بخش نخست مقاله … نام دارالفنون بيش از همه در زمان مشروطه شنيده شد. گياه كوچكي كه در زمان ناصرالدين شاه و بدست ايراني راستين – امير كبير - كاشته شده بود در عهد وليعهد ضعيف و بيمارش كه حالا تاج پادشاهي به سر داشت ديگر درختي تنومند شده بود. اين بار سفارت انگلستان محل بروز ثمرات اميركبير بود. در عهدي كه مردم ايران براي مبارزه با حكومت ديكتاتور حاكم بر كشور هيچ پناهي جز سفارتهاي خارجي نمييافتند – و طنز تلخ تاريخ آنجاست كه حكومتهاي غير مردمي ايران تنها با اتكا به كمكهاي همين كشورها بر سر پا ايستاده بودند- دانشآموزان و معلمان دارالفنون به عنوان رهبران فكري جنبش مشروطه پيشگام ساير مردم به سفارت آمدند و با سخنرانيهاي متعدد، در توصيف حكومتهاي مشروطه اروپائي خطابه خواندند و از فوايد حكومت جمهوري سخن راندند و در جمعي كه هر كس از مشروطه مُرادي خاص در ذهن خويش داشت كه گروهي آنرا محلي براي مبارزه با گرانفروشي ميدانستند و گروهي ديگر محلي براي شكايت از حاكمان ظالم و گروهي ديگر محلي براي محدود ساختن قدرت مطلقه پادشاه، اين يادگاران دارالفنون بودند كه مشروطيت را آنطور كه بود براي عموم معنا ميكردند. روياروئي اصلي اما آنهنگام آغاز گشت كه شيخ فضلالله نوري و يارانش علم مشروعهخواهي برداشتند و از در ستيز با مشروطهخواهان برآمدند. اين جدال اما با پيروزي روحانيت سنتگرا پايان يافت و پنج مجتهد وظيفه انطباق مصوبات مجلس شوراي ملي را ( كه پس از انقلاب 57 مجلس شوراي اسلامي ناميده شد ) با قوانين شرع بر عهده گرفتند. شيخ اما بدين حد نيز رضايت نداد و از در حمايت از استبداد شاهي و مخالفت صريح با مباني مشروطه درآمد و فرجام اين مخالفت بر دار شدن شيخ بود. اين جدال اما نشان داد روشنفكر ايراني براي پياده كردن مدل « جمهوري دموكراتيك » در ايران با مانع بزرگ و قدرتمندي به نام روحانيت مواجه است كه عبور از اين سد مستحكم و ريشه دار نيز كار چندان آساني نيست.
در طول زمان گروه بزرگي از دانشآموختگان دارالفنون به كمونيسم گرويدند. در آن عصر، كمونيسم ايدئولوژي روشنفكري در سرتاسر جهان بود و گوئي راه رهائي همه ملل از آن ميگذشت. ايران و روشنفكران اروپا ديدهي ايران نيز از اين موج در امان نبودند. نخستين حضور منسجم اين روشنفكران در تشكيل فرقه عدالت ( كمونيست ) در شهر باكو بود. روشنفكران آذربايجان با الهام از ايدئولوژي سرخ تبليغ ماركسيسم را آغاز كردند. اسدالله غفاري دبير اول فرقه، دانشآموخته مشهور دارالفنون بود. نام دارالفنون اما بار ديگر به هنگام دستگيري گروه 53 نفر بر سر زبانها افتاد. تقي اراني، چهره اصلي اين گروه دانشآموخته رتبه اول دارالفنون بود كه در ارديبهشت 1317 محاكمه شد. دكتر يزدي، ايرج اسكندري، بقراطي، كشاورز و رادمنش از كادرهاي اصلي گروه 53 نفر كه دست كمي از تقي اراني نداشتند همگي دانشآموختگان برجسته دارالفنون بودند. اين گروه هسته اوليه تشكيل حزب توده شد. حزبي كه نوه شيخ فضلالله نوري به رهبري آن رسيد!
«جنبش دارالفنون» با تاسيس دانشگاه تهران وارد مرحله اصلي حيات خويش شد و ريشه خويش را در جامعه سنتي ايران محكم نمود. دانشگاه بنا به خصلت خويش، تمام هالههاي تقدس را به كناري ميزند و تمام خطوط قرمز نقد را بياعتبار ميسازد چرا كه تمامي علوم را جزئي از «معرفت بشري» ميشمارد و در نتيجه تمامي آنها را خطاپذير و قابل نقد ميداند. دامنه نقد اما تا مباني اساسي نظريات علمي ( در حوزههاي مختلف علوم ) كشيده ميشود و كمتر كسي بر اينشتين خرده ميگيرد كه چرا نظريه بنياني نيوتن را زير سوال برده است.
بهمن 57 نقطه اوج همكاري «جنبش دارالفنون» و روحانيت بود. اين بار جنبش دارالفنون را دو گروه عمده تشكيل ميدادند. روشنفكران مذهبي و چپهاي كمونيست كه هر دو از دانشگاه برخاسته بودند و در دانشگاه سكني داشتند. در ميانه اين دو گروه نيز طيفهاي مختلفي سر برآورده بود. گروه اندكي از روحانيت نيز همگام با «دانشگاه» پيشگام انقلاب گشته بود اما اين پيوند به زودي گسسته شد. حلقههاي ارتباط دانشگاه و حوزه در خون غلطيدند و آنان كه ماندند چندان دل خوشي از دانشگاه نداشتند و آنرا چون شري ضروري تحمل ميكردند، نخست گروههاي ماركسيست و شبه ماركسيستي نابود شدند و سپس ملي-مذهبيهائي كه جز طالقاني همگي از دل دانشگاه آمده بودند. اما با گذشت زمان روحانيون بيش از پيش به مناسب حكومتي دست يافتند. اينچنين بود كه با قدرتي كه حمايت خواص و ايمان عوام به آنها بخشيده بود رو در روي «دانشگاه» ايستادند. اين نتيجه اما دور از انتظار نبود. تنها چشمه توليد انديشه كه دامنه نقد خويش را تا بنيانيترين اعتقادات حاكمان ميكشاند دانشگاه بود كه قدرت و شور خود را در جنبش دانشجوئي متبلور ساخته بود.
18 تيرماه روياروئي خونين اين دو تفكر بود. اميركبير و شيخ فضلالله اگر چه همعصر نبودند اما در آن ظلماني شب تاريخي، فرزندان اين دو در برابر يكديگر ايستاده بودند؛ روشنفكران زاده شده از دارالفنون و جوانان دلباخته به روحانيت. گروهي آشفتگاني مهاجم و گروهي ديگر خشونتگريزان مدافع! روياروئي اما در اين نقطه خاتمه نيافت. اين بار شاگرد روشنفكري ديني بايد به مسلخ ميرفت. دكتر آقاجري حكم اعدام گرفت تا محمد قوچاني بنويسد محاكمه او كه به ايمان و تقوا و مسلماني شناخته ميشد ثابت كرد نقد روحانيت از بيرون از حوزه، امري محال است و براي پيراستن اين نهاد ديرپاي جامعه سنتي، بايد دست به دامان خود روحانيت شد. او اما فراموش كرده بود صدور فتواي سن بلوغ 13 سال براي دختران نوجوان چه جنجالي در حوزهها برپا ساخت چه رسد آنكه كسي آواي نقد مباني « مقدس » حوزه را سر دهد.
