۱۳۸۳/۰۱/۱۲
سردي ارزاني توست
شعله شمع مرا
چه كسي بود رُبود
تپش قلب مرا
چه كسي بود رُبود
يار شيرين مرا
چه كسي بود رُبود
چه كسي بود كه پرسيد
قلب را به چه كارَت آيد ؟
شمع را ز چه رو تو فروزان خواهي ؟
سردي ارزاني توست …
كه تو پروانه خويش
نه ز شمع
كه به خامُشي خويش ، راندي
سردي ارزاني توست …
كه تو پرواز را
نه ز بند
كه به خامُشي خويش ، ممنوع خواندي
سردي ارزاني توست …
۱۳۸۳/۰۱/۰۹
تركمانا نعل را وارونه زن !!!
از آغازين ساعات سال نو آنچه بيش از هر سخني در تريبونهاي رسمي حاكميت به گوش ميرسد لزوم پاسخگوئي دستگاههاي حكومتي و ارائه كارنامه عملكرد سه قوه در پايان دوره مسؤوليتشان است . در كنار اين شعار سخن ديگري نيز مطرح ميگردد و آن وجود نمرات « بسيار درخشان » در صورت ارائه كارنامه توسط قواي سهگانه است . فارغ از اينكه نفس چنين سخني تا چه حد حكايت از پيشداوري و احاطه گوينده سخن به حوادث و رويدادها و برنامههاي قواي كشور دارد بررسي تنها نمونهاي از عملكرد يكي از قواي كشور كه ادعا ميشود كارنامهاي مملو از « نمرات درخشان » دارد براي روشنتر شدن اذهان مفيد است .
همگان شاهد عملكرد دستگاه قضائي كشور در طي سالهاي پس از انقلاب بودهاند . عملكردي كه پس از دوم خرداد و سياسي شدن بيش از پيش جامعه و آگاهي بسياري از مردم از آنچه در پس پرده ميگذرد مورد انتقاد شديد فعالين سياسي مستقل بوده است . ماجراي دردناك مرگ خبرنگار ايراني-كانادائي شايد يكي از بهترين نمونههاي اخير از عملكرد اين دستگاه « داد » گستر !!! است . شكي نيست كه عملكرد قوه مزبور در جريان پروندههاي معروف و جنجالي چون محاكمه شهرداران تهران ، قتلهاي زنجيرهاي ، حمله به كوي دانشگاه ، ترور حجاريان و پرونده نوارسازان به خوبي سمت و سوي به اصطلاح « عدالت خواهي » مسؤولان و حاميان حكومتي اين قوه را روشن ميسازد و عيار دستاندركاران اين قوه در اجراي عدالت و قانون را به نمايش گذاشته است . اما با اين وجود هم به دليل وضعيت خاص خبرنگار مقتول و هم به دليل تاثير شگرف اين حادثه در صحنه سياست خارجي پرونده مزبور موقعيت ويژهاي دارد .
خانم زهرا ( زيبا ) كاظمي كه براي تهيه گزارش به طور قانوني وارد ايران شده بود به دليل فيلمبرداري از اعتراض خانوادههاي زندانيان سياسي در پشت ديوارهاي اوين در تيرماه 82 دستگير ميشود . به فاصله چند روز خبر درگذشت وي در زندان به دليل بيماري توسط يكي از مسؤولان وزارت ارشاد اعلام شده و چشمهاي تيزبين مطبوعات و فعالين سياسي مستقل نسبت به موضوع مشكوك ميشوند . همزمان سفارت كانادا پيگير وضعيت پرونده شده تا حقوق تبعه خويش را حفظ نمايد . سخنان ضد و نقيض دستاندركاران اين پرونده بيش از پيش احتمال كتمان حقيقت را قوت ميبخشد و به همين دليل طرح تحقيق و تفحص از پرونده مزبور به تصويب مجلس رسيده و در دستوركار كميسيون اصل نود قرار ميگيرد . از ابتداي اعلام خبر مرگ مشكوك زهرا كاظمي به صورت جسته و گريخته احتمال وقوع قتل مطرح ميشود و مطلع اين سخن برخورد سر مقتول با جسمي سخت است .
گزارش كميسيون اصل نود عليرغم مخالفت شديد دادستان تهران قاضي مرتضوي كه خود به طور مستقيم در اين پرونده دخالت داشته در صحن مجلس قرائت ميشود و چون از پرده برون اُفتد راز …… يكي از مسؤولان وزارت ارشاد كه خود خبر مرگ زهرا كاظمي را اعلام كرده است چنين روايت ميكند ( نقل به مضمون ) : قاضي مرتضوي با من تماس گرفت و مرا به دفتر خويش فراخواند . در آنجا به من گفت چون جرم جاسوسي زهرا كاظمي محرز شده و شما مجوز ورود وي تحت پوشش خبرنگار به كشور را صادر كردهايد اين ورقه معاونت در جاسوسي را پُر كنيد . نامبرده نسبت خويش با يكي از مقامات بلند پايه نظام را يادآور ميشود . مرتضوي با تغيير لحن سخنان خويش از وي ميخواهد در محدوده تهران و در دسترس باشد و در پايان بار ديگر جرم او را معاونت در جاسوسي ميداند . بحث اين دو پايان ميگيرد . نكته اينجاست كه اولين كسي كه خبر مرگ زهرا كاظمي را اعلام كرده است همين فرد بوده و او نيز با تماس تلفني مرتضوي اقدام به اين كار كرده است بدون آنكه نسبت به صحت و سقم خبر مذكور تحقيق كند و اين نبوده است جز به دليل اعتماد به دادستان تهران قاضي مرتضوي .
داستان اما در همين جا خاتمه نمييابد . با انتشار گزارشهاي كميسيون اصل نود و جوابيه دادستاني تهران ابهامهاي پرونده افزون ميشود . با توجه به ابعاد بينالمللي پرونده مزبور كه انسان را انگشت به دهان ميسازد و آرزو ميكند كه كاش تبعه چنين كشوري بود كه اينچنين حقوق شهروند خويش را در عمل پيگيري ميكند قرار بر رسيدگي مجدد و ويژه به پرونده مزبور ميشود و شخص رسيدگي كننده كسي نيست جز قاضي مرتضوي !!!
تقاضا براي كالبدشكافي جسد زهرا كاظمي نيز مورد پذيرش قرار نميگيرد و در حالي كه فرزند وي « استفان هاشمي » از كانادا و از طريق سفارت اين كشور بازگشت جسد و انجام كالبدشكافي و معاينه پيكر بيجان مادر بيگناه خويش را دنبال ميكرد با فشار دستگاه قضائي به مادر پير زهرا كاظمي كه در شيراز سكونت دارد مجوز دفن وي صادر شده و پيكر زهرا كاظمي روي در نقاب خاك كشيد .
روند پيگيري پرونده مزبور نيز چون ساير پروندههاي مطرح و مهم در طي سالهاي اخير روندي نااميد كننده دارد چرا كه در نخستين گام متهم اصلي پرونده بر جايگاه قاضي عادل و بيطرفي نشسته است كه بايد آنچه بر خبرنگار كانادائي-ايراني دارد مورد مرور قرار دهد و حكم به عدالت صادر كند . اولين جلسه محاكمه متهمان پرونده مزبور تنها به محاكمه يكي از بازجويان وزارت اطلاعات انجاميد و سخني از ساير بازجوياني كه از نامبرده در طي زمان بازداشت بازجوئي كردهاند خبري نيست ؛ وزارت اطلاعات نيز هر چند كراراً نسبت به روند طي شده و محاكمه يكي از نيروهاي وزارتخانه مزبور معترض كرده است و تهديد به بازگوئي ناگفتهها كرده است وعده مزبور اما تا كنون محقق نشده است . جلسه بعدي پرونده مزبور در تيرماه 82 برگزار خواهد شد و نتيجه آن كه از هم اكنون بيش و كم مشخص است به احتمال زياد روند خصومتي را كه كشور كانادا در طي چند ماه گذشته در كليه محافل بينالمللي عليه ايران اتخاذ كرده است تداوم خواهد بخشيد .
روند فوق تنها گوشهاي از عملكرد دستگاهي است كه بنا بوده است « داد گستر » و « عدالت پرور » باشد و « نمرات درخشاني » در « كارنامه عملكرد خويش » دارد . خطاهاي نيروهاي آن تنها به اين دليل كه براي تامين منافع سياسي اقليت حاكم انجام شده است با ديده اغماض ناديده گرفته ميشود و متهم به جاي شاكي و قاضي مينشيند .
خواهي نشانت گم كنند
تركمانا نعل را وارونه زن
پي نوشت : عكس از سايت هادي تونز
همگان شاهد عملكرد دستگاه قضائي كشور در طي سالهاي پس از انقلاب بودهاند . عملكردي كه پس از دوم خرداد و سياسي شدن بيش از پيش جامعه و آگاهي بسياري از مردم از آنچه در پس پرده ميگذرد مورد انتقاد شديد فعالين سياسي مستقل بوده است . ماجراي دردناك مرگ خبرنگار ايراني-كانادائي شايد يكي از بهترين نمونههاي اخير از عملكرد اين دستگاه « داد » گستر !!! است . شكي نيست كه عملكرد قوه مزبور در جريان پروندههاي معروف و جنجالي چون محاكمه شهرداران تهران ، قتلهاي زنجيرهاي ، حمله به كوي دانشگاه ، ترور حجاريان و پرونده نوارسازان به خوبي سمت و سوي به اصطلاح « عدالت خواهي » مسؤولان و حاميان حكومتي اين قوه را روشن ميسازد و عيار دستاندركاران اين قوه در اجراي عدالت و قانون را به نمايش گذاشته است . اما با اين وجود هم به دليل وضعيت خاص خبرنگار مقتول و هم به دليل تاثير شگرف اين حادثه در صحنه سياست خارجي پرونده مزبور موقعيت ويژهاي دارد .
خانم زهرا ( زيبا ) كاظمي كه براي تهيه گزارش به طور قانوني وارد ايران شده بود به دليل فيلمبرداري از اعتراض خانوادههاي زندانيان سياسي در پشت ديوارهاي اوين در تيرماه 82 دستگير ميشود . به فاصله چند روز خبر درگذشت وي در زندان به دليل بيماري توسط يكي از مسؤولان وزارت ارشاد اعلام شده و چشمهاي تيزبين مطبوعات و فعالين سياسي مستقل نسبت به موضوع مشكوك ميشوند . همزمان سفارت كانادا پيگير وضعيت پرونده شده تا حقوق تبعه خويش را حفظ نمايد . سخنان ضد و نقيض دستاندركاران اين پرونده بيش از پيش احتمال كتمان حقيقت را قوت ميبخشد و به همين دليل طرح تحقيق و تفحص از پرونده مزبور به تصويب مجلس رسيده و در دستوركار كميسيون اصل نود قرار ميگيرد . از ابتداي اعلام خبر مرگ مشكوك زهرا كاظمي به صورت جسته و گريخته احتمال وقوع قتل مطرح ميشود و مطلع اين سخن برخورد سر مقتول با جسمي سخت است .
گزارش كميسيون اصل نود عليرغم مخالفت شديد دادستان تهران قاضي مرتضوي كه خود به طور مستقيم در اين پرونده دخالت داشته در صحن مجلس قرائت ميشود و چون از پرده برون اُفتد راز …… يكي از مسؤولان وزارت ارشاد كه خود خبر مرگ زهرا كاظمي را اعلام كرده است چنين روايت ميكند ( نقل به مضمون ) : قاضي مرتضوي با من تماس گرفت و مرا به دفتر خويش فراخواند . در آنجا به من گفت چون جرم جاسوسي زهرا كاظمي محرز شده و شما مجوز ورود وي تحت پوشش خبرنگار به كشور را صادر كردهايد اين ورقه معاونت در جاسوسي را پُر كنيد . نامبرده نسبت خويش با يكي از مقامات بلند پايه نظام را يادآور ميشود . مرتضوي با تغيير لحن سخنان خويش از وي ميخواهد در محدوده تهران و در دسترس باشد و در پايان بار ديگر جرم او را معاونت در جاسوسي ميداند . بحث اين دو پايان ميگيرد . نكته اينجاست كه اولين كسي كه خبر مرگ زهرا كاظمي را اعلام كرده است همين فرد بوده و او نيز با تماس تلفني مرتضوي اقدام به اين كار كرده است بدون آنكه نسبت به صحت و سقم خبر مذكور تحقيق كند و اين نبوده است جز به دليل اعتماد به دادستان تهران قاضي مرتضوي .
داستان اما در همين جا خاتمه نمييابد . با انتشار گزارشهاي كميسيون اصل نود و جوابيه دادستاني تهران ابهامهاي پرونده افزون ميشود . با توجه به ابعاد بينالمللي پرونده مزبور كه انسان را انگشت به دهان ميسازد و آرزو ميكند كه كاش تبعه چنين كشوري بود كه اينچنين حقوق شهروند خويش را در عمل پيگيري ميكند قرار بر رسيدگي مجدد و ويژه به پرونده مزبور ميشود و شخص رسيدگي كننده كسي نيست جز قاضي مرتضوي !!!
تقاضا براي كالبدشكافي جسد زهرا كاظمي نيز مورد پذيرش قرار نميگيرد و در حالي كه فرزند وي « استفان هاشمي » از كانادا و از طريق سفارت اين كشور بازگشت جسد و انجام كالبدشكافي و معاينه پيكر بيجان مادر بيگناه خويش را دنبال ميكرد با فشار دستگاه قضائي به مادر پير زهرا كاظمي كه در شيراز سكونت دارد مجوز دفن وي صادر شده و پيكر زهرا كاظمي روي در نقاب خاك كشيد .
روند پيگيري پرونده مزبور نيز چون ساير پروندههاي مطرح و مهم در طي سالهاي اخير روندي نااميد كننده دارد چرا كه در نخستين گام متهم اصلي پرونده بر جايگاه قاضي عادل و بيطرفي نشسته است كه بايد آنچه بر خبرنگار كانادائي-ايراني دارد مورد مرور قرار دهد و حكم به عدالت صادر كند . اولين جلسه محاكمه متهمان پرونده مزبور تنها به محاكمه يكي از بازجويان وزارت اطلاعات انجاميد و سخني از ساير بازجوياني كه از نامبرده در طي زمان بازداشت بازجوئي كردهاند خبري نيست ؛ وزارت اطلاعات نيز هر چند كراراً نسبت به روند طي شده و محاكمه يكي از نيروهاي وزارتخانه مزبور معترض كرده است و تهديد به بازگوئي ناگفتهها كرده است وعده مزبور اما تا كنون محقق نشده است . جلسه بعدي پرونده مزبور در تيرماه 82 برگزار خواهد شد و نتيجه آن كه از هم اكنون بيش و كم مشخص است به احتمال زياد روند خصومتي را كه كشور كانادا در طي چند ماه گذشته در كليه محافل بينالمللي عليه ايران اتخاذ كرده است تداوم خواهد بخشيد .
