كند پدرش صدا ميزد : « حميد بدو اون استنبلي رو پر گچ كن . بدو ببينم » . نه ، دوست نداشت به اين چيزها فكر كند . احساس بدي داشت . لبهايش سفيد شده بود . شيشه پائين قليان پر از دود بود . نميدانست دودها را فرو داده بود يا همه را به بيرون از دهانش فوت كرده . احساس سرگيجه داشت ؛ « آخ كه حالم داره بد ميشه . دارم بالا ميارم » . نفهميد چگونه خود را به كنار خيابان رساند و ….
نگاه كرد جورابهايش هم كثيف شده بودند . فرصت نشده بود كفش بپوشد . برگشت به درون قهوهخانه . مردي كه پشت دخل نشسته بود بياعتنا به او گفت حسابتون هفتصدتومان . بقيه زير چشمي نگاهش ميكردند . « هي آقا با اين جوراباي استفراغي نرو رو فرش همه جا رو گند زدي . محمود بدو كفشهاي اينو بده شرش رو كم كنه » ….
در حالي كه از قهوهخانه بيرون ميآمد يادش آمد آن دختر كه هفته پيش در محوطه قهوهخانه ساحل قليان ميكشيدند يك قليان را به تنهائي كشيد و راحت از جا بلند شد و رفت . پس چرا من نتوانستم ؟ ……… حوصله فكر كردن نداشت . واي فردا امتحان دارم . ميانترم بود يا پايان ترم . الان چه ماهيه ؟ نميدونست . يادش نيامد . چه موقع ساله ؟ …… فكر كنننننننم ……… سعي كرد اداي كساني را كه خيلي اهل تفكرند دربياورد . كنار خيابان به درختي تكيه داد و دستش را زير چانهاش گذاشت . فكر كنننننننننم ……… حوصله فكر كردن نداشت . لباسهايش بوي تند بدي ميداد . آرام در پيادهرو به طرف خوابگاه دانشگاه به راه افتاد در حالي كه سرش را پائين انداخته بود و سعي ميكرد فكر كند شايد به ياد بياورد الان چه موقع از سال است ……….
پی نوشت : عکس از حسن سربخشيان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!