هنوز نيز بايد چشم به راه ميوههاي نورسيده « دارالفنون » و فرزندش « دانشگاه » نشست. سكولاريزم، مذهبيترين اعتقادي است كه اكنون فرزندان دانشگاه براي بقاي دين اجدادي خويش بدان اعتقاد يافتهاند. قرن تازه دموكراسي و آزادي را تنها راه آرامش جهان يافته است. ايران نيز جزئي از جهاني است كه هر كه ندا سر دهد « ما انسان را حيواني مطيع ميخواهيم » از اريكه قدرت سرنگون خواهد شد. و هنوز اميدها به فرزندان دارالفنون است ….
۱۳۸۳/۱۰/۱۱
دمي درد دل با خدا
خدايا بنشين. ميخواهم کمي با تو درد دل کنم. بنشين. بگير اين قليان را و پکي بزن. بگذار تا تا در هواي دودآلود اين اتاق دو کلام حرف حساب بزنيم. کجائي در اين شبهاي هراس آلود؟ اين بود رسم وفاداري خداي بيهمتاي ما؟ در اين پريشان حالي روزهائي که انگار هيچگاه پاياني ندارند و هميشه خورشيد را تا لب افق غروب همراهي ميکنند و پس از آن زمان بازميايستد مرا رها کردهاي که چه؟ که خدائي خود را ثابت کني و ناتواني مرا؟
در اين سرزمين بلاخيزي که يا نبايد بينديشي و اگر جسارت انجام اين جرم را داشتي بايد عضو قبيله مشهوران باشي تا کلامت جرقهاي در ذهني زند و دريچهاي گشايد، در اين خاکي که محبوب بودن سگ درگاه مشهور بودن نيز نيست چه جاي صحبت است؟ ميدانم ديوانگي است؛ ببين چکار کردي، تمام صفحه کيبوردم را اشکهايم خيس کرده است، آدم به اين قيافه جدي و اين هم احساسات؟ معجزه که ميگويند شاخ و دم ندارد که؛ حي و حاضر مقابلت نشسته؛ اينقدر پک محکم ميزني و زل زدهاي در چشم من که چه چيز را بفهمي؟ حرفي بزن، اين همه مدت روي برگرداندهاي. تنهايم گذاشتهاي. در گوشه يک دنياي مجازي رها شدهام و زمزمه ميکنم. گاه رهگذري نگاهش از سر خطا يا شايد به سبب گوش تيز يا شايد هم دل پاک و چشم حقيقت جو به من يک لاقبا ميافتد و دمي با من مينشيند. حالم خوب نيست. به هم ريخته ام. بابا ديگر مونيتور را نميبينم. تو چه خدائي هستي که جلوي اين اشکهاي مرا نميگيري؟
بگذريم. اين همه حرف با تو دارم. اين همه گله و شکايت. اما ميدانم، تو بيشتر از من گلهمندي. يادت هست چقدر رفيق بوديم. عاشق هم بوديم. چه حالي ميداد نماز ظهر نيمه شعبان. يکبار بخت يارم شد آنچه را بايد از نهان جهان بدانم ببينم. عجب ظهري بود. حالم خراب است. دلم دو شانه استوار ميخواهد و يک دامن فراخ، براي گريستن و درد گفتن. حيف، تو هم انگار براي من وقت نداري. من هم حوصله گفتن تمام حقايق اين ماهها را ندارم.
در اين سرزمين بلاخيزي که يا نبايد بينديشي و اگر جسارت انجام اين جرم را داشتي بايد عضو قبيله مشهوران باشي تا کلامت جرقهاي در ذهني زند و دريچهاي گشايد، در اين خاکي که محبوب بودن سگ درگاه مشهور بودن نيز نيست چه جاي صحبت است؟ ميدانم ديوانگي است؛ ببين چکار کردي، تمام صفحه کيبوردم را اشکهايم خيس کرده است، آدم به اين قيافه جدي و اين هم احساسات؟ معجزه که ميگويند شاخ و دم ندارد که؛ حي و حاضر مقابلت نشسته؛ اينقدر پک محکم ميزني و زل زدهاي در چشم من که چه چيز را بفهمي؟ حرفي بزن، اين همه مدت روي برگرداندهاي. تنهايم گذاشتهاي. در گوشه يک دنياي مجازي رها شدهام و زمزمه ميکنم. گاه رهگذري نگاهش از سر خطا يا شايد به سبب گوش تيز يا شايد هم دل پاک و چشم حقيقت جو به من يک لاقبا ميافتد و دمي با من مينشيند. حالم خوب نيست. به هم ريخته ام. بابا ديگر مونيتور را نميبينم. تو چه خدائي هستي که جلوي اين اشکهاي مرا نميگيري؟
بگذريم. اين همه حرف با تو دارم. اين همه گله و شکايت. اما ميدانم، تو بيشتر از من گلهمندي. يادت هست چقدر رفيق بوديم. عاشق هم بوديم. چه حالي ميداد نماز ظهر نيمه شعبان. يکبار بخت يارم شد آنچه را بايد از نهان جهان بدانم ببينم. عجب ظهري بود. حالم خراب است. دلم دو شانه استوار ميخواهد و يک دامن فراخ، براي گريستن و درد گفتن. حيف، تو هم انگار براي من وقت نداري. من هم حوصله گفتن تمام حقايق اين ماهها را ندارم.
۱۳۸۳/۱۰/۱۰
دارالفنون ، تمام قد در برابر روحانيت / بخش 1
نخستين گروه از جوانان ايراني دانشآموخته دارالفنون كه راهي فرنگ شدند تا علم بياموزند و راه و رسم پيشرفت را مشق كنند، در بازگشت ديگر آنگونه نبودند كه رفته بودند. آداب تجدد آموخته و عزم تغيير و اصلاح داشتند، به جاي بستن شال بر كمر، كراوات به گردن ميزدند و به جاي نهادن كلاهي بر سر و عبائي بر دوش از كت و شلوار رسمي استفاده ميكردند. از آزادي و دموكراسي سخن ميگفتند و كمتر ميدان علمياي را مقدس ميدانستند. آنها البته مفتون پيشرفت غرب شده بودند و معدودي از آنان پس از بازگشت همچنان به دين اجدادي خويش پايبند ماندند . هسته اصلي تجدد خواهي ايرانيان با همه معايبي كه برايش برميشمرند در همين جا شكل گرفت و دارالفنون در تمام سالهاي پس از تاسيس نامآوراني آفريد كه نه تنها عليه سلطنت شاهي مبارزه ميكردند كه با روحانيت نيز ميانهاي نداشتند. اينان البته بيشتر دل در گرو انديشه چپ داشتند. در آن دوران روشنفكري با ماركسيسم پيوندي مفهومي يافته بود و هنوز جلال آل احمد و دكتر شريعتي به ميدان قلم نيامده بودند تا اسلام را به جاي ماركسيسم به عنوان علم مبارزه معرفي كنند و از دل دين محمد ، ايدئولوژي و سلاح مبارزه بتراشند. اگر چه دكتر شريعتي و يارانش نيز با دين به مصاف استبداد رفتند اما در همان ابتدا دريافتند بيش از دشمن روبرو ، دوستي كه در قفا است را دريابند، چنين بود كه شريعتي « مذهب عليه مذهب » را نگاشت و بر متحجران و برخي روحانيون، سخت تاخت تا كار بدانجا رسد كه آنها نيز حسينيه ارشاد را يزيدخانه اضلال بنامند و پدران و مادران را از شريعتي و امثال او بر حذر دارند.