روند فوق تنها گوشهاي از عملكرد دستگاهي است كه بنا بوده است « داد گستر » و « عدالت پرور » باشد و « نمرات درخشاني » در « كارنامه عملكرد خويش » دارد . خطاهاي نيروهاي آن تنها به اين دليل كه براي تامين منافع سياسي اقليت حاكم انجام شده است با ديده اغماض ناديده گرفته ميشود و متهم به جاي شاكي و قاضي مينشيند .
خواهي نشانت گم كنند
تركمانا نعل را وارونه زن
پي نوشت : عكس از سايت هادي تونز
۱۳۸۳/۰۱/۰۶
پدرم وقتي مُرد ...
پدرم وقتي مُرد
آسمان آبي بود
پدرم وقتي مُرد
همه ميخنديدند
و بهار با نسيم
شب زفاف به پايان ميبرد
پدرم وقتي مُرد
بنفشه در پي راز شقايق
چشم بر درخت سيب داشت
و گلهاي نسترن
به عشق ميخواندند
تپش قلب رهگذران را
پدرم وقتي مُرد
ماهي قرمز كوچك من
سرمست از عشوه شبو
عاشق آن گل ياس شده بود
پدرم وقتي مُرد
پي قد قامت موج
خداي را ستود
و به خواب رفت
و صبحدم
آن خواب را طليعه بيداري نبود
ششمين آبتني بهار
در حوضچه اكنون بود
در زير آفتاب ……
آرامشي دو چندان …
سكوتي ابدي …
و چگونه رفتن
در نگاهم تصوير شد
و مسعود چشم به در خانه داشت ………
آسمان آبي بود
پدرم وقتي مُرد
همه ميخنديدند
و بهار با نسيم
شب زفاف به پايان ميبرد
پدرم وقتي مُرد
بنفشه در پي راز شقايق
چشم بر درخت سيب داشت
و گلهاي نسترن
به عشق ميخواندند
تپش قلب رهگذران را
پدرم وقتي مُرد
ماهي قرمز كوچك من
سرمست از عشوه شبو
عاشق آن گل ياس شده بود
پدرم وقتي مُرد
پي قد قامت موج
خداي را ستود
و به خواب رفت
و صبحدم
آن خواب را طليعه بيداري نبود
ششمين آبتني بهار
در حوضچه اكنون بود
در زير آفتاب ……
آرامشي دو چندان …
سكوتي ابدي …
و چگونه رفتن
در نگاهم تصوير شد
و مسعود چشم به در خانه داشت ………
۱۳۸۳/۰۱/۰۵
شقايق
آرام سرش را به ديوار تكيه داد . خسته بود و گرسنه . صبح ، صبحانه نخورده بود ؛ ديشب هم شام نخورده بود . ديروز ظهر كمي نان و ماست رقيق كه نميدانست ماست بود يا دوغ خورده بود . به اطراف نگاهي كرد . همه در جنب و جوش بودند . آخرين روز سال بود و همه به دنبال آخرين مايحتاج خود ؛ كارمندهاي اداري اما بيش از همه بودند چرا كه به ناچار تنها همين چند روز پاياني را فرصت داشتند به خانهتكاني و خريد شب عيد برسند ، از كفش و لباس بگير تا آجيل و ميوه و ماهي قرمز كوچولو .
راستي چه ماهي قشنگي بود آنجا . دلش ميخواست كمي پول داشت و آن ماهي تپل و قرمز كوچولو را ميخريد . از موقعي كه اينجا نشسته بود توي نخ آن ماهي بود با آن تُنگ زيباي بزرگ شبيه ماهي ؛
آهي كشيد . براي چه آنجا نشسته است . يادش آمد . جعبه واكس را كمي بيشتر به طرف خودش كشيد و داد زد : واكسي ، واكسي ، آقا واكسيه ، آقا پسر واكسيه . اما چه كسي در اين برزخ براي واكس زدن ميآمد ؟ همه به دنبال خريد كفش نو بودند تا براي عيد با آن تيپشان را كامل كنند ، كفش نو كه احتياجي به واكس ندارد ، كفش كهنه هم كه تا پايان سيزده بدر و تعطيلات خستگي يكسال را از تن بيرون ميكرد . دلش به شور افتاد . ساعت نزديك 11 صبح بود و هنوز اولين واكس را نزده بود ، واي از صحنه داد و فرياد و سيليهاي سنگين پدر و گريه و زاري مادر كه شقايق را از زير كتكهاي پدر بيرون ميكشيد لرزه به تمام وجودش افتاد . با صداي بلندتري فرياد زد واكسي ، واكسي .
تنها 9 سالش بود ، صداي چندان بم و رسائي نداشت كه توجه سايرين را برانگيزد حتي پسر بچه ها هم در اين سن صداي مردانهاي ندارند چه برسد به او ؛ « دختر اين خرت و پرتهاتو جمع كن وسط كوچه نشستي » . خانمي كه مقدار زيادي خريد كرده بود وارد كوچه شده بود تا خود را به خيابان بعدي برساند . دختر بچه چهار پنج سالهاي دست خود را محكم به مانتو آن خانم گرفته بود و دنبالش ميدويد در حالي كه گوشهاي از منگولههاي كلاه پشميِ تورياش را در دهانش گذاشته و ميمكيد سرش را به عقب برگردانده بود و به شقايق نگاه ميكرد انگار او هم كه 4 سالي بيشتر نداشت از ديدن يك دختر واكسي كه با روسري زرشكي و مانتوي طوسي رنگ كهنه كه با كفشهاي ورزشي سوراخش و صورت رنگ پريده و زردش تركيب عجيبي به وجود آورده بود تعجب كرده بود . دختر كوچولو در حالي كه مانتوي مادرش را محكم گرفته بود آنقدر به شقايق نگاه كرد كه ديگر سرش نتوانست بچرخد و چشم از شقايق برگرفت .
آخ …… احساس گرسنگي بدجور آزارش ميداد . دلش چنگ ميخورد . خيلي وقت بود كه غذاي سيري نخورده بود . كجاي كار خراب است ؟ اين جملهاي بود كه در اين چند ماه بارها با خود تكرار كرده بود . وقتي دبستان دخترانه عفت كه در كوچه بالائي قرار داشت تعطيل ميشد اين سؤال بيشتر به ذهنش ميآمد . دخترهاي كوچولو كه شاد و خندان از مدرسه بيرون ميآمدند دست در دست پدر و مادرها ميگذاشتند و پياده يا با اتومبيل از آنجا دور ميشدند . يكبار اين سؤال را با مادرش در ميان نهاده بود : « مادر ، چرا من نميتونم برم مدرسه ؟ مادر پاسخ داده بود : نميشه ديگه … دوباره پرسيده بود : آخه چرا ؟ مادر جواب داده بود : چقدر سمجي تو دختر ، بيا كمك من اين سبزيها رو پاك كن يك چيزي درست كنم كوفت كنيم . براي اين كه يك جاي كار خرابه . حالا بيا ديگه ؛ و زير لب زمزمه كرد : اَه هر دفعه پيله ميكنه چرا نميتونم برم مدرسه …… از اون باباي گور به گوري مافنگيت بپرس »
از همان زمان بود كه شقايق با هر كسي كه صحبت ميكرد مخصوصا اگر بزرگتر از خودش بود ميپرسيد : كجاي كار خرابه ؟ البته خودش معني دقيق اين جمله را نميدانست . يكبار از معلم كلاس اول دبستانشان كه از مدرسه خارج ميشد پرسيده بود . تا حرف « ح » را خوانده بود كه پدر مجبورش كرد ديگر مدرسه نرود . پدر ميگفت نميتوانم هزينه درس خواندنت را بدهم . همين چند ماه هم كه رفتي حلقه ازدواجمان را مادرت فروخت . بيا پهلوي مادرت خانهداري ياد بگير تا يك شوهر خوب برايت پيدا كنم بفرستمت بروي …… از اسم شوهر ميترسيد ياد كتكهاي پدرش ميافتاد كه هميشه زنهاي همسايه مادرش را از زير مشت و لگد پدرش بيرون ميكشيدند . بارها مادر را ديده بود كه آخر شب كه پشت چرخ خياطي براي همسايهها لباس ميدوخت آرام اشك ميريخت و به بخت خودش لعنت ميفرستاد و ميگفت : آقا روحت شاد . پدرمي ؛ نفرينت نميكنم كه مُردي و دستت از دنيا كوتاهه ولي ببين چه لقمهاي تو سفره من گذاشتي .
…… آنروز معلم اول دبستانش خانم حيدري دستي به سرش كشيد و گفت ان شا الله تو هم يك روز برميگردي پيش دوستانت ، پيش سميه ، پيش مريم ، پيش مرجان … اسم مرجان كه آمد احساس كرد دهانش تلخ شده ؛ همسايه بودند ، يك روز كه سر لي لي بازي دعوايشان شد مرجان داد ميزد : برو گمشو تو كه بابات معتاد بوده و زندان رفته ، بابات قاچاقچي بوده از همونا كه آقا پليسه با تفنگ ميگيره و ميندازه زندان . آنروز گريه كنان به خانه آمد . به مادرش گفت مرجان اينها را به من گفت و خودش را در دامان مادرش انداخت . مادرش گريه كرد و نوازشش كرد : هر چي گفته بيخود گفته . بابات رفته بود مسافرت اون سه سال .
آرام آرام برف شروع به باريدن گرفت . پلكهاي شقايق سنگين شد . سرش را به ديوار تكيه داد . چه ديوار سيماني نرمي بود . خواب ديد در كلاس بابا آب داد را به خانم معلم جواب ميدهد . خواب ديد ……… برف شديدتر شد . مردم ميدويدند تا خود را سريعتر از دست سوز سرما نجات دهند . لبهاي شقايق خندان بود در حالي كه روسري و مانتواش از برف سفيد شده بود ……….
راستي چه ماهي قشنگي بود آنجا . دلش ميخواست كمي پول داشت و آن ماهي تپل و قرمز كوچولو را ميخريد . از موقعي كه اينجا نشسته بود توي نخ آن ماهي بود با آن تُنگ زيباي بزرگ شبيه ماهي ؛
آهي كشيد . براي چه آنجا نشسته است . يادش آمد . جعبه واكس را كمي بيشتر به طرف خودش كشيد و داد زد : واكسي ، واكسي ، آقا واكسيه ، آقا پسر واكسيه . اما چه كسي در اين برزخ براي واكس زدن ميآمد ؟ همه به دنبال خريد كفش نو بودند تا براي عيد با آن تيپشان را كامل كنند ، كفش نو كه احتياجي به واكس ندارد ، كفش كهنه هم كه تا پايان سيزده بدر و تعطيلات خستگي يكسال را از تن بيرون ميكرد . دلش به شور افتاد . ساعت نزديك 11 صبح بود و هنوز اولين واكس را نزده بود ، واي از صحنه داد و فرياد و سيليهاي سنگين پدر و گريه و زاري مادر كه شقايق را از زير كتكهاي پدر بيرون ميكشيد لرزه به تمام وجودش افتاد . با صداي بلندتري فرياد زد واكسي ، واكسي .
تنها 9 سالش بود ، صداي چندان بم و رسائي نداشت كه توجه سايرين را برانگيزد حتي پسر بچه ها هم در اين سن صداي مردانهاي ندارند چه برسد به او ؛ « دختر اين خرت و پرتهاتو جمع كن وسط كوچه نشستي » . خانمي كه مقدار زيادي خريد كرده بود وارد كوچه شده بود تا خود را به خيابان بعدي برساند . دختر بچه چهار پنج سالهاي دست خود را محكم به مانتو آن خانم گرفته بود و دنبالش ميدويد در حالي كه گوشهاي از منگولههاي كلاه پشميِ تورياش را در دهانش گذاشته و ميمكيد سرش را به عقب برگردانده بود و به شقايق نگاه ميكرد انگار او هم كه 4 سالي بيشتر نداشت از ديدن يك دختر واكسي كه با روسري زرشكي و مانتوي طوسي رنگ كهنه كه با كفشهاي ورزشي سوراخش و صورت رنگ پريده و زردش تركيب عجيبي به وجود آورده بود تعجب كرده بود . دختر كوچولو در حالي كه مانتوي مادرش را محكم گرفته بود آنقدر به شقايق نگاه كرد كه ديگر سرش نتوانست بچرخد و چشم از شقايق برگرفت .
آخ …… احساس گرسنگي بدجور آزارش ميداد . دلش چنگ ميخورد . خيلي وقت بود كه غذاي سيري نخورده بود . كجاي كار خراب است ؟ اين جملهاي بود كه در اين چند ماه بارها با خود تكرار كرده بود . وقتي دبستان دخترانه عفت كه در كوچه بالائي قرار داشت تعطيل ميشد اين سؤال بيشتر به ذهنش ميآمد . دخترهاي كوچولو كه شاد و خندان از مدرسه بيرون ميآمدند دست در دست پدر و مادرها ميگذاشتند و پياده يا با اتومبيل از آنجا دور ميشدند . يكبار اين سؤال را با مادرش در ميان نهاده بود : « مادر ، چرا من نميتونم برم مدرسه ؟ مادر پاسخ داده بود : نميشه ديگه … دوباره پرسيده بود : آخه چرا ؟ مادر جواب داده بود : چقدر سمجي تو دختر ، بيا كمك من اين سبزيها رو پاك كن يك چيزي درست كنم كوفت كنيم . براي اين كه يك جاي كار خرابه . حالا بيا ديگه ؛ و زير لب زمزمه كرد : اَه هر دفعه پيله ميكنه چرا نميتونم برم مدرسه …… از اون باباي گور به گوري مافنگيت بپرس »
از همان زمان بود كه شقايق با هر كسي كه صحبت ميكرد مخصوصا اگر بزرگتر از خودش بود ميپرسيد : كجاي كار خرابه ؟ البته خودش معني دقيق اين جمله را نميدانست . يكبار از معلم كلاس اول دبستانشان كه از مدرسه خارج ميشد پرسيده بود . تا حرف « ح » را خوانده بود كه پدر مجبورش كرد ديگر مدرسه نرود . پدر ميگفت نميتوانم هزينه درس خواندنت را بدهم . همين چند ماه هم كه رفتي حلقه ازدواجمان را مادرت فروخت . بيا پهلوي مادرت خانهداري ياد بگير تا يك شوهر خوب برايت پيدا كنم بفرستمت بروي …… از اسم شوهر ميترسيد ياد كتكهاي پدرش ميافتاد كه هميشه زنهاي همسايه مادرش را از زير مشت و لگد پدرش بيرون ميكشيدند . بارها مادر را ديده بود كه آخر شب كه پشت چرخ خياطي براي همسايهها لباس ميدوخت آرام اشك ميريخت و به بخت خودش لعنت ميفرستاد و ميگفت : آقا روحت شاد . پدرمي ؛ نفرينت نميكنم كه مُردي و دستت از دنيا كوتاهه ولي ببين چه لقمهاي تو سفره من گذاشتي .