جدال روشنفكران و روحانيون اما سابقهاي طولاني دارد چه حتي شاعري چون حافظ نيز در تمامي اشعار خويش بر محتسب و زاهدنما ميتازد و فرياد ميزند : اي بسا خرقه كه مستوجب آتش باشد؛ حافظ هم عصر امير مبارزالدين است كه دين را سپر ظلم و جولان خويش ساخته است. تاسيس دارالفنون اما نقطه عطفي در اين جدال بود. اين بار روشنفكري و نقد رويه روحانيت رسمي نه در ايران كه از اروپا آغاز شد و اين ميراث سفر دانشآموختگان دارالفنون بود.
دارالفنون تنها به آموزش جوانان ايراني بسنده نكرد بلكه به دستور ناصرالدين شاه به كار ترجمه كتب اروپائي همت گماشت. نتيجه اما آنگونه نبود كه در ذهن شاه نقش بسته بود. شاه براي تجليل از سلطنت خويش سفارش ترجمه اين كتابها را داده بود اما حاصل كار، نشان دادن فقر ايران و ثروتمندي اروپائيان بود و تفاوت فاحشي كه ميان منش شاهان ايران وجود داشت با شاهان اروپائي. شاه بيآنكه بخواهد راه روشنگري جامعه و سقوط خود را گشوده بود. اين راه اما دوامي نداشت. پس از موفقيت نهضت تنباكو ، شاه دانست كه قدرت حركت عوام در دست كيست و براي روحانيت حسابي جدا گشود. روحانيتي كه از زمان جنگهاي ايران و روس عملا در حكومت شريك شد. شاه توسعه دارالفنون و تمام نوآوريهاي خطرناك را متوقف ساخت كه ميدانست اگر جز اين كند بار ديگر فتوائي ديگر از راه ميرسد و همه رشتهها را پنبه ميكند.
از ميان آنانكه با ديكتاتوري ناصرالدين شاه از در مخالفت درآمدند سيد جمال الدين بيش از سايرين مشهور است چه او بيداري تمامي سرزمينهاي اسلامي را در سر داشت. سيد جمال اما در مواجهه با جامعه استبداد زده ايراني با دو گروه تاثيرگذار طرف بود. نخست روشنفكراني كه همگي نامي و نقشي از دارالفنون داشتند و گروه دوم روحانيون. او در مبارزه خويش هر دو گروه را مخاطب قرار داد و استدلالهاي خويش را به صورت مخلوطي از عقايد مذهبي و غير مذهبي بيان ميداشت. از يكسو روحانيون را به مبارزه با غرب كافر ميخواند و از سوئي ديگر روشنفكران را به مبارزه عليه امپرياليسم دعوت ميكرد. از ميگساري مقامات و آمد و شد آنان با غيرمذهبيها انتقاد ميكرد اما بلافاصله اينها را اموري شخصي معرفي مينمود و به غارت منابع ملي كشور اعتراض ميكرد. اينها تنها گوشهاي از جامعه دوپارهي ايراني در عهد سيد جمال است. دو گروهي كه اگرچه در بسياري اوقات رو در روي دشمن مشترك ايستادهاند اما هيچگاه وحدتي ميانشان ايجاد نشد.
بزرگترين يادگار دارالفنون اما « اميركبير » و « قانون » بود. اولي بنيانگذار دارالفنون بود و دومي زاده ذهن معلم دارالفنون؛ ملكم خان اگر چه در مدرسه كاتوليكهاي فرانسوي اصفهان تحصيل كرده و مهندسي خود را از فرانسه گرفته بود اما در بازگشت راهي دارالفنون شد تا شاگرداني از جنس خود تربيت كند. « دفتر تنظيمات » با الگوبرداري از اصلاحات در عثماني و در زير سايه ذهن خلاق اروپا ديدهاي چون « ملكم خان » اولين طرح اصلاحاتي بود كه در تاريخ معاصر كشور تهيه شد تا نام دارالفنون نه فقط براي آفرينش نسلي نوين كه براي گام نهادن اين نسل در راه نجات كشور در تاريخ ايران زمين ثبت شود. « قانون » اما لغت ديگري بود كه ملكم خان ابداع كرد تا آنرا هم از احكام مذهبي ( شريعت ) و هم از مقررات قديمي دولتي ( عرف ) متمايز كرده باشد. اين واژه اما يادگار اصلي دارالفنون و همزاد مشروطيت گشت و صد سال پس از آن مردم ايران در دوم خرداد به نداي همان واژه نام خاتمي را بر برگهها نوشتند.
احتياط ملكم خان در طرح غايت منظور خويش اما سودي نداشت. به زودي او رو در روي روحانيت قرار گرفت و اعتراف كرد از احكام موافق مذهبي تنها براي رسيدن به هدف نهائي خويش استفاده كرده و در نهان بدانها اعتقادي ندارد. اختلاف او اما با روحانيت بالا گرفت و او كتاب « خاطرات يك سياح » را خلق كرد كه نخستين هجونامه روحانيت است. در اين كتاب او ارباب قدرت و اهل دربار و مقامهاي مذهبي را به باد انتقاد گرفت. اين كتاب اما در زمره برجستهترين كتب ادبي فارسي نيز شمرده ميشود.
… ادامه دارد
جدال روشنفكران و روحانيون اما سابقهاي طولاني دارد چه حتي شاعري چون حافظ نيز در تمامي اشعار خويش بر محتسب و زاهدنما ميتازد و فرياد ميزند : اي بسا خرقه كه مستوجب آتش باشد؛ حافظ هم عصر امير مبارزالدين است كه دين را سپر ظلم و جولان خويش ساخته است. تاسيس دارالفنون اما نقطه عطفي در اين جدال بود. اين بار روشنفكري و نقد رويه روحانيت رسمي نه در ايران كه از اروپا آغاز شد و اين ميراث سفر دانشآموختگان دارالفنون بود.
دارالفنون تنها به آموزش جوانان ايراني بسنده نكرد بلكه به دستور ناصرالدين شاه به كار ترجمه كتب اروپائي همت گماشت. نتيجه اما آنگونه نبود كه در ذهن شاه نقش بسته بود. شاه براي تجليل از سلطنت خويش سفارش ترجمه اين كتابها را داده بود اما حاصل كار، نشان دادن فقر ايران و ثروتمندي اروپائيان بود و تفاوت فاحشي كه ميان منش شاهان ايران وجود داشت با شاهان اروپائي. شاه بيآنكه بخواهد راه روشنگري جامعه و سقوط خود را گشوده بود. اين راه اما دوامي نداشت. پس از موفقيت نهضت تنباكو ، شاه دانست كه قدرت حركت عوام در دست كيست و براي روحانيت حسابي جدا گشود. روحانيتي كه از زمان جنگهاي ايران و روس عملا در حكومت شريك شد. شاه توسعه دارالفنون و تمام نوآوريهاي خطرناك را متوقف ساخت كه ميدانست اگر جز اين كند بار ديگر فتوائي ديگر از راه ميرسد و همه رشتهها را پنبه ميكند.