…… آنروز معلم اول دبستانش خانم حيدري دستي به سرش كشيد و گفت ان شا الله تو هم يك روز برميگردي پيش دوستانت ، پيش سميه ، پيش مريم ، پيش مرجان … اسم مرجان كه آمد احساس كرد دهانش تلخ شده ؛ همسايه بودند ، يك روز كه سر لي لي بازي دعوايشان شد مرجان داد ميزد : برو گمشو تو كه بابات معتاد بوده و زندان رفته ، بابات قاچاقچي بوده از همونا كه آقا پليسه با تفنگ ميگيره و ميندازه زندان . آنروز گريه كنان به خانه آمد . به مادرش گفت مرجان اينها را به من گفت و خودش را در دامان مادرش انداخت . مادرش گريه كرد و نوازشش كرد : هر چي گفته بيخود گفته . بابات رفته بود مسافرت اون سه سال .
آرام آرام برف شروع به باريدن گرفت . پلكهاي شقايق سنگين شد . سرش را به ديوار تكيه داد . چه ديوار سيماني نرمي بود . خواب ديد در كلاس بابا آب داد را به خانم معلم جواب ميدهد . خواب ديد ……… برف شديدتر شد . مردم ميدويدند تا خود را سريعتر از دست سوز سرما نجات دهند . لبهاي شقايق خندان بود در حالي كه روسري و مانتواش از برف سفيد شده بود ……….
۱۳۸۳/۰۱/۰۲
... اين است راز بهار
خبرت دهم
آن صبح كه عروس بهار
ورميچيد دامن خويش
و پُر از عشوه و ناز
ميخراميد به كلبهء ما
كه بنشاند اشك شوق
به چشمهاي پر از پرسش ما
ماهي كوچك من
غنوده بود آرام در بستر آب
نه كوششي ، نه جنبشي
نگريستم ماهي قرمز همرازش را
چشمهايش گر چه سخت ميكاويد
چهار ديوار شيشهاي تُنگ را
در جستجوي يار
اما دهان ميگشود
كه هجي كند زندگي را
كه شرمنده مرگ را
شليك توپ را انتظار ميكشيدم
كه آن از نفس افتاده از بار زندگي
به روي بام كلبهام
طعمه مرغكان شده بود
و آغاز رسمي بهار …
آري هنوز ماهي كوچك من
اگر چه در سوگ عشق ميگريست
اما هنوز عرصه تُنگ ميكاويد
نه در سوگ يار …
در جستجوي « بودن »
در انديشهء « ماندن »
اين است راز بهار …
مرگ و زايش همدوش
آغاز زندگي بر خاكستر يار …
يار سفر كردهء او …
اين است راز بهار …
پي نوشت : عكس از وبلاگ انديشه نو
آن صبح كه عروس بهار
ورميچيد دامن خويش
و پُر از عشوه و ناز
ميخراميد به كلبهء ما
كه بنشاند اشك شوق
به چشمهاي پر از پرسش ما
ماهي كوچك من
غنوده بود آرام در بستر آب
نه كوششي ، نه جنبشي
نگريستم ماهي قرمز همرازش را
چشمهايش گر چه سخت ميكاويد
چهار ديوار شيشهاي تُنگ را
در جستجوي يار
اما دهان ميگشود
كه هجي كند زندگي را
كه شرمنده مرگ را
شليك توپ را انتظار ميكشيدم
كه آن از نفس افتاده از بار زندگي
به روي بام كلبهام
طعمه مرغكان شده بود
و آغاز رسمي بهار …
آري هنوز ماهي كوچك من
اگر چه در سوگ عشق ميگريست
اما هنوز عرصه تُنگ ميكاويد
نه در سوگ يار …
در جستجوي « بودن »
در انديشهء « ماندن »
اين است راز بهار …
مرگ و زايش همدوش
آغاز زندگي بر خاكستر يار …
يار سفر كردهء او …
اين است راز بهار …
پي نوشت : عكس از وبلاگ انديشه نو
۱۳۸۳/۰۱/۰۱
۱۳۸۲/۱۲/۲۶
آخرین یادداشت سال ۸۲؛ خداحافظی با پرشینبلاگ
براي همه آنان كه دلهايشان ضرباهنگ ايران دارد سرآغاز سال نويدي است از خوشيها و شيرينيهائي كه آرزويش را دارند . نغمهاي است براي آغازي ديگر ؛ از همين روست كه خانه را از پيرايهها ميزدايند و به آب و گلاب و مشك تميز و خوشبو ميسازند تا عروس بهار دامنكشان و عشوهكنان پاي در خانهشان گذارد و مِهر وجودش سراي آرامششان را عطر دوباره زندگي و شادي بخشد .
جمعهاي كه گذشت را به خانهتكاني مشغول بوديم نه از آن خانهتكانيها كه دكور خانه عوض ميشود و روكش مبلها ، به سركشي به وسايل تلنبار شده گذشت و گذار به درون اين انبوه دارائيهاي خاموش و شايد بيمصرف . فيلمي گوئي از جلو چشمانم ميگذشت از آن روز كه نامزدي خاتمي براي انتخابات اعلام شد و ماجراي ژنرال لبد در روسيه كه در كشاكش رقابتهاي انتخاباتي با يلتسين به دبيري شوراي عالي امنيت ملي روسيه رسيد و آنهنگام كه انتخابات رياست جمهوري روسيه با پيروزي يلتسين به پايان رسيد تاريخ مصرف او هم به پايان آمد و از ساختار قدرت كنار گذاشته شد . انتخابات مجلس ششم ، شوراها اما پيش از آن ، ترور حجاريان و آن همه دعا و راز و نياز و … انتخابات دوباره رياست جمهوري و ناگاه به ياد آن روز افتادم . بعد از ظهر بود و گرم ؛ هنگامي كه نام خاتمي را بر برگه راي مينوشتم با هر حرف نام خاتمي فيلم تمام حوادث آن 4 سال از جلويم ميگذشت . اشك در چشمانم حلقه زده بود . اولين بار بود كه هنگام راي دادن چنين حالتي داشتم . راي ميدهم براي « فردائي بهتر براي ايران » ، اين را با خود گفتم و از آن حال كه مسؤول شعبه زير چشمي مرا ميپائيد در آمدم . هنوز ياد آن « خ » و « الف » و … ساير حروف هستم و تاريخ پر از درد اين چند سال پس از دوم خرداد ؛ بگذريم .
اين همه ياد حوادث اما از آن رو بود كه آرشيو تمام روزنامههاي اين سالها را در كارتنهائي به پستو ميسپردم شايد ديرزماني ديگر به سراغشان بروم . شايد هم آنان كه تحقيق در تاريخ را دوست دارند روزي به كارشان آيد اين كاغذهاي پر از حرف اما خاموش شده به جبر روزنامه بودن . يادداشتهاي سياسيام به سالها قبل بازميگشت همچنان كه در تمام سالهاي كودكي به نوشتن و خصوصا نامه نوشتن علاقه داشتم و اولين كار پس از جرقه قدرتمندي كه در ذهنم با خواندن كتاب « طرحي از يك زندگي » زده شد نوشتن بود ، آري نوشتن ؛ مقاله نوشتن ، يادداشت نوشتن ، اما نوشتن و باز هم نوشتن . نامه هايم به گروه هاي سياسي در آن سالها را يافتم . دلم گرفته بود . چقدر زود گذشت و چه دردي در قلبم ناگهان مرا ميآزرد از آن ضرب المثل كه خود به عجولان هم سن و سال ميگفتم : آتش آنهنگام كه ناگهان فروزان شود به همان سرعت خاموش و سرد ميشود و اكنون آن آتش در دل اين قلم و دوستاني اينچنين تنها روشن است تا اين قبيله به قول محمد تنها به يك نفر خلاصه نشود و « اميد » مرامنامه آن باشد .
چشمم به نامهاي افتاد از يك دوست كه حدود 7 سال پيش نگاشته بود . لبخند بر لبم آمد : « مسعود در نگاه دوستان آدم صريحي است . بيتعارف حرفش را ميزند . از نظر من و بقيه آدم بدجنسي نيست و ميشود به او اعتماد كرد اما او عقيدهاي دارد كه با واقعيت جامعه ما همخواني ندارد …. » چقدر زود ميگذرد . من اينگونه بودهام ؟ تازه خاطرهها و « مسعود » آن روزها به يادم ميآمد . دلم گرفت . چقدر آدمها تغيير ميكنند و چه زمان سريع آنان را به جايگاهي ميرساند كه جز حيرت و تعجب و حسرت كلمهاي براي بيان احساس خويش نمييابند ؟
روزنامهها را جمع كردم و به كارتن سپردم گوئي عمرم را بسته بندي ميكردم ؛ روزنامههاي توقيف شده و مطبوعات از انتشار بازمانده و در ميان همه آنها سه مطبوعه كه امروز جايشان بسيار خالي است : « سلام » ، « گل آقا » و « پيام امروز » . حال عجيبي بود ، عجيب …
هر سال در آغازين روزهاي سال جديد يا واپسين روزهاي سال كهنه دفتر يادداشتهاي شخصي را برميداشتم و اهداف سال جديد را مينگاشتم و سال كهنه را از نظر ميزان موفقيت بررسي ميكردم . امسال اما اهدافي كه داشتم تا حدودي محقق شده بود جز يك چيز كه از قدرت تقدير سرچشمه ميگرفت . « من » آن « من » يكسال پيش نيستم . هرگز آري هرگز گمانم نبود كه از پس يكسال از آن لحظه كه به لسان الغيب پناه بردم براي ديدن فال سال جديد كه پاسخم داد : حافظ اگر قدم زني در ره خاندان به صدق / بدرقه رهت شود همت « شـحنه نجف » ، اينچنين دستخوش تحول شوم . تحولي كه با ديدن مقالهاي از يكي از دوستان عزيز در سايت گويا به سراغم آمد و در پي آن ديداري با نگارنده از همان دوست در عصر دلگير يك آدينه روز خرداد ماه 1382 و در پي آن متقاعد شدن براي شكستن سه سال سكوت سياسي و ترك فعاليتهاي اجتماعي و انزواي تحميلي . نوشتم اولين مقاله را پس از سه سال سكوت و نامش را « پايان سكوت ايرانيـان » نهادم كه « پايان سكوت برجيان » نيز بود و رنگي ديگر دارد اين نوشته برايم ( اولين نوشته اين وبلاگ در آرشيو كه خرداد 82 نگاشته شده است ) و همان مقاله در سايتهاي گويا و ايران امروز و سياه سپيد به چاپ رسيد و « عشق آغاز شد » و نوشتم هر چند اندك ، اما پس از ملاقات با جناب صف سري آن يادداشتهاي هر چند روز يكبار به سه چهار روز يكبار رسيد تا اكنون كه وقتي آرشيو پرشين بلاگ را به بلاگر منتقل ميكردم تعجبم آمد از اين همه نوشته در اين مدت .
آري دوستان عزيز . آغازين روزهاي اين سال سراسر مرگ و نيستي براي ايرانيان كه از قضا براي اين قلم تولدي ديگر بود هرگز در باورم نبود كه در پايان سال قلم به دست گرفته و بخوانم و بخوانم و بخوانم و سرانجام بنويسم . هرگز باورم نبود به ديار وبلاگستان قدم گذارم و از من به عنوان يك « وبلاگنويس » پرسش شود . هرگز باورم نبود كه دوستاني اينچنين دوستداشتني بيابم كه اگر اينترنت و وبلاگ و نوشتن نبود لحظههاي تنهائيم تنها در كنج عزلت چون سالهاي پيشين ميگذشت .
اين چند روز اما چندين مناسبت داشت كه گذرا اشارهاي كنم به آنها . امروز سالروز حمله شيميائي ارتش بعث به حلبچه و كشتار 5 هزار انسان بيگناه است تاوان اين همه جنايت را صدام اما در همين روزها به دست آمريكا پرداخت كه سال پيش در چنين روزهائي اولتيماتوم 48 ساعته به پايان رسيد و باران موشكهاي كروز آسمان بغداد را درنورديد و نه تنها « صدام » و پسرعموي قاتلش « علي شيميائي » كه عامل كشتار مردم حلبچه بود كه تمام ساز و برگ آهنين ارتش بعث كه در پي آن بود با تكيه بر تمدن بينالنهرين و تقليد ميمون وار از « ناصر » صدام را سردار قادسيه كند در هم فرو ريخت و عبرتي بر برگهاي تاريخ افزوده شد كه « چنين نبوده است و چنين نيز نخواهد ماند »
پي نوشت : دوستان همراه ، ياران عزيز ، از آغازين روز سال جديد به طور كلي به وبلاگ پيام ايرانيـان در بلاگ اسپات خواهم رفت . در خانه جديد منتظرتان هستم . دوستان عزيزي كه لينك اين قلم را در وبلاگشان نهادهاند لطفي كنند و آدرس را اصلاح نمايند ( بلاگ اسپات به جاي پرشين بلاگ ) . بدرودي با پرشين بلاگ و آغازي دگر در سال جديد ….