از ميان آنانكه با ديكتاتوري ناصرالدين شاه از در مخالفت درآمدند سيد جمال الدين بيش از سايرين مشهور است چه او بيداري تمامي سرزمينهاي اسلامي را در سر داشت. سيد جمال اما در مواجهه با جامعه استبداد زده ايراني با دو گروه تاثيرگذار طرف بود. نخست روشنفكراني كه همگي نامي و نقشي از دارالفنون داشتند و گروه دوم روحانيون. او در مبارزه خويش هر دو گروه را مخاطب قرار داد و استدلالهاي خويش را به صورت مخلوطي از عقايد مذهبي و غير مذهبي بيان ميداشت. از يكسو روحانيون را به مبارزه با غرب كافر ميخواند و از سوئي ديگر روشنفكران را به مبارزه عليه امپرياليسم دعوت ميكرد. از ميگساري مقامات و آمد و شد آنان با غيرمذهبيها انتقاد ميكرد اما بلافاصله اينها را اموري شخصي معرفي مينمود و به غارت منابع ملي كشور اعتراض ميكرد. اينها تنها گوشهاي از جامعه دوپارهي ايراني در عهد سيد جمال است. دو گروهي كه اگرچه در بسياري اوقات رو در روي دشمن مشترك ايستادهاند اما هيچگاه وحدتي ميانشان ايجاد نشد.
بزرگترين يادگار دارالفنون اما « اميركبير » و « قانون » بود. اولي بنيانگذار دارالفنون بود و دومي زاده ذهن معلم دارالفنون؛ ملكم خان اگر چه در مدرسه كاتوليكهاي فرانسوي اصفهان تحصيل كرده و مهندسي خود را از فرانسه گرفته بود اما در بازگشت راهي دارالفنون شد تا شاگرداني از جنس خود تربيت كند. « دفتر تنظيمات » با الگوبرداري از اصلاحات در عثماني و در زير سايه ذهن خلاق اروپا ديدهاي چون « ملكم خان » اولين طرح اصلاحاتي بود كه در تاريخ معاصر كشور تهيه شد تا نام دارالفنون نه فقط براي آفرينش نسلي نوين كه براي گام نهادن اين نسل در راه نجات كشور در تاريخ ايران زمين ثبت شود. « قانون » اما لغت ديگري بود كه ملكم خان ابداع كرد تا آنرا هم از احكام مذهبي ( شريعت ) و هم از مقررات قديمي دولتي ( عرف ) متمايز كرده باشد. اين واژه اما يادگار اصلي دارالفنون و همزاد مشروطيت گشت و صد سال پس از آن مردم ايران در دوم خرداد به نداي همان واژه نام خاتمي را بر برگهها نوشتند.
احتياط ملكم خان در طرح غايت منظور خويش اما سودي نداشت. به زودي او رو در روي روحانيت قرار گرفت و اعتراف كرد از احكام موافق مذهبي تنها براي رسيدن به هدف نهائي خويش استفاده كرده و در نهان بدانها اعتقادي ندارد. اختلاف او اما با روحانيت بالا گرفت و او كتاب « خاطرات يك سياح » را خلق كرد كه نخستين هجونامه روحانيت است. در اين كتاب او ارباب قدرت و اهل دربار و مقامهاي مذهبي را به باد انتقاد گرفت. اين كتاب اما در زمره برجستهترين كتب ادبي فارسي نيز شمرده ميشود.
… ادامه دارد
۱۳۸۳/۱۰/۰۷
گشايش بخش روزنوشتها
وبلاگ دريچهاي است که هر کس از زاويه نگاه خويش بدان مينگرد. نگاه گروهي از وبنگاران به اين رسانه اما چند سويه است . اين گروه ميان مقاله جدي و داراي ساختار منطقي با يادداشتي کوتاه که از موضوعي گذرا و با نثري ساده و روان سخن ميگويد، تفاوت قائل است. بخش نگاه يا روزانهها يا روزنوشتها در بسياري از وبلاگها به همين منظور طراحي شده است. از اين پس در اين وبلاگ بخش روزنوشتها در گوشه سمت چپ وبلاگ آغاز به کار خواهد کرد. نويسنده در اين بخش با نگاهي شخصي و خودمانيتر به مسائل خواهد نگريست. از دغدغههايش خواهد گفت، اعتراض خواهد کرد، تبريک خواهد گفت اما همه آنها تنها در چند جمله کوتاه خلاصه خواهد شد.
اين بخش، گوشه پررنگ شخصيت فردي نگارنده خواهد بود. فرديت گمشدهاي که در برخي از وبلاگها به کلي فراموش گشته و در برخي ديگر تمامي صفحات را پر نموده است؛ در اينجا اما وبلاگ هر دو کارکرد را با نسبتي، تجربه خواهد کرد : نگاهي جدي با جايگاهي مشخص و تعريف شده در کنار نگاهي بيتکلف و بيپيرايه.
مهر دوست عزيزمان جناب مجيد زهري افزون باد که به ياري او اين بخش برپا شد.
مسعود برجيان - محمد واعظي
اين بخش، گوشه پررنگ شخصيت فردي نگارنده خواهد بود. فرديت گمشدهاي که در برخي از وبلاگها به کلي فراموش گشته و در برخي ديگر تمامي صفحات را پر نموده است؛ در اينجا اما وبلاگ هر دو کارکرد را با نسبتي، تجربه خواهد کرد : نگاهي جدي با جايگاهي مشخص و تعريف شده در کنار نگاهي بيتکلف و بيپيرايه.
مهر دوست عزيزمان جناب مجيد زهري افزون باد که به ياري او اين بخش برپا شد.
مسعود برجيان - محمد واعظي
۱۳۸۳/۱۰/۰۴
شمعي بيفروزيم ؛ " پيام ايرانيان " يکساله شد .
4 ديماه 1382 ، تهران ، خيابان فاطمي ؛ اينجا دفتر روزنامهاي است که تا چندي ديگر منتشر خواهد شد . اين اتاق تحريريه است ، اين اتاق بخش فني است ، اينجا روابط عمومي است ... آن روزنامه البته هرگز منتشر نشد و آن ساختمان اجارهاي به صاحبش بازگردانده شد اما اين ساختمان خاطرهي جاوداني در ذهن دو نفر باقي گذاشت : مسعود برجيان و بيژن صف سري . بيژن صف سري را مدتها قبل از طريق وبلاگش ميشناختم ، نام او را در هنگام زندان 5/4 ماههاي که به تاوان حقيقتگوئي متحمل شد بسيار ديده بودم ، نامهايمان در کنار يکديگر در مجله سياه سپيد ميآمد ؛ تا آن روز اما او را از نزديک نديده بودم . گمان هم نميبردم مردي که خوشههاي شهرت در دامان دارد چنين گرم و صميمي پذيراي وبنگاري آشنا قلم و غريب چهره شود . اما اين اتفاق روي داد . حالا در اتاقي در طبقه دوم روبروي هم نشستهايم . نامه رئيس جمهور براي آزادي بيژن صف سري در يک دستم قرار دارد و کتاب آقا رحمت در دست ديگرم . صحبت از همه جا ميرود تا آنجا که جناب صف سري ميپرسد : چرا وبلاگت را از حالت آرشيو مقالاتت در نميآوري ؟ پيش از آن ديدار ، تلفني با جناب صف سري صحبت کرده بودم . اولين سوالي که پس از احوالپرسيهاي معمول پرسيد نشاني وبلاگم بود. با توضيح آنکه وبلاگ فعالي نيست و بايگاني نگاشتههاي من است و اين سو و آن سو مينويسم پاسخ اين پرسش به پايان رسيد. آن روز اما جناب صف سري از پرسش خود منظوري ديگر داشت :
چرا به جاي آنکه براي ديگران بنويسي و مشتري جمع کني در وبلاگ خودت نمينويسي ؟ با پاسخي خواستم بحث را پايان بخشم که : کسي وبلاگ مرا نميخواند و بازديدکنندهاي نخواهد داشت … اما جناب صف سري با قاطعيت پيگير منظور خويش شد : وقتي نوشتن را آغاز کني کم کم حلقه دوستانت شکل ميگيرد و مخاطب خاص خود را پيدا خواهي کرد اما در اين راه به حوصله فراوان و ممارست بسيار نياز داري. آن ديدار در ظهر پنجشنبه آفتابي تهران به پايان رسيد و من عزم بازگشت کردم . صبحگاه که قدم به پايانه موطن خويش مينهادم و در شتاب بودم که خود را در سرماي صبحگاه به رختخواب گرم برسانم نميدانستم شهر بم در همان دقايق به تلي از ويرانه مبدل شده است. تماس چند روز بعد من با جناب صف سري با گلايه ايشان همراه بود : من اين چند روزه ، هر روز وبلاگت را چک ميکنم . پس چرا شروع نميکني ؟ فقط اعلام کردي که شروع خواهي کرد ؟ من هنوز منتظرم .
ديگر ياراي مقاومت نداشتم . پس از مطلب نخستين " يا علي گفتيم و عشق آغاز شد " که بر صفحه وبلاگ تنها مانده بود و اعلام فعاليت وبلاگم بود يادداشتي با تيتر " آنکه نآموخت از گذشت روزگار " نگاشتم و از حوادث آن روزها گفتم و چنين " پيام ايرانيان " فعال شد .
نخستين بار که وبلاگي ثبت کردم ارديبهشت 82 بود. با آغاز فيلترينگ سايتها من که به اينترنت بدون فيلتر دسترسي داشتم مقالات جالب را از سايتهاي مختلف جمع آوري ميکردم و در وبلاگ ميگذاشتم تا دوستانم بخوانند. حاصل کارم تا امروز يک وبلاگ هک شده است و يک وبلاگ غير فعال و يک وبلاگ پرشين بلاگي که نوروز با آن خداحافظي کردم. غرض از آنچه آمد هم بازگوئي حکايت برپائي اين خانه کوچک بود و هم روايت ماجرائي، تا همگان بدانند در ميان همنسلان استاد داريوش آشوري هستند نويسندگاني که با تشويقهاي خويش پاي جوانان را به دنياي مجاز باز ميکنند نه آنچنان که همگان ميپندارند جوانان هستند که با شوري از سر سن جواني، استادي را به نوشتن وبلاگ دعوت کنند.
حالا اين وبلاگ يکساله است. حاصل خواهش من از دوستان براي نگاشتن چند خط بدين مناسبت اظهار لطف و مهرباني فراوان اين عزيزان بوده است. عرق شرم بر پيشانيام نشسته که لايق اين همه محبت نبودم .
************
بيژن صف سري ، صاحب امتياز و سردبير روزنامه توقيف شده آزاد ، وبلاگ روزگار ما :
چند وقتي است ، چه بسا ماههاست که دست و دلم به نوشتن نميرود ، نه اينکه هيچ ننويسم ، بلکه آنچه مرحم اين دل خسته باشد به قلم نمي آيد ، فقط از انس به نوشتن است که سياه مشق ميکنم ، اين گفتم تا عذر گناهم باشد براي گاه به گاه نوشتنم. اما در همين حال مغشوش ، ميل خواندنم باقي است ، کتاب همچنان مونس من است و وبگردي در دنياي مجازي اينترنت و خواندن دل نوشتههاي جوانان اين آب و خاک که مفري جز نوشتن در وبلاگ نمييابند ، پيشهي من است ، از قلم بدستان جواني ميگويم که با نگاشتن در خانهي کوچک وبلاگ خود ، بارقهي اميد را در دل هر خسته دل ايراني بر ميانگيزند ، و يکي از محدود قلم بدستاني که با قلم مبتني بر آگاهي خود ، اميد را در دلها تازه ميکند مسعود برجيان است ، صاحب قلم جواني که اگر نگويم تبلور آرزوي نسلي است که همه دل در گرو بيداري نسل پس از خود دارد ، بي گمان از دل آگاهاني است که مي توان چشم اميد به آن داشت آنچنان که خود به رسالتش واقف بوده و وبلاگش را هم پيام ايرانيان نام نهاده که ايرانيان هر چه ميطلبند در گرو بيداري و تلاش و همت جواناني چون او است که ميجويند.
به يادم هست اول بار که نوشتاري از او خواندم آنقدر به دلم نشست که گويي يکي از زبان حال ما مي گويد، زبان همهي مردم اين کهنه ديار، که جز به غيرت و همت فرزندان خود، به هيچ قدرتي دل نمي بندند و تکيه ندارند ، برجيان مي نويسد تا در جهاني که مي پندارند با ابزار هاي اغواگرانه ي تجدد ، مي توانند نسل جوان اين آب و خاک را در خواب کنند ، آنان را آگاه و بيدار نگاه دارد هر چند که هوشياري اين نسل به چشم مادران اين کهنه ديار غم بزرگي است که پاداش هوشياري در اين بلاد را نه به سزا که به جزا ميدهند. و حال امروز که يکسال از بنيان خانهي کوچک ، اما صميمي پيام ايرانيان ميگذرد ، بايد به صاحبخانهاش دست مريزاد گفت که جوانان اين آب و خاک را همين اندک سپاس هم مرحم است اگر چه نزد نسل هوشيار امروز، اين همه همت نه براي شنيدن سپاس از چون مني است
که از عشق به وطن خويش ميکند ، آنچنانکه عاشقان را سوداي ديگر است .
************
ف.م.سخن ، وبنگار و تحليلگر مسائل سياسي-اجتماعي و طنز نويس ، وبلاگ ف.م.سخن :
آقاي برجيان عزيز
پيش از رواج وب لاگ هاي فارسي، فکر و انديشهي دهها هزار جوان ايراني فقط در درون خود آنها بازتاب مي يافت و هيچ کس حتي نزديکترين خويشان، از جوش و خروش فکري که در درون آنها جريان داشت با خبر نبود. وب لاگ فارسي دريچهاي بود که به ذهن و انديشهي جوان ايراني باز شد و فکر او را به جامعهي حاضر در اينترنت مرتبط کرد. انتظار ميرفت از اين دريچه آب باريکهاي يا حداکثر رودي جاري شود ولي برخلاف انتظار و در کمال ناباوري سيلي خروشان به راه افتاد که جامعهي سنتي را نيز به طور غير مستقيم تحت تاثير قرار داد.
وب لاگ سياه رنگ شما با آن تصويري که بر پيشانياش نقش بسته، نه سياه است و نه مانند آن عکس، چشم و دهان بسته. هر حرف سفيدي که بر اين وب لاگ سياه نقش مي بندد، چراغي است که ميتواند مسيري را روشن کند. اين حروف سفيد ِ انديشهي شماست که بر فضاي سياه سياسي امروز ما نقش مي بندد و حامل پيام است؛ پيام براي ايرانيان. اين نور را نبايد به هر سو افکند و بايد مراقب بود تا مسير درست را نشان بدهد. قدر و ارزش آن را بدانيد.
تولد وب لاگ شما را به شما و خوانندگانتان تبريک مي گويم.
************
مجيد زهري ، وبنگار و تحليلگر مسائل سياسي-اجتماعي و فرهنگي ، وبلاگ مجيد زهري :
به دوست ناديده، امّا نور دو ديده، مسعود برجيان!