جمعهاي كه گذشت را به خانهتكاني مشغول بوديم نه از آن خانهتكانيها كه دكور خانه عوض ميشود و روكش مبلها ، به سركشي به وسايل تلنبار شده گذشت و گذار به درون اين انبوه دارائيهاي خاموش و شايد بيمصرف . فيلمي گوئي از جلو چشمانم ميگذشت از آن روز كه نامزدي خاتمي براي انتخابات اعلام شد و ماجراي ژنرال لبد در روسيه كه در كشاكش رقابتهاي انتخاباتي با يلتسين به دبيري شوراي عالي امنيت ملي روسيه رسيد و آنهنگام كه انتخابات رياست جمهوري روسيه با پيروزي يلتسين به پايان رسيد تاريخ مصرف او هم به پايان آمد و از ساختار قدرت كنار گذاشته شد . انتخابات مجلس ششم ، شوراها اما پيش از آن ، ترور حجاريان و آن همه دعا و راز و نياز و … انتخابات دوباره رياست جمهوري و ناگاه به ياد آن روز افتادم . بعد از ظهر بود و گرم ؛ هنگامي كه نام خاتمي را بر برگه راي مينوشتم با هر حرف نام خاتمي فيلم تمام حوادث آن 4 سال از جلويم ميگذشت . اشك در چشمانم حلقه زده بود . اولين بار بود كه هنگام راي دادن چنين حالتي داشتم . راي ميدهم براي « فردائي بهتر براي ايران » ، اين را با خود گفتم و از آن حال كه مسؤول شعبه زير چشمي مرا ميپائيد در آمدم . هنوز ياد آن « خ » و « الف » و … ساير حروف هستم و تاريخ پر از درد اين چند سال پس از دوم خرداد ؛ بگذريم .
اين همه ياد حوادث اما از آن رو بود كه آرشيو تمام روزنامههاي اين سالها را در كارتنهائي به پستو ميسپردم شايد ديرزماني ديگر به سراغشان بروم . شايد هم آنان كه تحقيق در تاريخ را دوست دارند روزي به كارشان آيد اين كاغذهاي پر از حرف اما خاموش شده به جبر روزنامه بودن . يادداشتهاي سياسيام به سالها قبل بازميگشت همچنان كه در تمام سالهاي كودكي به نوشتن و خصوصا نامه نوشتن علاقه داشتم و اولين كار پس از جرقه قدرتمندي كه در ذهنم با خواندن كتاب « طرحي از يك زندگي » زده شد نوشتن بود ، آري نوشتن ؛ مقاله نوشتن ، يادداشت نوشتن ، اما نوشتن و باز هم نوشتن . نامه هايم به گروه هاي سياسي در آن سالها را يافتم . دلم گرفته بود . چقدر زود گذشت و چه دردي در قلبم ناگهان مرا ميآزرد از آن ضرب المثل كه خود به عجولان هم سن و سال ميگفتم : آتش آنهنگام كه ناگهان فروزان شود به همان سرعت خاموش و سرد ميشود و اكنون آن آتش در دل اين قلم و دوستاني اينچنين تنها روشن است تا اين قبيله به قول محمد تنها به يك نفر خلاصه نشود و « اميد » مرامنامه آن باشد .
چشمم به نامهاي افتاد از يك دوست كه حدود 7 سال پيش نگاشته بود . لبخند بر لبم آمد : « مسعود در نگاه دوستان آدم صريحي است . بيتعارف حرفش را ميزند . از نظر من و بقيه آدم بدجنسي نيست و ميشود به او اعتماد كرد اما او عقيدهاي دارد كه با واقعيت جامعه ما همخواني ندارد …. » چقدر زود ميگذرد . من اينگونه بودهام ؟ تازه خاطرهها و « مسعود » آن روزها به يادم ميآمد . دلم گرفت . چقدر آدمها تغيير ميكنند و چه زمان سريع آنان را به جايگاهي ميرساند كه جز حيرت و تعجب و حسرت كلمهاي براي بيان احساس خويش نمييابند ؟
روزنامهها را جمع كردم و به كارتن سپردم گوئي عمرم را بسته بندي ميكردم ؛ روزنامههاي توقيف شده و مطبوعات از انتشار بازمانده و در ميان همه آنها سه مطبوعه كه امروز جايشان بسيار خالي است : « سلام » ، « گل آقا » و « پيام امروز » . حال عجيبي بود ، عجيب …
هر سال در آغازين روزهاي سال جديد يا واپسين روزهاي سال كهنه دفتر يادداشتهاي شخصي را برميداشتم و اهداف سال جديد را مينگاشتم و سال كهنه را از نظر ميزان موفقيت بررسي ميكردم . امسال اما اهدافي كه داشتم تا حدودي محقق شده بود جز يك چيز كه از قدرت تقدير سرچشمه ميگرفت . « من » آن « من » يكسال پيش نيستم . هرگز آري هرگز گمانم نبود كه از پس يكسال از آن لحظه كه به لسان الغيب پناه بردم براي ديدن فال سال جديد كه پاسخم داد : حافظ اگر قدم زني در ره خاندان به صدق / بدرقه رهت شود همت « شـحنه نجف » ، اينچنين دستخوش تحول شوم . تحولي كه با ديدن مقالهاي از يكي از دوستان عزيز در سايت گويا به سراغم آمد و در پي آن ديداري با نگارنده از همان دوست در عصر دلگير يك آدينه روز خرداد ماه 1382 و در پي آن متقاعد شدن براي شكستن سه سال سكوت سياسي و ترك فعاليتهاي اجتماعي و انزواي تحميلي . نوشتم اولين مقاله را پس از سه سال سكوت و نامش را « پايان سكوت ايرانيـان » نهادم كه « پايان سكوت برجيان » نيز بود و رنگي ديگر دارد اين نوشته برايم ( اولين نوشته اين وبلاگ در آرشيو كه خرداد 82 نگاشته شده است ) و همان مقاله در سايتهاي گويا و ايران امروز و سياه سپيد به چاپ رسيد و « عشق آغاز شد » و نوشتم هر چند اندك ، اما پس از ملاقات با جناب صف سري آن يادداشتهاي هر چند روز يكبار به سه چهار روز يكبار رسيد تا اكنون كه وقتي آرشيو پرشين بلاگ را به بلاگر منتقل ميكردم تعجبم آمد از اين همه نوشته در اين مدت .
آري دوستان عزيز . آغازين روزهاي اين سال سراسر مرگ و نيستي براي ايرانيان كه از قضا براي اين قلم تولدي ديگر بود هرگز در باورم نبود كه در پايان سال قلم به دست گرفته و بخوانم و بخوانم و بخوانم و سرانجام بنويسم . هرگز باورم نبود به ديار وبلاگستان قدم گذارم و از من به عنوان يك « وبلاگنويس » پرسش شود . هرگز باورم نبود كه دوستاني اينچنين دوستداشتني بيابم كه اگر اينترنت و وبلاگ و نوشتن نبود لحظههاي تنهائيم تنها در كنج عزلت چون سالهاي پيشين ميگذشت .
اين چند روز اما چندين مناسبت داشت كه گذرا اشارهاي كنم به آنها . امروز سالروز حمله شيميائي ارتش بعث به حلبچه و كشتار 5 هزار انسان بيگناه است تاوان اين همه جنايت را صدام اما در همين روزها به دست آمريكا پرداخت كه سال پيش در چنين روزهائي اولتيماتوم 48 ساعته به پايان رسيد و باران موشكهاي كروز آسمان بغداد را درنورديد و نه تنها « صدام » و پسرعموي قاتلش « علي شيميائي » كه عامل كشتار مردم حلبچه بود كه تمام ساز و برگ آهنين ارتش بعث كه در پي آن بود با تكيه بر تمدن بينالنهرين و تقليد ميمون وار از « ناصر » صدام را سردار قادسيه كند در هم فرو ريخت و عبرتي بر برگهاي تاريخ افزوده شد كه « چنين نبوده است و چنين نيز نخواهد ماند »
پي نوشت : دوستان همراه ، ياران عزيز ، از آغازين روز سال جديد به طور كلي به وبلاگ پيام ايرانيـان در بلاگ اسپات خواهم رفت . در خانه جديد منتظرتان هستم . دوستان عزيزي كه لينك اين قلم را در وبلاگشان نهادهاند لطفي كنند و آدرس را اصلاح نمايند ( بلاگ اسپات به جاي پرشين بلاگ ) . بدرودي با پرشين بلاگ و آغازي دگر در سال جديد ….
۱۳۸۲/۱۲/۲۲
سر فرود میآورم، به این همه لطف، به این همه مهر
هنوز چند دقيقهاي از انتشار آن درد دل با خوانندگان نگذشته بود كه انتقادها آغاز شد . انتظارش را داشتم ؛ ميدانستم كداميك از دوستان مكدر ميشوند ، پاسخ هم برايشان داشتم كه اگر نداشتم چنان نوشتهاش را نمينگاشتم اما بايد اعتراف كنم هرگز انديشه نميكردم كه خوانندگان اين خانه اينگونه انتقاد كنند ؛ صريح ، دقيق و موشكافانه و از همه دلپذيرتر در كمال صداقت و پاكمنشي .
نكات مهمي در نوشتار دوستان بود كه قصد بازگوئي آنها را ندارم تنها از عزيزان ميخواهم حتما كامنتهاي آن يادداشت را بازبيني كنند خصوصا نوشتههاي سركار خانم هخامنش كه وقت نهادهاند و جز به جز عليرغم مشغله فراوانشان نكات بسيار ارزشمندي را يادآور شدهاند .
صادقانه بگويم هرگز در باورم نبود دوستاني تا اين حد مهربان دارم . بيژن قانعم كرد پيش از استدلال ديگران ؛ ميگفت اگر نوشتار ما يك نفر ، تنها يك نفر را به فكر فرو برد ما موفق بودهايم . بايد نوشت و نوشت و نوشت از همه چيز ، از كوه ، بيابان ، عشق ، نفرت ، سياست ، ازدواج ، اجتماع ، طلاق …… از هر چيز كه چشمه جوشان درون بر دستهاي مشتاقمان ميريزد . ليدا ميگويد مگر همه مسائل اين ملك سياسياند كه هميشه سياسي بنويسيم . راست ميگويد . در يادداشتي كه چندي پيش در همين وبلاگ نوشتم ( دريوزگي محافظهكاران در محضر بيگانگان ) در مقدمهاي همين نكته را يادآور شدم كه مدتهاست ميخواهم در مورد پاره اي مسائل اجتماعي بنويسم ، در اين خاك اما كه حتي اعلام وضعيت آب و هوا و داروي نظافتش هم سياسي است و تمامي مشكلات ما از فرهنگمان نشات ميگيرد كه سهم عمدهاي آن به دستگاه سياسي كشور باز ميگردد مگر ميتوان سياسي ننوشت ؟ ميدانم كه نميشود جز آنكه قسمتهاي سياسي را حذف كنم كه ميكنم و پارهاي تحليل سياسي را به ديگران واگذارم . خود نيز خسته شدهام از اين همه سياسي شدن اين خانه . در اين مدت انديشيدم . گفتگوي طولاني خود و بيژن را كه بيژن ميگفت و من ميشنيدم دوباره و سه باره خواندم و كامنتهاي ديگران را نيز ؛ به ساير وبلاگها سر زدم . دقيقتر خواندم . نگريستم متفاوت از قبل ؛ در وبلاگ انديشه نو نتايج نظرخواهي از خوانندگانش را خواندم كه بيشتر مطالب اجتماعي-فرهنگي ميخواستند . ميدانم دوران هيجانهاي سياسي به سر آمده و دوران فيلمهاي سياسي نيز ، كه روزگاري همين چند سال پيش را ميگويم بر سر در هر سينمائي نقشي از اينگونه فيلمها نقش بسته بود امروز اما روز ديگري است .
از آن سو كوتاه نويسي و مختصر و مفيد نوشتن پيشه ساختهام با موضوعاتي متفاوت ،از مسائل اجتماعي گرفته تا شعرگونه و مشكلات روزمره و شايد هم درددلهائي شخصي اما غير خصوصي كه اگر اشتباه نكنم وبلاگي نام دارند . آرش ( پنجره التهاب ) ميگويد گفتني را بايد گفت هر چند نوشته طولاني شود . گاه همين ميشود و تحليل يك مطلب نياز به مقدمه و پيش زمينه دارد و گاه موضوع جنبههاي گوناگون دارد و پيچيدگيهاي خاص كه به ناچار از يك صفحه افزون ميشود اما چه باك كه رسالتمان را تمام و كمال ميشناسيم كه به قول حسين منصور بايد پاسخگوي آيندگان باشيم براي زمين گذاشتن قلم و ناگفتن . ميگويم ، از همه چيز ، براي همه سلائق اگر تواني در اين قلم باشد كه خدا كند باشد .
براي اين قلم كه اشك چشمش را چون يخچال خانوادههاي فقير جزو محارم و خلوتگاههاي شخصي ميداند و پنهان ميكند دانههاي اشك را مگر آنكه ديگر تواني نباشد و تحملي ، اشك به ديدهام آمد از اين همه لطف ، لطف بيژن و حسين منصور و ليدا و حسين ( آينده ) و نازلي و محمد و سعيد و ديگر دوستان ؛ مگر ميتوانم ننويسم در مقابل طنازي عاشقانه شما برگههاي سرخفام گل سرخ كه زيبائي و بوي خوش را توامان داريد .
مينويسم كه اين قلم را بيش از خود به شما متعلق ميدانم . سلامي دوباره ميگويم به شما كه سعي نگارنده از اين پس در پيمودن مسيري جديد است و چشمان منتظر حتي يك نفر از شما اگر باشد اين خانه باز پابرجا و با طراوت خواهد بود اگر عمري باقي باشد و رمقي در قلم و شوري در دل ؛ كه هست اگر شما باشيد . همين چند دوست خوب به قول ليدا كه گناهي نابخشودني است قياسشان با هزاران به ظاهر هم قبيله كافي است كه قلم را به سماع درآوري و آنچه هست از هستي اين دنيا به تصوير بكشي . سلامي دوباره به شما . سلام بر تو اي هم قبيله .
پي نوشت : دو نكته را بازگويم اول آنكه امروز خانهتكاني داشتيم و لذتي داشت و جذابيتي كه از متفاوت ديدن پارهاي مكررات سرچشمه ميگيرد و يادآوري برخي از ياد رفته ها كه خواهم گفت از آنها و از بهار و از نوروز در روزهاي در پيش . منتظر باشيد و باز گرديد در روزهاي آتي .