انسانهاي عدالتجو، انسانهاي معذّبي هستند! انسانهايي هستند که در بطن اجتماع خود زندگي ميکنند؛ کساني که نسبت به آنچه ميگذرد، احساس مسئوليتي عميق دارند. يکي از اين انسانهاي عزيز، مسعود برجيان است.
مسعود نويسندهاي است که قلمي هوشيار و پاکيزه دارد. هرچند او در قلب ايران، با نام اصلي خود مينويسد -که من اين را عين مسئوليتپذيري و از فضايل اخلاقي يک نويسنده ميدانم-، نديدهام که در مقابل ناملايمات مهر سکوت بر لب زند. نيز، آدم عميقي است؛ با وجود تمام کمبودهاي آشنا در فضاي داخل کشور، عميق مانده است. ژورناليسم تحليلي او، با زباني نغزگو و سالم و در عين حال خروشان، با پرهيز کامل از درازنويسي و حاشيهروي، آنچه که حق مطلب است را -بهغايت- ادا ميکند. من، مجيد زهري، نميتوانم اين حجم از فرهيختگي را ببينم و در مقابل آن سر تعظيم فرود نياورم.
قلمش پايا و پربار باد!
************
محمد واعظي ، وبنگار حوزه ادب و اجتماع و فرهنگ ، وبلاگ اين خانه سياه است :
" پيام ايرانيان يکساله شد " ، وبلاگي که يک سالي است در شبستان بغض آلود سرنوشت نسل من بُراده هاي نور و شور و سرمستي و اميد ميپاشد . وبلاگ مسعود برجيان جايي است که ميشود در آن در آيينهاي تمام قد موجوديت تاريخي خود را به تماشا بنشينيم . آنگاه که از سياست مي گويد و توي کوچه پس کوچه هاي تنگ و تاريک و سرد آن قدم ميزند ، نور کلامش چنان اين کوچهها را فرا ميگيرد که کوردلان سياه دل را عرصه براي قلمفرسايي تنگ ميآيد . مسعود برجيان گرچه قبلاً در بطن مسائل سياسي حضوري فعال داشته است ولي اکنون با فاصله به سياست مينگرد که اين فاصله گيري نه دور ماندن که بهتر شناختن است ، فاصله اي که باعث اشراف بر فضاي موجود مي شود . تحليلهاي دقيق و منطقي او از مسائل روز خود گواه اين مدعاست . وقتي مسعود از هواي شرجي سياست خسته مي شود با معشوق نداشتهاش نرد عشق مي بازد و از فراقش ضجه مي زند .
در ميان حرفهاي مسعود هيچ گاه نشاني از پرخاش و خشونت نديده ام و اين نشان از مظلوميت و معصوميت روحي به غايت لطيف است که نوشتههايي چنين خلق مي کند .
در فضاي کنوني جامعه ما ، شرايط ، بعضي اشخاص حساس را از زيستن در واقعيت پيرامون به سوي فراموش کردن آن ميراند ، اما مسعود اينگونه نيست ؛ واکنش هاي او به مسائل و معضلات اجتماعي و فرهنگي نشان از حساسيت و توجه ويژه او نسبت به مسائلي است که خيليها با وجود ادعاهاي بسيار از کنار آنها به راحتي ميگذرند .
مسعود برجيان هميشه از يک زاويه ديگر به مسائل مي نگرد و همين نگاه متفاوت اوست که باعث موفقيت او و وبلاگش شده است .
************
حسين ضيائي ، وبنگار حوزه عمومي مسائل ايران ، وبلاگ خاکستر :
مرا دردي است ناگفته ، به آن چشمان بيهمتا
كنون آري ، مرا ميخواند آن يكتا به آن گوشه خزيده
مرا در چشم خويش كشته ، پريده
همو كز نواي پر ز دردش هر دمم آيد سروشي
هان تو ، كز تو زار و حيران شد وجودم
به آنم خواندهاي اي جغد شوم نيكگفتار
كه نه آنم من ….
بر آن شدم تا از دوستي بنگارم که شيوايي قلمش هر روز افزون ميشود تا آنجا که نگاه نافذش هر نکته را به مطلبي خوانا مبدل مي کند. مسعود برجيان بي شک در پيام ايرانيان سعي در به چالش کشيدن وقايع روزانه با ماهيت درونمايه آن ميکند و بدون ترديد در اين امر توانسته موفقيت آميز عمل نمايد. اما آشنايي ما از شعر بالا شکل گرفت و حلقه اي از مهر پس از آن تشکيل شد تا در دلتنگيهاي تنهايي بتوانيم يکديگر را دريابيم و دغدغه هاي ذهنيمان را بازگو کنيم.
مسعود در پيام ايرانيان از دغدغههاي خويش براي جامعه آفتزده ميهنمان سخن ميگويد و بي شک در بازگو نمودن مصائب تلخ اين جامعه ، موفق بوده است. نمونه اين مدعا نوشتار آخر مسعود مي باشد که در يلدايي به درازاي تاريخ تمامي ماجرا را در چند سطر به مسلخ مي کشد.
پيام ايرانيان يک سال بر منظر دنياي بي کران مجاز خوش درخشيد و نوشتارش آگاهي بخش ذهنمان شد حال در آستانه سالي ديگر آرزوي موفقيت براي مسعود عزيز را دارم.
************
نازلي منصوريفر ، وبنگار حوزه شعر و ادب ، وبلاگ بارانهها :
مسعود عزيز درود
نوشتههاي خوب و روشنات را هميشه ميخوانم و استفاده ميبرم. اميدوارم در اين راه دشواري كه در پيش گرفتهاي هميشه پر توان و موفق باشي . تولد اين كودك نو پاي دوست داشتني را از صميم قلب به تو تبريك ميگويم . ميدانم در آينده مردي دلير براي ايران خواهي شد !
به اميد آن روز ...
با احترام و تشكر از تمام محبتهاي بي شائبهات .
************
مصطفي قوانلو قاجار ، روزنامه نگار و پژوهشگر وب ، وبلاگ روزنامهنگار نو :
آقاي برجيان تولد وبلاگتان مبارک. اميدوارم همچنان در عرصه وبلاگي فعال باشيد.
************
آرش سيگارچي ، روزنامهنگار و سردبير روزنامه گيلان امروز ، وبلاگ آرش سيگارچي
سلام بر مسعود برجيان عزيز ...
گويا ديگر قرار است نوشتن و خواندن در اين ملک خاطره اي باشد براي فرزنداني که هيچ به گذشته نمي انديشند و چون تن پدران به چوب بي عدالتي ها بخشيده اند لاجرم سکوت را ادامه مي دهند. امروز به هنر بي هنران حاکم ، پديده وبلاگ نويسي که اينترنت ايراني را به اعتبار آن ، تمام دنيا شناخته اند تنها کمتر از پنجاه فعال حرفه اي دنبال مي کنند و البته يکي از آن پنجاه نفر شما هستيد.
خواندن و نوشتن در فضاي مجازي هر چند در ايران ما بسيار جوان است اما بسياري از فعالان در اين عرصه نشان داده اند که چه بسترهايي را در اين فصل نو توانسته اند بگشايند و اينگونه بوده است که بار ديگر ايراني خسته توانايي هاي خود را به منصه ظهور رسانده است.
تو و« پيام ايرانيان» ات را از ابتدا دنبال کرده ام و همانگونه که در بالا يادآور شدم در اين عرصه اي که همه ي نويسندگان داخل قلم غلاف کرده اند ، اين وبلاگ از جمله روزنه هايي بوده است که توانسته اقناعي داشته باشد بر عطش مخاطبان ات. شادم از حضورت و بياد مي آورم قلم سبزت را که آرزو دارم هرگز خشک نباشد و همچنان در عرصه باشد.