دوم آنكه وبلاگم در بلاگ اسپات به همت محمد عزيز و با كمك ليدا و وقتي كه گذاشتم آخرين مراحل آماده شدن را طي ميكند . تا عيد به احتمال زياد تمام است . حال اينكه به يكباره به آن خانه اسباب كشي كنم يا كم كم در ارتباطي آرام بين اين وبلاگ و آن ديگري ، بدانجا نقل مكان كنم هنوز تصميم نگرفتهام . از محمد عزيز و حسين دوست داشتني دليل محكم ميخواستم براي عوض كردن اين خانه ، اين روزها كه به تست مشغول بودم خود دلايل محكم متعددي يافتم . آدرسش هم هست http://borjian.blogspot.com تفاوتش با اين آدرس در عبارت « پرشين بلاگ » و « بلاگ اسپات » است ؛ همين .
نكات مهمي در نوشتار دوستان بود كه قصد بازگوئي آنها را ندارم تنها از عزيزان ميخواهم حتما كامنتهاي آن يادداشت را بازبيني كنند خصوصا نوشتههاي سركار خانم هخامنش كه وقت نهادهاند و جز به جز عليرغم مشغله فراوانشان نكات بسيار ارزشمندي را يادآور شدهاند .
صادقانه بگويم هرگز در باورم نبود دوستاني تا اين حد مهربان دارم . بيژن قانعم كرد پيش از استدلال ديگران ؛ ميگفت اگر نوشتار ما يك نفر ، تنها يك نفر را به فكر فرو برد ما موفق بودهايم . بايد نوشت و نوشت و نوشت از همه چيز ، از كوه ، بيابان ، عشق ، نفرت ، سياست ، ازدواج ، اجتماع ، طلاق …… از هر چيز كه چشمه جوشان درون بر دستهاي مشتاقمان ميريزد . ليدا ميگويد مگر همه مسائل اين ملك سياسياند كه هميشه سياسي بنويسيم . راست ميگويد . در يادداشتي كه چندي پيش در همين وبلاگ نوشتم ( دريوزگي محافظهكاران در محضر بيگانگان ) در مقدمهاي همين نكته را يادآور شدم كه مدتهاست ميخواهم در مورد پاره اي مسائل اجتماعي بنويسم ، در اين خاك اما كه حتي اعلام وضعيت آب و هوا و داروي نظافتش هم سياسي است و تمامي مشكلات ما از فرهنگمان نشات ميگيرد كه سهم عمدهاي آن به دستگاه سياسي كشور باز ميگردد مگر ميتوان سياسي ننوشت ؟ ميدانم كه نميشود جز آنكه قسمتهاي سياسي را حذف كنم كه ميكنم و پارهاي تحليل سياسي را به ديگران واگذارم . خود نيز خسته شدهام از اين همه سياسي شدن اين خانه . در اين مدت انديشيدم . گفتگوي طولاني خود و بيژن را كه بيژن ميگفت و من ميشنيدم دوباره و سه باره خواندم و كامنتهاي ديگران را نيز ؛ به ساير وبلاگها سر زدم . دقيقتر خواندم . نگريستم متفاوت از قبل ؛ در وبلاگ انديشه نو نتايج نظرخواهي از خوانندگانش را خواندم كه بيشتر مطالب اجتماعي-فرهنگي ميخواستند . ميدانم دوران هيجانهاي سياسي به سر آمده و دوران فيلمهاي سياسي نيز ، كه روزگاري همين چند سال پيش را ميگويم بر سر در هر سينمائي نقشي از اينگونه فيلمها نقش بسته بود امروز اما روز ديگري است .
از آن سو كوتاه نويسي و مختصر و مفيد نوشتن پيشه ساختهام با موضوعاتي متفاوت ،از مسائل اجتماعي گرفته تا شعرگونه و مشكلات روزمره و شايد هم درددلهائي شخصي اما غير خصوصي كه اگر اشتباه نكنم وبلاگي نام دارند . آرش ( پنجره التهاب ) ميگويد گفتني را بايد گفت هر چند نوشته طولاني شود . گاه همين ميشود و تحليل يك مطلب نياز به مقدمه و پيش زمينه دارد و گاه موضوع جنبههاي گوناگون دارد و پيچيدگيهاي خاص كه به ناچار از يك صفحه افزون ميشود اما چه باك كه رسالتمان را تمام و كمال ميشناسيم كه به قول حسين منصور بايد پاسخگوي آيندگان باشيم براي زمين گذاشتن قلم و ناگفتن . ميگويم ، از همه چيز ، براي همه سلائق اگر تواني در اين قلم باشد كه خدا كند باشد .
براي اين قلم كه اشك چشمش را چون يخچال خانوادههاي فقير جزو محارم و خلوتگاههاي شخصي ميداند و پنهان ميكند دانههاي اشك را مگر آنكه ديگر تواني نباشد و تحملي ، اشك به ديدهام آمد از اين همه لطف ، لطف بيژن و حسين منصور و ليدا و حسين ( آينده ) و نازلي و محمد و سعيد و ديگر دوستان ؛ مگر ميتوانم ننويسم در مقابل طنازي عاشقانه شما برگههاي سرخفام گل سرخ كه زيبائي و بوي خوش را توامان داريد .
مينويسم كه اين قلم را بيش از خود به شما متعلق ميدانم . سلامي دوباره ميگويم به شما كه سعي نگارنده از اين پس در پيمودن مسيري جديد است و چشمان منتظر حتي يك نفر از شما اگر باشد اين خانه باز پابرجا و با طراوت خواهد بود اگر عمري باقي باشد و رمقي در قلم و شوري در دل ؛ كه هست اگر شما باشيد . همين چند دوست خوب به قول ليدا كه گناهي نابخشودني است قياسشان با هزاران به ظاهر هم قبيله كافي است كه قلم را به سماع درآوري و آنچه هست از هستي اين دنيا به تصوير بكشي . سلامي دوباره به شما . سلام بر تو اي هم قبيله .
پي نوشت : دو نكته را بازگويم اول آنكه امروز خانهتكاني داشتيم و لذتي داشت و جذابيتي كه از متفاوت ديدن پارهاي مكررات سرچشمه ميگيرد و يادآوري برخي از ياد رفته ها كه خواهم گفت از آنها و از بهار و از نوروز در روزهاي در پيش . منتظر باشيد و باز گرديد در روزهاي آتي .
دوم آنكه وبلاگم در بلاگ اسپات به همت محمد عزيز و با كمك ليدا و وقتي كه گذاشتم آخرين مراحل آماده شدن را طي ميكند . تا عيد به احتمال زياد تمام است . حال اينكه به يكباره به آن خانه اسباب كشي كنم يا كم كم در ارتباطي آرام بين اين وبلاگ و آن ديگري ، بدانجا نقل مكان كنم هنوز تصميم نگرفتهام . از محمد عزيز و حسين دوست داشتني دليل محكم ميخواستم براي عوض كردن اين خانه ، اين روزها كه به تست مشغول بودم خود دلايل محكم متعددي يافتم . آدرسش هم هست http://borjian.blogspot.com تفاوتش با اين آدرس در عبارت « پرشين بلاگ » و « بلاگ اسپات » است ؛ همين .
۱۳۸۲/۱۲/۲۰
روزی چون سایر روزها
اولين چيزي كه نظرش را جلب كرد برگه سفيد روي در ورودي بود : « ورود افراد معتاد ممنوع » . سرش را چرخاند : « ورود افراد زير 18 سال ممنوع » . حوصله فكر كردن به اينكه چند سال دارد را نداشت اما تا آنجا كه به ياد داشت دو سه سالي بود كه ديپلم گرفته بود . شيشه در ورودي كه با پس زمينه كارتن سياه پشت آن به آينهاي ميمانست صورت تكيدهاش را به رُخش كشيد . خنده تلخي كرد و وارد شد . پلههاي زيادي را به طرف پائين رفت ، هر چه پائينتر ميرفت بوهاي مختلف به مشامش ميرسد اما نميشد آنها را از يكديگر تشخيص داد . به پائين پلهها رسيد . چون سايرين كفشهايش را از پا درآورد و در نايلوني كه در جعبهاي به همين منظور كنار در ورودي بود گذاشت . آرام به دور و بر نگاه كرد . غريبه بود ، در نتيجه فكر ميكرد همه او را نگاه ميكنند . از همه سني در آنجا بود . دقيقتر نگاه كرد . اكثرا حدود سن او بودند شايد هم كمتر ، به 18 تا 20 سال بيشتر ميخوردند . گروه گروه نشسته بودند او اما تنها بود مثل هميشه ؛
- آقا بفرمائين تو . راه رو گرفتين ؛
صداي كسي كه پشت دخل نشسته بود او را از عوالمش بيرون آورد . آرام به درون قهوهخانه رفت . تختهاي چوبي كه با مختي و گليمهاي پر از اثر سوختگي زغال ، فرش شده بودند يكي يكي نگاه كرد . همه پُر بودند . جوانهاي نشسته روي تختها در حالي كه پكهاي سنگيني به قليانها ميزدند قاه قاه ميخنديدند : جون ممد نديدي امروز چجوري حيدري رو كنف كردم . زدم تو برجكش . ننه قمر تخم حروم از قبل نگفته ميخواست امتحان بگيره . چي بود اسمش ؟ آهان بيبيز ؛نه پشيز ؛ شايد هم ويزويز . جوان خوشهيكلي كه اونطرف از قليان كشيدن خسته شده و سيگار لاي انگشتاش بود رو به دوستش کرد : بابا خودتو كشتي . نميتوني يكي هم كه با كلاسه ببيني . كوئيز بابا . كوئيز . 12 سال تو گچاي كلهء تو چي ريختن ؟ …
نقش و نگارهاي روي ديوارها و اقسام وسايل قديمي از سماورهاي قديمي گرفته تا تبر و عكس پيرمردي كه در حال چپق كشيدن به بيننده نگاه ميكرد و قليانهاي تزئين شده خيلي توجهش رو جلب كرد . بلاخره يك گوشه يك تخت چوبي كوچك پيدا كرد و آرام نشست . انگار ميترسيد صداي محكم نشستن او بقيه را اذيت كند .
- چي بيارم براتون ؟
- يك نعنائي با يك چاي دو نفره .
كارگر قهوهخانه رفت تا قليان ميوهاي را بياورد . روي تخت كناري دو نفر مرد مسن نشسته بودند . پير نبودند اما ميانسال هم نبودند . قليان بزرگ هكوم را گرفته و مثل ناصرالدين شاه تكيه داده بودند درست مثل عكس روي شيشه ته قليان .
- بفرمائين . اينم يه نعنائي
اول بايد قليان رو راه بندازه . دوستش بهش گفته بود : « اول چند تا پك سفت ميزني تا قليون رُ بشه . بعدش ديگه برو تو حال . برو اونجا كه غم نباشه !!! » . تو همه عمرش لب به مشروب نزده بود . از بوي دهن همكلاسياش كه بعضي شبها عرق ميخورد و صبحها با چشم پف كرده سر كلاس رياضي 2 ميآمد حالش به هم ميخورد . شنيده بود هر كس عرق بخورد اگر جهنم هم برود بوي بهشت را استشمام نميكند . مادرش هم روزهائي كه در خانهشان بود هميشه او را از كارهاي « حرام » نهي ميكرد . يادش آمد دوستش گفته : « براي تو كه ميخواي شيخ بازي دربياري قليون ميوهاي خيلي خوبه . ميري تو حس . پرواز ميكني » . يكي از دخترهاي كلاسشون چند وقتي بود نميآمد . يكبار از يكي از پسرهاي كلاس كه هميشه تو نخ دخترها بود شنيده بود كه قضيهاي پيش آمده و شرافتش لكهدار شده ؛ همون پسر بهش گفته بود همكلاسيشون يك مادهاي را با بستن هدبند مصرف كرده و بعد ….
دوست نداشت به اين چيزها فكر كند . سعي كرد به خودش فكر كند . اولين پك محكم را كه زد سرفه شديدي گرفت . اطرافيان نگاهش كردند . معلوم بود تازه كار است . نگاههاي اطرافيان تحقيركننده بود . به ياد روزي افتاد كه مادرش با پدر دعوايشان شد و مادر قهر كرد . مادر در حالي كه گريه ميكرد به خواهر بزرگتر سفارش كرد : « هواي حميد رو داشته باش . اون هنوز بچس . شبها حتما يه پارچ آب بزار بالاسرش . عادت داره هر شب تو خواب بلند ميشه براي آب خوردن » . آن روز حميد به ديوار تكيه داده بود و آرام گريه مي كرد و از لاي اشكهايش مادر را نگاه ميكرد كه چمداني در دست به طرف در منزل ميرفت . اين آخرين بار بود كه مادر را در منزلشان ديد . سرش رو به ديوار تكيه داد . ياد آن يك سالي افتاد كه پشت كنكور بود . بنائي هم داشتند . آخر منزلشان قديمي بود و محتاج تعمير . نميتوانست درست درس بخواند . به محض آنكه ميآمد حواسش را جمع كند پدرش صدا ميزد : « حميد بدو اون استنبلي رو پر گچ كن . بدو ببينم » . نه ، دوست نداشت به اين چيزها فكر كند . احساس بدي داشت . لبهايش سفيد شده بود . شيشه پائين قليان پر از دود بود . نميدانست دودها را فرو داده بود يا همه را به بيرون از دهانش فوت كرده . احساس سرگيجه داشت ؛ « آخ كه حالم داره بد ميشه . دارم بالا ميارم » . نفهميد چگونه خود را به كنار خيابان رساند و ….
نگاه كرد جورابهايش هم كثيف شده بودند . فرصت نشده بود كفش بپوشد . برگشت به درون قهوهخانه . مردي كه پشت دخل نشسته بود بياعتنا به او گفت حسابتون هفتصدتومان . بقيه زير چشمي نگاهش ميكردند . « هي آقا با اين جوراباي استفراغي نرو رو فرش همه جا رو گند زدي . محمود بدو كفشهاي اينو بده شرش رو كم كنه » ….