در اين گير و دار مي دانم ادامه کار سخت است اما اجازه بده از تو بخواهم تا پيام ايرانيان ات ادامه داشته بدش ....
و ايدون باد ....
************
آزاده ضياء ، عضو سابق شوراي مرکزي انجمن دانشجويان پيرو خط امام ( جمهوريخواه فعلي )
آقاي برجيان:
پيش از بحث در مورد وبلاگتان اين را بگويم كه شما براي من يادآور دوران طلايي فعاليت انجمني هستيد كه اعتقاد داشتم پاك ترين مجموعه دانشجويي دانشگاههاست . ياد آور آن شعر معروف : كه دور شاه شجاع است مي دلير بنوش : پشت جلد ارگان آن انجمن و هفتاد و ششي هاي فعال ، كتابخوان و با انگيزه؛ و البته خوش بحالتان كه نبوديد تا ببينيد ذات استبداد زده ايراني چگونه در هيات دانشجويان اصلاح طلب و زحمتكش تبلور مي كند!
وبلاگتان هم بدين دليل براي من قابل احترام است. چرا كه از دغدغه هميشگي و همراه نويسنده اش خبر مي دهد كه آن دغدغه مقدس را پشت درهاي دانشگاه جا نگذاشته است و اكنون با نوشتن خود را راضي مي كند.
مطالب وبلاگتان بسيار شيوا و منطقي است. اعتراف مي كنم وقتي از قلمتان و در ستايش آن مي نوشتيد ، به ياد توتم پرستي شريعتي مي افتادم (هر چند خود را وامدار آموخته هاي او مي دانم) و البته قهرمان پرستي بعضي سياسيون جوان و هيجان پرست امروزي! و چقدر خوشحال شدم وقتي خواندم كه نمي خواهيد قهرمان باشيد.
اميدوارم همچنان به مطالعه و نوشتن ادامه دهيد و وب نوشته هاي شما هر بار غني تر از پيش گردد.
چرا به جاي آنکه براي ديگران بنويسي و مشتري جمع کني در وبلاگ خودت نمينويسي ؟ با پاسخي خواستم بحث را پايان بخشم که : کسي وبلاگ مرا نميخواند و بازديدکنندهاي نخواهد داشت … اما جناب صف سري با قاطعيت پيگير منظور خويش شد : وقتي نوشتن را آغاز کني کم کم حلقه دوستانت شکل ميگيرد و مخاطب خاص خود را پيدا خواهي کرد اما در اين راه به حوصله فراوان و ممارست بسيار نياز داري. آن ديدار در ظهر پنجشنبه آفتابي تهران به پايان رسيد و من عزم بازگشت کردم . صبحگاه که قدم به پايانه موطن خويش مينهادم و در شتاب بودم که خود را در سرماي صبحگاه به رختخواب گرم برسانم نميدانستم شهر بم در همان دقايق به تلي از ويرانه مبدل شده است. تماس چند روز بعد من با جناب صف سري با گلايه ايشان همراه بود : من اين چند روزه ، هر روز وبلاگت را چک ميکنم . پس چرا شروع نميکني ؟ فقط اعلام کردي که شروع خواهي کرد ؟ من هنوز منتظرم .
ديگر ياراي مقاومت نداشتم . پس از مطلب نخستين " يا علي گفتيم و عشق آغاز شد " که بر صفحه وبلاگ تنها مانده بود و اعلام فعاليت وبلاگم بود يادداشتي با تيتر " آنکه نآموخت از گذشت روزگار " نگاشتم و از حوادث آن روزها گفتم و چنين " پيام ايرانيان " فعال شد .
نخستين بار که وبلاگي ثبت کردم ارديبهشت 82 بود. با آغاز فيلترينگ سايتها من که به اينترنت بدون فيلتر دسترسي داشتم مقالات جالب را از سايتهاي مختلف جمع آوري ميکردم و در وبلاگ ميگذاشتم تا دوستانم بخوانند. حاصل کارم تا امروز يک وبلاگ هک شده است و يک وبلاگ غير فعال و يک وبلاگ پرشين بلاگي که نوروز با آن خداحافظي کردم. غرض از آنچه آمد هم بازگوئي حکايت برپائي اين خانه کوچک بود و هم روايت ماجرائي، تا همگان بدانند در ميان همنسلان استاد داريوش آشوري هستند نويسندگاني که با تشويقهاي خويش پاي جوانان را به دنياي مجاز باز ميکنند نه آنچنان که همگان ميپندارند جوانان هستند که با شوري از سر سن جواني، استادي را به نوشتن وبلاگ دعوت کنند.
حالا اين وبلاگ يکساله است. حاصل خواهش من از دوستان براي نگاشتن چند خط بدين مناسبت اظهار لطف و مهرباني فراوان اين عزيزان بوده است. عرق شرم بر پيشانيام نشسته که لايق اين همه محبت نبودم .
بيژن صف سري ، صاحب امتياز و سردبير روزنامه توقيف شده آزاد ، وبلاگ روزگار ما :
چند وقتي است ، چه بسا ماههاست که دست و دلم به نوشتن نميرود ، نه اينکه هيچ ننويسم ، بلکه آنچه مرحم اين دل خسته باشد به قلم نمي آيد ، فقط از انس به نوشتن است که سياه مشق ميکنم ، اين گفتم تا عذر گناهم باشد براي گاه به گاه نوشتنم. اما در همين حال مغشوش ، ميل خواندنم باقي است ، کتاب همچنان مونس من است و وبگردي در دنياي مجازي اينترنت و خواندن دل نوشتههاي جوانان اين آب و خاک که مفري جز نوشتن در وبلاگ نمييابند ، پيشهي من است ، از قلم بدستان جواني ميگويم که با نگاشتن در خانهي کوچک وبلاگ خود ، بارقهي اميد را در دل هر خسته دل ايراني بر ميانگيزند ، و يکي از محدود قلم بدستاني که با قلم مبتني بر آگاهي خود ، اميد را در دلها تازه ميکند مسعود برجيان است ، صاحب قلم جواني که اگر نگويم تبلور آرزوي نسلي است که همه دل در گرو بيداري نسل پس از خود دارد ، بي گمان از دل آگاهاني است که مي توان چشم اميد به آن داشت آنچنان که خود به رسالتش واقف بوده و وبلاگش را هم پيام ايرانيان نام نهاده که ايرانيان هر چه ميطلبند در گرو بيداري و تلاش و همت جواناني چون او است که ميجويند.
به يادم هست اول بار که نوشتاري از او خواندم آنقدر به دلم نشست که گويي يکي از زبان حال ما مي گويد، زبان همهي مردم اين کهنه ديار، که جز به غيرت و همت فرزندان خود، به هيچ قدرتي دل نمي بندند و تکيه ندارند ، برجيان مي نويسد تا در جهاني که مي پندارند با ابزار هاي اغواگرانه ي تجدد ، مي توانند نسل جوان اين آب و خاک را در خواب کنند ، آنان را آگاه و بيدار نگاه دارد هر چند که هوشياري اين نسل به چشم مادران اين کهنه ديار غم بزرگي است که پاداش هوشياري در اين بلاد را نه به سزا که به جزا ميدهند. و حال امروز که يکسال از بنيان خانهي کوچک ، اما صميمي پيام ايرانيان ميگذرد ، بايد به صاحبخانهاش دست مريزاد گفت که جوانان اين آب و خاک را همين اندک سپاس هم مرحم است اگر چه نزد نسل هوشيار امروز، اين همه همت نه براي شنيدن سپاس از چون مني است
که از عشق به وطن خويش ميکند ، آنچنانکه عاشقان را سوداي ديگر است .