در حالي كه از قهوهخانه بيرون ميآمد يادش آمد آن دختر كه هفته پيش در محوطه قهوهخانه ساحل قليان ميكشيدند يك قليان را به تنهائي كشيد و راحت از جا بلند شد و رفت . پس چرا من نتوانستم ؟ ……… حوصله فكر كردن نداشت . واي فردا امتحان دارم . ميانترم بود يا پايان ترم . الان چه ماهيه ؟ نميدونست . يادش نيامد . چه موقع ساله ؟ …… فكر كنننننننم ……… سعي كرد اداي كساني را كه خيلي اهل تفكرند دربياورد . كنار خيابان به درختي تكيه داد و دستش را زير چانهاش گذاشت . فكر كنننننننننم ……… حوصله فكر كردن نداشت . لباسهايش بوي تند بدي ميداد . آرام در پيادهرو به طرف خوابگاه دانشگاه به راه افتاد در حالي كه سرش را پائين انداخته بود و سعي ميكرد فكر كند شايد به ياد بياورد الان چه موقع از سال است ……….
پی نوشت : عکس از حسن سربخشيان
- آقا بفرمائين تو . راه رو گرفتين ؛
صداي كسي كه پشت دخل نشسته بود او را از عوالمش بيرون آورد . آرام به درون قهوهخانه رفت . تختهاي چوبي كه با مختي و گليمهاي پر از اثر سوختگي زغال ، فرش شده بودند يكي يكي نگاه كرد . همه پُر بودند . جوانهاي نشسته روي تختها در حالي كه پكهاي سنگيني به قليانها ميزدند قاه قاه ميخنديدند : جون ممد نديدي امروز چجوري حيدري رو كنف كردم . زدم تو برجكش . ننه قمر تخم حروم از قبل نگفته ميخواست امتحان بگيره . چي بود اسمش ؟ آهان بيبيز ؛نه پشيز ؛ شايد هم ويزويز . جوان خوشهيكلي كه اونطرف از قليان كشيدن خسته شده و سيگار لاي انگشتاش بود رو به دوستش کرد : بابا خودتو كشتي . نميتوني يكي هم كه با كلاسه ببيني . كوئيز بابا . كوئيز . 12 سال تو گچاي كلهء تو چي ريختن ؟ …
نقش و نگارهاي روي ديوارها و اقسام وسايل قديمي از سماورهاي قديمي گرفته تا تبر و عكس پيرمردي كه در حال چپق كشيدن به بيننده نگاه ميكرد و قليانهاي تزئين شده خيلي توجهش رو جلب كرد . بلاخره يك گوشه يك تخت چوبي كوچك پيدا كرد و آرام نشست . انگار ميترسيد صداي محكم نشستن او بقيه را اذيت كند .
- چي بيارم براتون ؟
- يك نعنائي با يك چاي دو نفره .
كارگر قهوهخانه رفت تا قليان ميوهاي را بياورد . روي تخت كناري دو نفر مرد مسن نشسته بودند . پير نبودند اما ميانسال هم نبودند . قليان بزرگ هكوم را گرفته و مثل ناصرالدين شاه تكيه داده بودند درست مثل عكس روي شيشه ته قليان .
- بفرمائين . اينم يه نعنائي
اول بايد قليان رو راه بندازه . دوستش بهش گفته بود : « اول چند تا پك سفت ميزني تا قليون رُ بشه . بعدش ديگه برو تو حال . برو اونجا كه غم نباشه !!! » . تو همه عمرش لب به مشروب نزده بود . از بوي دهن همكلاسياش كه بعضي شبها عرق ميخورد و صبحها با چشم پف كرده سر كلاس رياضي 2 ميآمد حالش به هم ميخورد . شنيده بود هر كس عرق بخورد اگر جهنم هم برود بوي بهشت را استشمام نميكند . مادرش هم روزهائي كه در خانهشان بود هميشه او را از كارهاي « حرام » نهي ميكرد . يادش آمد دوستش گفته : « براي تو كه ميخواي شيخ بازي دربياري قليون ميوهاي خيلي خوبه . ميري تو حس . پرواز ميكني » . يكي از دخترهاي كلاسشون چند وقتي بود نميآمد . يكبار از يكي از پسرهاي كلاس كه هميشه تو نخ دخترها بود شنيده بود كه قضيهاي پيش آمده و شرافتش لكهدار شده ؛ همون پسر بهش گفته بود همكلاسيشون يك مادهاي را با بستن هدبند مصرف كرده و بعد ….
دوست نداشت به اين چيزها فكر كند . سعي كرد به خودش فكر كند . اولين پك محكم را كه زد سرفه شديدي گرفت . اطرافيان نگاهش كردند . معلوم بود تازه كار است . نگاههاي اطرافيان تحقيركننده بود . به ياد روزي افتاد كه مادرش با پدر دعوايشان شد و مادر قهر كرد . مادر در حالي كه گريه ميكرد به خواهر بزرگتر سفارش كرد : « هواي حميد رو داشته باش . اون هنوز بچس . شبها حتما يه پارچ آب بزار بالاسرش . عادت داره هر شب تو خواب بلند ميشه براي آب خوردن » . آن روز حميد به ديوار تكيه داده بود و آرام گريه مي كرد و از لاي اشكهايش مادر را نگاه ميكرد كه چمداني در دست به طرف در منزل ميرفت . اين آخرين بار بود كه مادر را در منزلشان ديد . سرش رو به ديوار تكيه داد . ياد آن يك سالي افتاد كه پشت كنكور بود . بنائي هم داشتند . آخر منزلشان قديمي بود و محتاج تعمير . نميتوانست درست درس بخواند . به محض آنكه ميآمد حواسش را جمع كند پدرش صدا ميزد : « حميد بدو اون استنبلي رو پر گچ كن . بدو ببينم » . نه ، دوست نداشت به اين چيزها فكر كند . احساس بدي داشت . لبهايش سفيد شده بود . شيشه پائين قليان پر از دود بود . نميدانست دودها را فرو داده بود يا همه را به بيرون از دهانش فوت كرده . احساس سرگيجه داشت ؛ « آخ كه حالم داره بد ميشه . دارم بالا ميارم » . نفهميد چگونه خود را به كنار خيابان رساند و ….
نگاه كرد جورابهايش هم كثيف شده بودند . فرصت نشده بود كفش بپوشد . برگشت به درون قهوهخانه . مردي كه پشت دخل نشسته بود بياعتنا به او گفت حسابتون هفتصدتومان . بقيه زير چشمي نگاهش ميكردند . « هي آقا با اين جوراباي استفراغي نرو رو فرش همه جا رو گند زدي . محمود بدو كفشهاي اينو بده شرش رو كم كنه » ….
در حالي كه از قهوهخانه بيرون ميآمد يادش آمد آن دختر كه هفته پيش در محوطه قهوهخانه ساحل قليان ميكشيدند يك قليان را به تنهائي كشيد و راحت از جا بلند شد و رفت . پس چرا من نتوانستم ؟ ……… حوصله فكر كردن نداشت . واي فردا امتحان دارم . ميانترم بود يا پايان ترم . الان چه ماهيه ؟ نميدونست . يادش نيامد . چه موقع ساله ؟ …… فكر كنننننننم ……… سعي كرد اداي كساني را كه خيلي اهل تفكرند دربياورد . كنار خيابان به درختي تكيه داد و دستش را زير چانهاش گذاشت . فكر كنننننننننم ……… حوصله فكر كردن نداشت . لباسهايش بوي تند بدي ميداد . آرام در پيادهرو به طرف خوابگاه دانشگاه به راه افتاد در حالي كه سرش را پائين انداخته بود و سعي ميكرد فكر كند شايد به ياد بياورد الان چه موقع از سال است ……….
پی نوشت : عکس از حسن سربخشيان
۱۳۸۲/۱۲/۱۶
درددلی با خوانندگان احتمالی؛ کمتر خواهم گفت و کوتاهتر خواهم نوشت
اين آخرين نوشته طولاني اين قلم است . حوصله كنيد و بخوانيد . آخرين بار است …
دو ماه از فعال كردن وبلاگ و تبديل آن از محلي براي آرشيو مقالاتم به دريچهاي كه عزم داشت و دارد كه محلي براي گفتگوي دو طرفه باشد ميگذرد . مشوق اين قلم اما پيش از همه « بيژن » بود كه نخستين برخوردش حكايت از تفاوت او با ديگران داشت . حداقل در نگاه من با « سياستمداران » فاصلهاي دور داشت چرا كه ناآشنائي غريبه را دوست خطاب ميكرد و با آغوش باز ميپذيرفت . هم او با همكاران روزنامهنگارش در روزنامه وزيني به نام « شرق » نيز تفاوتها دارد چرا كه آنان نيز در چنبره نويسندگانی حرفهاي و نيمه حرفهاياند كه تازهواردان و ناآشنايان را در حلقهشان جائي نيست ؛ همين است كه مقاله قلم تواناي آن جوان غير تهراني را پس از آنكه به دليل قوت قلمش ناچار از چاپ مييابند ، در كنارش يادداشتي مينگارند و منت مينهند كه آي مردم ، تحمل و مداراي ما را ببينيد كه نوشته « يك جوان شهرستاني » را قابل چاپ تشخيص دادهايم . از همين روست كه در مقالهاي كه صبحگاه اول اسفند كه هنوز انتخابات در جريان بود مينگاشتم تا به ماني برسانم براي آخرين شماره سياه سپيد در عين دفاع از شرق به اين نكته نيز اشاره كردم . اما اين دگم انديشي مختص شرق و حلقه آن نيست – از حق نگذريم اين انتقاد ربطي به كيفيت روزنامه خواندني و وزين شرق ندارد كه تنها روزنامهاي است كه ارزش خريدن و خواندن دارد و خود خواننده هر روز آن هستم – كه سايتهاي اينترنتي نيز از اين صفت بهرهها بردهاند . سايت گويا نيوز كه در اين وانفساي محدوديت دريچههاي اطلاعرساني همت گماشته كه من و شما را از آخرين اخبار و تحليلها بهرهمند كند نيز اسير نامهائي است كه برايش آشناست كه هر آنچه بنگارند شايسته انتشار و لينك در اين سايت پر بيننده است كه انسان درميماند كه بگريد يا بخندد به اين خزعبلاتي كه گاه گاه اين نويسندههاي شهرتزده تحويل ميدهند و ديگران را به حكم گمنامي از اين سايت و امثال آن و امكانات آنها كه شعار وحدت و پوشش اپوزيسيون در تركيب سايتشان هويداست ، نصيبي نيست .
چندي پيش به بيژن گفتم كه ديگر خسته شدهام . براي اين قلم كه عادت به نوشتن هر چيز ندارد و تا به مطالعه كتاب و روزنامه و اينترنت و ساير منابع معتبر نپردازد و خود در موضوعي غور نكند عادت به سوي قلم رفتن ندارد و به پاي كامپيوتر آنهنگام مينشيند كه احساس جوشش ميكند از چشمهاي در درون خويش و در نتيجه ساعتها از اوقات فراغت و استراحت خويش را صرف مطالعه و نگارش ميكند ، اين همه وقت نهادن براي وبلاگي كه به طور متوسط روزانه 40 تا 50 بازديدكننده دارد ارزشي ندارد كه برآشفت كه چرا جا زدي ؟ حق داشت شايد ؛ در گمانم بود كه شايد به نوشتن من اميد بسته است و شايد …. نميدانم . بيژن اما خوب ميدانست كه بيش از ميل و كششي كه به نوشتن دارم آبديت كردن 4 روز يكبار اين وبلاگ حاصل قولي بود كه به او دادم و هم بيژن برايم سخت عزيز و محترم و دوستداشتني است و هم حرفي كه پايش امضاي شخصي است به نام « برجيـان » . گفت تو تازه شروع كردهاي . قبلا وبلاگت تنها آرشيو بودهاست . بايد حالا حالاها بنويسي . آن زمان هر چند قانع نشدم اما از براي احترامي كه براي دوست عزيزم قائل بوده و هستم پذيرفتم كه باز هم بنويسم .
حسين منصور سردبير وبلاگ گروهي گلابي چندي پيش در نامهاي انتقادي خطاب به نويسندگان گلابي كه كمكاري برخي از آنها دليل تهيه چنين نامهاي بود آورده كه پاي نوشتههاي همديگر هم نظر بدهيد چرا كه دلگرمي بسياري از وبلاگنويسان به همين نظر دادن است تا آنجا كه برخي از نويسندگان وبلاگها به التماس ميافتند كه تو رو خدا نظر بدهيد ! راست ميگويد جناب منصور اما نه در مورد همه ! چرا كه چون اين نگارندهاي را خنده ميآيد از كامنتهاي اينچنين : وبلاگ خوب و پر محتوائي دارين . به من هم سر بزنيد . و تنفر مييابم كه اينچنين مشتري جمع كردن روال عادي شده است كه بدون آنكه ذرهاي از فكر و احساس و زحمتهاي احتمالي يك نويسنده خبري داشته باشند او را تا حد يك وقتگذران اينترنت باز تنزل ميدهند ….
از پس انتخابات اول اسفند جو سكوت و نااميدي همه جا را فرا گرفته است و سياسي نويسان بيشتر از سايرين از اين جو متاثر بودهاند . دو بار به طور مفصل با حسين ( آينده ) صحبت كردم كه نااميدي را از دلش بزدايم و او را به نوشتن دوباره ترغيب كنم . دستهايم حين چت كردن داشت از درد بازميايستاد اما نميخواستم چون اوئي كه آنچنان قلمي زيبا دارد و خوانندگاني فهيم ، از چنين چشمه اي محروم شوند . نميدانم گفتار و اصرار من مؤثر افتاد يا چيز دگر اما حسين ( آينده ) باز هم نوشت و از اميد نوشت . اما نوشت و همين ما را بس بود كه او چون نوشتن آغازد روح و جسم را نوازش ميدهد به نسيم صداقت نوشتارش .
بيژن نيز همين حديث را داشت : ديگر گوش شنوائي نيست . شهر مردگان است اينجا ؛ انگار اين بار نوبت او بود كه از بيهودگي تلاشها شكوه كند . آنروز اما به خويش لرزيدم كه به قلمي چون او سخت نياز داشته و داريم كه آن حكايتهاي تاريخي و آن مثلها و اشعار زيبايش كه با هنرمندي تمام در لابلاي نوشتارش موج ميزند از او چهرهاي فرهيخته ميسازد كه « روزگار ما » سخت به نگارندهاي چون او محتاج است كه تابلوي امروز ايران را بر صفحه نقش كند . در مقابل اصرار من اما جملهاي گفت كه خيالم راحت كرد : من با نوشتههايم زندهام . دانستم كه باز هم خواهد نوشت هر چند در مقابل استدلالهاي من تنها به كلمه « شايد » اكتفا كرد و مطمئن شدم كه قانع نشده است و همين بود كه مغلوبه شدنم در نبردي كه از مدتي پيش در وجودم آغاز شده بود را حس كردم كه ناباور كي تواند باوري را كه باور ندارد بباورداند ؟
چندي پيش در برابر اين پرسش دوستي كه از وبلاگنويسي و ويژگيهاي آن سؤال كرده بود ، كه چرا وبلاگ مينويسيد به اين انديشه نهان شده در گوشه قلبم فكر كردم كه براستي چرا مينويسم ؟ مينويسم كه چه بشود ؟ كه عدهاي عزيز كه همفكر من هستند نوشتههايئ مطابق ميلشان ببينند ؟ يا به دنبال سخن نو و نگاهي جديد بوديم تا هوائي تازه باشد براي ريههاي اذهان هموطنان ؟ و يا محلي براي گذر لحظهاي وبگردي بيكار و خسته از دنياي واقعي ؟
مدتها بود كه مطمئن بودم كه نوشتار بلند من خوانندهاي ندارد و از آن سو نميتوانستم مطلبي ناگفته گذارم و لاجرم نوشته به درازا ميكشيد . از نظر دادن و بهبه چهچه بگذريم كه آنچنان كه گفتم در بند چنان نظر دادني نبوده و نيستم بلكه آنچه مرا شاد و راضي از نوشتهاي ميكند نظر تائيدآميز يا انتقادي دوستي است كه با فكر و تحليل و تامل نوشتهام را خوانده و يا آنرا بر طريق صواب يافته يا بر طريقي خلاف حقيقت و دست به قلم برده براي نگارش چند كلمهاي كه منطق و درايت و صداقت عناصر ويژه آنند . بيحوصلگي جوانان اين ملك مرا به اين نتيجه رساند كه در بالا گفتهام كه نزديكان صادقانه ميگفتند و دورتريان ميديدند و نميخواندند و ميگذشتند . براي نگارنده كه اكنون سوزش و التهاب چشم و آبريزش آن به خاطر كاركردن زياد با كامپيوتر و اينترنت پس از چندين ماه از فشار كاري سنگين و ابتلاي اوليه به اين مرض و توصيه اكيد پزشك به كاهش زمان كار ، بار ديگر به سراغم آمده شايد ذره انگيزهاي كه باقي مانده بود ايميل پزشكي بود از سوئد به يكي از دوستان عزيز كه تنها اين قلم را در نوشتن پيرامون حوادث روز همپاي آن عزيز معرفي كرده بود و همين كه دو چشم از هموطني از سوئد بر اين صفحات ميلغزيد كه تحليل مسائل روز را بيابد يا دوستان عزيزي كه خود از كامنتهايشان درك و شعور فراوانشان را به روشني درمييابيد به اين خانه سر ميزدند از براي احترامي كه براي قلم و انديشهورزي قائلند برايم بس بود كه عليرغم تمام مشكلات پيش گفته باز هم بنويسم . اما براي كه ؟ براي دلم ؟ مگر دفتر يادداشتهاي شخصيام را از من ستانده بودند كه وبلاگ كه محيطي نيمه شخصي-نيمه عمومي است را برگزيدم ؟ كم حوصلگي هموطنانم در خواندن مطالب طولاني به يك صورت قابل جبران است و آنهم اين است كه يا « بهنود » باشي با سابقهای روشن و سالها تلاش در اين عرصه و پنج هزار خواننده پر و پا قرص يا از قماش شهرتزدگاني كه كوچكترين اشارت چشم و ابرو و شكستن صندليشان تيتر پربينندهترين سايت فارسي شود ( پربيننده البته بعد از سايتهاي پرنو ) . در اين نوشتار و همه مثالهائي كه آوردم افراد و نوشتههائي را در نظر داشتم اما از آوردن نام خودداري ميكنم كه با بسياري از آنها آشنايم و تنها آخري را به اشاره صندلي شكستهاش خواهيد شناخت . پس اين قلم كه نه از قماش شهيران است و نه از قماش محبوبين خاص روزنامهها و سايتها ، كمتر خواهد نوشت و كوتاهتر كه كنج اتاق مطالعه شايد مونسي دگر باشد …. بدرود …………….
دو ماه از فعال كردن وبلاگ و تبديل آن از محلي براي آرشيو مقالاتم به دريچهاي كه عزم داشت و دارد كه محلي براي گفتگوي دو طرفه باشد ميگذرد . مشوق اين قلم اما پيش از همه « بيژن » بود كه نخستين برخوردش حكايت از تفاوت او با ديگران داشت . حداقل در نگاه من با « سياستمداران » فاصلهاي دور داشت چرا كه ناآشنائي غريبه را دوست خطاب ميكرد و با آغوش باز ميپذيرفت . هم او با همكاران روزنامهنگارش در روزنامه وزيني به نام « شرق » نيز تفاوتها دارد چرا كه آنان نيز در چنبره نويسندگانی حرفهاي و نيمه حرفهاياند كه تازهواردان و ناآشنايان را در حلقهشان جائي نيست ؛ همين است كه مقاله قلم تواناي آن جوان غير تهراني را پس از آنكه به دليل قوت قلمش ناچار از چاپ مييابند ، در كنارش يادداشتي مينگارند و منت مينهند كه آي مردم ، تحمل و مداراي ما را ببينيد كه نوشته « يك جوان شهرستاني » را قابل چاپ تشخيص دادهايم . از همين روست كه در مقالهاي كه صبحگاه اول اسفند كه هنوز انتخابات در جريان بود مينگاشتم تا به ماني برسانم براي آخرين شماره سياه سپيد در عين دفاع از شرق به اين نكته نيز اشاره كردم . اما اين دگم انديشي مختص شرق و حلقه آن نيست – از حق نگذريم اين انتقاد ربطي به كيفيت روزنامه خواندني و وزين شرق ندارد كه تنها روزنامهاي است كه ارزش خريدن و خواندن دارد و خود خواننده هر روز آن هستم – كه سايتهاي اينترنتي نيز از اين صفت بهرهها بردهاند . سايت گويا نيوز كه در اين وانفساي محدوديت دريچههاي اطلاعرساني همت گماشته كه من و شما را از آخرين اخبار و تحليلها بهرهمند كند نيز اسير نامهائي است كه برايش آشناست كه هر آنچه بنگارند شايسته انتشار و لينك در اين سايت پر بيننده است كه انسان درميماند كه بگريد يا بخندد به اين خزعبلاتي كه گاه گاه اين نويسندههاي شهرتزده تحويل ميدهند و ديگران را به حكم گمنامي از اين سايت و امثال آن و امكانات آنها كه شعار وحدت و پوشش اپوزيسيون در تركيب سايتشان هويداست ، نصيبي نيست .
چندي پيش به بيژن گفتم كه ديگر خسته شدهام . براي اين قلم كه عادت به نوشتن هر چيز ندارد و تا به مطالعه كتاب و روزنامه و اينترنت و ساير منابع معتبر نپردازد و خود در موضوعي غور نكند عادت به سوي قلم رفتن ندارد و به پاي كامپيوتر آنهنگام مينشيند كه احساس جوشش ميكند از چشمهاي در درون خويش و در نتيجه ساعتها از اوقات فراغت و استراحت خويش را صرف مطالعه و نگارش ميكند ، اين همه وقت نهادن براي وبلاگي كه به طور متوسط روزانه 40 تا 50 بازديدكننده دارد ارزشي ندارد كه برآشفت كه چرا جا زدي ؟ حق داشت شايد ؛ در گمانم بود كه شايد به نوشتن من اميد بسته است و شايد …. نميدانم . بيژن اما خوب ميدانست كه بيش از ميل و كششي كه به نوشتن دارم آبديت كردن 4 روز يكبار اين وبلاگ حاصل قولي بود كه به او دادم و هم بيژن برايم سخت عزيز و محترم و دوستداشتني است و هم حرفي كه پايش امضاي شخصي است به نام « برجيـان » . گفت تو تازه شروع كردهاي . قبلا وبلاگت تنها آرشيو بودهاست . بايد حالا حالاها بنويسي . آن زمان هر چند قانع نشدم اما از براي احترامي كه براي دوست عزيزم قائل بوده و هستم پذيرفتم كه باز هم بنويسم .
حسين منصور سردبير وبلاگ گروهي گلابي چندي پيش در نامهاي انتقادي خطاب به نويسندگان گلابي كه كمكاري برخي از آنها دليل تهيه چنين نامهاي بود آورده كه پاي نوشتههاي همديگر هم نظر بدهيد چرا كه دلگرمي بسياري از وبلاگنويسان به همين نظر دادن است تا آنجا كه برخي از نويسندگان وبلاگها به التماس ميافتند كه تو رو خدا نظر بدهيد ! راست ميگويد جناب منصور اما نه در مورد همه ! چرا كه چون اين نگارندهاي را خنده ميآيد از كامنتهاي اينچنين : وبلاگ خوب و پر محتوائي دارين . به من هم سر بزنيد . و تنفر مييابم كه اينچنين مشتري جمع كردن روال عادي شده است كه بدون آنكه ذرهاي از فكر و احساس و زحمتهاي احتمالي يك نويسنده خبري داشته باشند او را تا حد يك وقتگذران اينترنت باز تنزل ميدهند ….
از پس انتخابات اول اسفند جو سكوت و نااميدي همه جا را فرا گرفته است و سياسي نويسان بيشتر از سايرين از اين جو متاثر بودهاند . دو بار به طور مفصل با حسين ( آينده ) صحبت كردم كه نااميدي را از دلش بزدايم و او را به نوشتن دوباره ترغيب كنم . دستهايم حين چت كردن داشت از درد بازميايستاد اما نميخواستم چون اوئي كه آنچنان قلمي زيبا دارد و خوانندگاني فهيم ، از چنين چشمه اي محروم شوند . نميدانم گفتار و اصرار من مؤثر افتاد يا چيز دگر اما حسين ( آينده ) باز هم نوشت و از اميد نوشت . اما نوشت و همين ما را بس بود كه او چون نوشتن آغازد روح و جسم را نوازش ميدهد به نسيم صداقت نوشتارش .
بيژن نيز همين حديث را داشت : ديگر گوش شنوائي نيست . شهر مردگان است اينجا ؛ انگار اين بار نوبت او بود كه از بيهودگي تلاشها شكوه كند . آنروز اما به خويش لرزيدم كه به قلمي چون او سخت نياز داشته و داريم كه آن حكايتهاي تاريخي و آن مثلها و اشعار زيبايش كه با هنرمندي تمام در لابلاي نوشتارش موج ميزند از او چهرهاي فرهيخته ميسازد كه « روزگار ما » سخت به نگارندهاي چون او محتاج است كه تابلوي امروز ايران را بر صفحه نقش كند . در مقابل اصرار من اما جملهاي گفت كه خيالم راحت كرد : من با نوشتههايم زندهام . دانستم كه باز هم خواهد نوشت هر چند در مقابل استدلالهاي من تنها به كلمه « شايد » اكتفا كرد و مطمئن شدم كه قانع نشده است و همين بود كه مغلوبه شدنم در نبردي كه از مدتي پيش در وجودم آغاز شده بود را حس كردم كه ناباور كي تواند باوري را كه باور ندارد بباورداند ؟
چندي پيش در برابر اين پرسش دوستي كه از وبلاگنويسي و ويژگيهاي آن سؤال كرده بود ، كه چرا وبلاگ مينويسيد به اين انديشه نهان شده در گوشه قلبم فكر كردم كه براستي چرا مينويسم ؟ مينويسم كه چه بشود ؟ كه عدهاي عزيز كه همفكر من هستند نوشتههايئ مطابق ميلشان ببينند ؟ يا به دنبال سخن نو و نگاهي جديد بوديم تا هوائي تازه باشد براي ريههاي اذهان هموطنان ؟ و يا محلي براي گذر لحظهاي وبگردي بيكار و خسته از دنياي واقعي ؟
مدتها بود كه مطمئن بودم كه نوشتار بلند من خوانندهاي ندارد و از آن سو نميتوانستم مطلبي ناگفته گذارم و لاجرم نوشته به درازا ميكشيد . از نظر دادن و بهبه چهچه بگذريم كه آنچنان كه گفتم در بند چنان نظر دادني نبوده و نيستم بلكه آنچه مرا شاد و راضي از نوشتهاي ميكند نظر تائيدآميز يا انتقادي دوستي است كه با فكر و تحليل و تامل نوشتهام را خوانده و يا آنرا بر طريق صواب يافته يا بر طريقي خلاف حقيقت و دست به قلم برده براي نگارش چند كلمهاي كه منطق و درايت و صداقت عناصر ويژه آنند . بيحوصلگي جوانان اين ملك مرا به اين نتيجه رساند كه در بالا گفتهام كه نزديكان صادقانه ميگفتند و دورتريان ميديدند و نميخواندند و ميگذشتند . براي نگارنده كه اكنون سوزش و التهاب چشم و آبريزش آن به خاطر كاركردن زياد با كامپيوتر و اينترنت پس از چندين ماه از فشار كاري سنگين و ابتلاي اوليه به اين مرض و توصيه اكيد پزشك به كاهش زمان كار ، بار ديگر به سراغم آمده شايد ذره انگيزهاي كه باقي مانده بود ايميل پزشكي بود از سوئد به يكي از دوستان عزيز كه تنها اين قلم را در نوشتن پيرامون حوادث روز همپاي آن عزيز معرفي كرده بود و همين كه دو چشم از هموطني از سوئد بر اين صفحات ميلغزيد كه تحليل مسائل روز را بيابد يا دوستان عزيزي كه خود از كامنتهايشان درك و شعور فراوانشان را به روشني درمييابيد به اين خانه سر ميزدند از براي احترامي كه براي قلم و انديشهورزي قائلند برايم بس بود كه عليرغم تمام مشكلات پيش گفته باز هم بنويسم . اما براي كه ؟ براي دلم ؟ مگر دفتر يادداشتهاي شخصيام را از من ستانده بودند كه وبلاگ كه محيطي نيمه شخصي-نيمه عمومي است را برگزيدم ؟ كم حوصلگي هموطنانم در خواندن مطالب طولاني به يك صورت قابل جبران است و آنهم اين است كه يا « بهنود » باشي با سابقهای روشن و سالها تلاش در اين عرصه و پنج هزار خواننده پر و پا قرص يا از قماش شهرتزدگاني كه كوچكترين اشارت چشم و ابرو و شكستن صندليشان تيتر پربينندهترين سايت فارسي شود ( پربيننده البته بعد از سايتهاي پرنو ) . در اين نوشتار و همه مثالهائي كه آوردم افراد و نوشتههائي را در نظر داشتم اما از آوردن نام خودداري ميكنم كه با بسياري از آنها آشنايم و تنها آخري را به اشاره صندلي شكستهاش خواهيد شناخت . پس اين قلم كه نه از قماش شهيران است و نه از قماش محبوبين خاص روزنامهها و سايتها ، كمتر خواهد نوشت و كوتاهتر كه كنج اتاق مطالعه شايد مونسي دگر باشد …. بدرود …………….
۱۳۸۲/۱۲/۱۴
قامت ایران آن روز شکست
درد بود و سكوت . ملتي پيكر خويش به خاك ميسپرد . هوا سرد بود و نگاهها سردتر . دستها لرزان بود و دلهائي پر از اندوه به خاكسپاري همه آنچه يك ملت در پي آن بود در نبردي گام به گام . ايران پيكر خويش به خاك ميسپرد آنروز . چه تلخ بود و چه اندوهناك . سكوت بود و سكوت ؛ و نگاهي از سر پرسش ؛ آيا شود روزي فرزندانش راهش ادامه دهند ؟ و باز هم سكوت بود ....
۱۳۸۲/۱۲/۱۲
عاشورا به روایتی دیگر؛ وجودت طلا! باطنت برف!
نوروز سال 80 كه پنجمين روز آغازين آن مصادف با عاشوراي حسيني بود سريال جذابي از سيما پخش ميشد كه با حال و هواي ساير فيلمهائي كه در رابطه با واقعه كربلا به نمايش درآمده است كاملا متفاوت بود ، آنقدر متفاوت و البته جذاب كه ميليونها نفر را شبانگاه پاي صفحه جعبه جادوئي مينشاند و سكوت خانه بود و لوطيگري هاي جماعت جاهلها ؛ « شب دهم » اما در عين حال حكايتي تاريخي نيز بود از نبرد ملت براي حفظ اعتقاداتي كه هزاران سال سينه به سينه از نسلي به نسلي ديگر منتقل شده است . چرا برخلاف ساير سريالهاي بيمحتوا و تكراري سيما چنين فيلمي توانست مخاطب قابل توجهي را به خويش جلب سازد ؟
مردم ايران فارغ از آنكه چه حكومتي بر سر كار باشد به انجام مراسم ديني خويش مبادرت ميورزد و در هنگام كه حكومتي او را از برگزاري آنچه مقدس ميداند منع كند با شور و حرارت بيشتري مراسم سوگواري را به جا ميآورد . مردم اين ملك ، اعتقادات ديني خويش را فارغ از حكومت ميدانند و رنج بردن در اين راه را شيرين و مقدس ميداند و همين است كه « شب دهم » يادآور روزگاري بود كه براي برگزاري چنين مراسم سادهاي يعني تعزيه ، سر سودائي لازم بود و دل عاشق ؛ خطر كردن و به محبس رفتن و شكنجه هم ملازم چنين سرپيچي از حكم حكومت بود و بيش از همه چيز ، برگزاري چنين مراسمي دهن كجي به حاكميتي مينمود كه در نگاه مردم نامشروع و ظالم بود هر چند در پناه امنيت ايجاد شده از پس نابسامانيها و غارتهاي حكومت ملوكالطوايفي عدهاي رضاخان را ميستودند .
بازيگران آن تعزيهگرداني جز اندكي انسانهاي پاك مذهبي ، جاهلها و لاتهاي قهوهخانه ها بودند كه روزگار پيشين را براي پدران و مادران امروز به ياد ميآوردند ، روزگاري كه عليرغم تمامي مشكلاتش سادگي و بيآلايشي و صفا و صداقت ركن اساسي و ثابت آن بود ، و بيش از همه چيز لوطيگريها و جوانمرديشان بود كه نسلي با هويت خاص در اين كهنه ديار را به تصوير ميكشيد . نسلي كه عليرغم اذيت و آزار مردم كوچه و بازار اما باز هم قوانين لايتغيري بر سلوك اجتماعيش حاكم بود كه جوانمردي و فتوت و مردانگي جز لاينفك آن بود . مردم گوئي هنوز همان روزگار را ميجويند . اقبال به سريالهاي تاريخي از همين رو است . اميركبير ، كيف انگليسي ، گريبايدوف و … فارغ از درستي و نادرستي روايت تاريخيشان حكايتگوي روزگار بيپيرايه و از دست رفتهاند . هويت اين ملت در گوشه گوشه آن روزگار جا مانده است . چه نسلي كه امروز نام « آينده سازان » را يدك ميكشد نه بر مرامي خاص است و نه بر سلوكي مشخص . هيچ چيز در نگاه او ارزش نيرو نهادن و وقت صرف كردن ندارد جز پارهاي امور شخصي كه منافعي از پيش مشخص را به ارمغان آورد . امروز ايرانيــان محتاج نسلي از تبار حيدرند كه تمام غرور اوسا بودن را به پاي عشق دختركي چشم نازك و نجيب زاده ميبازد و عشق پاكش او را با « حسين (ع) » آشتي ميدهد و خروس جنگي وجودش در دامان اين عشق بيآلايش و سرشار از صداقت آرام ميگيرد و در اين راه چون مولايش حسين جان ميبازد در ره معشوق تا حكايت شوريدگي عاشق و معشوق پژواكي دوباره يابد و گوشهاي سنگين اين نسل پر از نجواي خلوص شود . امروز سخت به آن لوطي محتاجيم كه در معركه عشق هوس آلود پليس سياسي ، خيانت به نزديكترين رفيق را به بهاي فدا كردن جان خويش وانهاد و …….
پي نوشت : عكسهاي زيبا و جالبي از مراسم عاشورا در وبلاگ گلابي .
مردم ايران فارغ از آنكه چه حكومتي بر سر كار باشد به انجام مراسم ديني خويش مبادرت ميورزد و در هنگام كه حكومتي او را از برگزاري آنچه مقدس ميداند منع كند با شور و حرارت بيشتري مراسم سوگواري را به جا ميآورد . مردم اين ملك ، اعتقادات ديني خويش را فارغ از حكومت ميدانند و رنج بردن در اين راه را شيرين و مقدس ميداند و همين است كه « شب دهم » يادآور روزگاري بود كه براي برگزاري چنين مراسم سادهاي يعني تعزيه ، سر سودائي لازم بود و دل عاشق ؛ خطر كردن و به محبس رفتن و شكنجه هم ملازم چنين سرپيچي از حكم حكومت بود و بيش از همه چيز ، برگزاري چنين مراسمي دهن كجي به حاكميتي مينمود كه در نگاه مردم نامشروع و ظالم بود هر چند در پناه امنيت ايجاد شده از پس نابسامانيها و غارتهاي حكومت ملوكالطوايفي عدهاي رضاخان را ميستودند .
بازيگران آن تعزيهگرداني جز اندكي انسانهاي پاك مذهبي ، جاهلها و لاتهاي قهوهخانه ها بودند كه روزگار پيشين را براي پدران و مادران امروز به ياد ميآوردند ، روزگاري كه عليرغم تمامي مشكلاتش سادگي و بيآلايشي و صفا و صداقت ركن اساسي و ثابت آن بود ، و بيش از همه چيز لوطيگريها و جوانمرديشان بود كه نسلي با هويت خاص در اين كهنه ديار را به تصوير ميكشيد . نسلي كه عليرغم اذيت و آزار مردم كوچه و بازار اما باز هم قوانين لايتغيري بر سلوك اجتماعيش حاكم بود كه جوانمردي و فتوت و مردانگي جز لاينفك آن بود . مردم گوئي هنوز همان روزگار را ميجويند . اقبال به سريالهاي تاريخي از همين رو است . اميركبير ، كيف انگليسي ، گريبايدوف و … فارغ از درستي و نادرستي روايت تاريخيشان حكايتگوي روزگار بيپيرايه و از دست رفتهاند . هويت اين ملت در گوشه گوشه آن روزگار جا مانده است . چه نسلي كه امروز نام « آينده سازان » را يدك ميكشد نه بر مرامي خاص است و نه بر سلوكي مشخص . هيچ چيز در نگاه او ارزش نيرو نهادن و وقت صرف كردن ندارد جز پارهاي امور شخصي كه منافعي از پيش مشخص را به ارمغان آورد . امروز ايرانيــان محتاج نسلي از تبار حيدرند كه تمام غرور اوسا بودن را به پاي عشق دختركي چشم نازك و نجيب زاده ميبازد و عشق پاكش او را با « حسين (ع) » آشتي ميدهد و خروس جنگي وجودش در دامان اين عشق بيآلايش و سرشار از صداقت آرام ميگيرد و در اين راه چون مولايش حسين جان ميبازد در ره معشوق تا حكايت شوريدگي عاشق و معشوق پژواكي دوباره يابد و گوشهاي سنگين اين نسل پر از نجواي خلوص شود . امروز سخت به آن لوطي محتاجيم كه در معركه عشق هوس آلود پليس سياسي ، خيانت به نزديكترين رفيق را به بهاي فدا كردن جان خويش وانهاد و …….
پي نوشت : عكسهاي زيبا و جالبي از مراسم عاشورا در وبلاگ گلابي .
۱۳۸۲/۱۲/۱۱
شکستی که پیروزی نمایانده شد
در حالي كه با تمامي تلاشي كه سيماي لاريجاني انجام داد تنها نيمي از واجدين شرايط به پاي صندوقهاي راي رفتند كه از اين 50 درصد هم 15 درصد راي سفيد و باطله دادهاند و همان كسانياند كه از ترس عقوبت عدم وجود مهر انتخابات در شناسنامهشان در انتخابات شركت كردند و از سوئي ديگر همين آمار 50 درصدي در كل كشور به مدد شركت بيش از 100 درصد واجدين شرايط در چندين شهر و آبروريزي انجام تقلب به دست آمده و شكستي اينچنين نصيب آنان شده است كه آرزو داشتند 40 ميليون نفر در انتخابات شركت جويند و با همين مؤلفههاست كه شيخ حسن روحاني از وين پيغام فرستاده كه به هر نحو ممكن آمار را 60 درصد اعلام كنيد باز هم صدا و سيما بسان كسي كه در مجادلهاي ، سخت كتك خورده اما همچنان مدعي پيروزي است و در حالي كه تمام پيكرش زخمي است و درد وجودش را انباشته است با سرگيجه از جا برميخيزد و ميگويد : ديديد چطور زدمتان !!! همچنان چنين انتخاباتي با اين نتايج كه به اجمال در فوق آمد را حماسه حضور ميخواند و با آيه « فتبارك الله » از آن ياد ميكند !!! و از آن تاسف آميزتر آنكه اگر عدهاي به مدد تبليغات بسيار سنگين سيما و استفاده از هر چه سرود و ترانه ملي مجاز و ممنوع بود به پاي صندوقها رفتهاند ، عدهاي ديگر خصوصا از جمع كساني كه مدافع تحريم انتخابات بودند فريب تبليغات سيماي لاريجاني را خوردهاند و پيروزي خود را كه توسط صدا و سيما شكست تفسير ميشود باور كردهاند و كنج عزلت گزيدهاند كه : آه ؛ شكست خورديم .
درست است كه آنطور كه انتظار تحريم كنندگان انتخابات بود حضور مردم كمرنگ نبود اما بايد دقت كرد آمار 50 درصدي به مدد تقلب و رايهاي سفيد كه استيصال حاكميت را ميرساند و ارعاب كارمندان و حقوقبگيرانش را ، به دست آمد . شايد اگر نيك بنگريم بايد بگوئيم در مبارزه سيماي لاريجاني و بدنه اصلاحطلبان بازي 2 به صفر به سود لاريجاني است ؛ چه پيش از انتخابات موفق شد درصدي از مردم را به پاي صندوقهاي راي بكشاند و پس از آن هم شكست سنگين جناح راست و تقلبها را لاپوشاني كرد و آنرا پيروزي و حماسه ناميد و در هر 2 مورد نيز موفق به القا نظر خويش شد !!! و جالب آنكه اين روزها فشار بر نيروهاي سياسي هم افزون شده است و اين نيروها با احساس شكست در انتخابات اول اسفند كمتر تواني در خود براي مقابله مييابند .
كسي منكر لزوم شجاعت پذيرش شكست نيست كه همانا مقدمه پيروزي ، پذيرش شكست و بررسي علل و عوامل آن است اما كدام شكست ؟ شكستي كه پيروزي نمايانده ميشود ؟!!!
درست است كه آنطور كه انتظار تحريم كنندگان انتخابات بود حضور مردم كمرنگ نبود اما بايد دقت كرد آمار 50 درصدي به مدد تقلب و رايهاي سفيد كه استيصال حاكميت را ميرساند و ارعاب كارمندان و حقوقبگيرانش را ، به دست آمد . شايد اگر نيك بنگريم بايد بگوئيم در مبارزه سيماي لاريجاني و بدنه اصلاحطلبان بازي 2 به صفر به سود لاريجاني است ؛ چه پيش از انتخابات موفق شد درصدي از مردم را به پاي صندوقهاي راي بكشاند و پس از آن هم شكست سنگين جناح راست و تقلبها را لاپوشاني كرد و آنرا پيروزي و حماسه ناميد و در هر 2 مورد نيز موفق به القا نظر خويش شد !!! و جالب آنكه اين روزها فشار بر نيروهاي سياسي هم افزون شده است و اين نيروها با احساس شكست در انتخابات اول اسفند كمتر تواني در خود براي مقابله مييابند .
كسي منكر لزوم شجاعت پذيرش شكست نيست كه همانا مقدمه پيروزي ، پذيرش شكست و بررسي علل و عوامل آن است اما كدام شكست ؟ شكستي كه پيروزي نمايانده ميشود ؟!!!
اشتراک در:
پستها (Atom)