ف.م.سخن ، وبنگار و تحليلگر مسائل سياسي-اجتماعي و طنز نويس ، وبلاگ ف.م.سخن :
آقاي برجيان عزيز
پيش از رواج وب لاگ هاي فارسي، فکر و انديشهي دهها هزار جوان ايراني فقط در درون خود آنها بازتاب مي يافت و هيچ کس حتي نزديکترين خويشان، از جوش و خروش فکري که در درون آنها جريان داشت با خبر نبود. وب لاگ فارسي دريچهاي بود که به ذهن و انديشهي جوان ايراني باز شد و فکر او را به جامعهي حاضر در اينترنت مرتبط کرد. انتظار ميرفت از اين دريچه آب باريکهاي يا حداکثر رودي جاري شود ولي برخلاف انتظار و در کمال ناباوري سيلي خروشان به راه افتاد که جامعهي سنتي را نيز به طور غير مستقيم تحت تاثير قرار داد.
وب لاگ سياه رنگ شما با آن تصويري که بر پيشانياش نقش بسته، نه سياه است و نه مانند آن عکس، چشم و دهان بسته. هر حرف سفيدي که بر اين وب لاگ سياه نقش مي بندد، چراغي است که ميتواند مسيري را روشن کند. اين حروف سفيد ِ انديشهي شماست که بر فضاي سياه سياسي امروز ما نقش مي بندد و حامل پيام است؛ پيام براي ايرانيان. اين نور را نبايد به هر سو افکند و بايد مراقب بود تا مسير درست را نشان بدهد. قدر و ارزش آن را بدانيد.
تولد وب لاگ شما را به شما و خوانندگانتان تبريک مي گويم.
مجيد زهري ، وبنگار و تحليلگر مسائل سياسي-اجتماعي و فرهنگي ، وبلاگ مجيد زهري :
به دوست ناديده، امّا نور دو ديده، مسعود برجيان!
انسانهاي عدالتجو، انسانهاي معذّبي هستند! انسانهايي هستند که در بطن اجتماع خود زندگي ميکنند؛ کساني که نسبت به آنچه ميگذرد، احساس مسئوليتي عميق دارند. يکي از اين انسانهاي عزيز، مسعود برجيان است.
مسعود نويسندهاي است که قلمي هوشيار و پاکيزه دارد. هرچند او در قلب ايران، با نام اصلي خود مينويسد -که من اين را عين مسئوليتپذيري و از فضايل اخلاقي يک نويسنده ميدانم-، نديدهام که در مقابل ناملايمات مهر سکوت بر لب زند. نيز، آدم عميقي است؛ با وجود تمام کمبودهاي آشنا در فضاي داخل کشور، عميق مانده است. ژورناليسم تحليلي او، با زباني نغزگو و سالم و در عين حال خروشان، با پرهيز کامل از درازنويسي و حاشيهروي، آنچه که حق مطلب است را -بهغايت- ادا ميکند. من، مجيد زهري، نميتوانم اين حجم از فرهيختگي را ببينم و در مقابل آن سر تعظيم فرود نياورم.
قلمش پايا و پربار باد!
محمد واعظي ، وبنگار حوزه ادب و اجتماع و فرهنگ ، وبلاگ اين خانه سياه است :
" پيام ايرانيان يکساله شد " ، وبلاگي که يک سالي است در شبستان بغض آلود سرنوشت نسل من بُراده هاي نور و شور و سرمستي و اميد ميپاشد . وبلاگ مسعود برجيان جايي است که ميشود در آن در آيينهاي تمام قد موجوديت تاريخي خود را به تماشا بنشينيم . آنگاه که از سياست مي گويد و توي کوچه پس کوچه هاي تنگ و تاريک و سرد آن قدم ميزند ، نور کلامش چنان اين کوچهها را فرا ميگيرد که کوردلان سياه دل را عرصه براي قلمفرسايي تنگ ميآيد . مسعود برجيان گرچه قبلاً در بطن مسائل سياسي حضوري فعال داشته است ولي اکنون با فاصله به سياست مينگرد که اين فاصله گيري نه دور ماندن که بهتر شناختن است ، فاصله اي که باعث اشراف بر فضاي موجود مي شود . تحليلهاي دقيق و منطقي او از مسائل روز خود گواه اين مدعاست . وقتي مسعود از هواي شرجي سياست خسته مي شود با معشوق نداشتهاش نرد عشق مي بازد و از فراقش ضجه مي زند .
در ميان حرفهاي مسعود هيچ گاه نشاني از پرخاش و خشونت نديده ام و اين نشان از مظلوميت و معصوميت روحي به غايت لطيف است که نوشتههايي چنين خلق مي کند .
در فضاي کنوني جامعه ما ، شرايط ، بعضي اشخاص حساس را از زيستن در واقعيت پيرامون به سوي فراموش کردن آن ميراند ، اما مسعود اينگونه نيست ؛ واکنش هاي او به مسائل و معضلات اجتماعي و فرهنگي نشان از حساسيت و توجه ويژه او نسبت به مسائلي است که خيليها با وجود ادعاهاي بسيار از کنار آنها به راحتي ميگذرند .
مسعود برجيان هميشه از يک زاويه ديگر به مسائل مي نگرد و همين نگاه متفاوت اوست که باعث موفقيت او و وبلاگش شده است .
حسين ضيائي ، وبنگار حوزه عمومي مسائل ايران ، وبلاگ خاکستر :
مرا دردي است ناگفته ، به آن چشمان بيهمتا
كنون آري ، مرا ميخواند آن يكتا به آن گوشه خزيده
مرا در چشم خويش كشته ، پريده
همو كز نواي پر ز دردش هر دمم آيد سروشي
هان تو ، كز تو زار و حيران شد وجودم
به آنم خواندهاي اي جغد شوم نيكگفتار
كه نه آنم من ….
بر آن شدم تا از دوستي بنگارم که شيوايي قلمش هر روز افزون ميشود تا آنجا که نگاه نافذش هر نکته را به مطلبي خوانا مبدل مي کند. مسعود برجيان بي شک در پيام ايرانيان سعي در به چالش کشيدن وقايع روزانه با ماهيت درونمايه آن ميکند و بدون ترديد در اين امر توانسته موفقيت آميز عمل نمايد. اما آشنايي ما از شعر بالا شکل گرفت و حلقه اي از مهر پس از آن تشکيل شد تا در دلتنگيهاي تنهايي بتوانيم يکديگر را دريابيم و دغدغه هاي ذهنيمان را بازگو کنيم.
مسعود در پيام ايرانيان از دغدغههاي خويش براي جامعه آفتزده ميهنمان سخن ميگويد و بي شک در بازگو نمودن مصائب تلخ اين جامعه ، موفق بوده است. نمونه اين مدعا نوشتار آخر مسعود مي باشد که در يلدايي به درازاي تاريخ تمامي ماجرا را در چند سطر به مسلخ مي کشد.
پيام ايرانيان يک سال بر منظر دنياي بي کران مجاز خوش درخشيد و نوشتارش آگاهي بخش ذهنمان شد حال در آستانه سالي ديگر آرزوي موفقيت براي مسعود عزيز را دارم.
نازلي منصوريفر ، وبنگار حوزه شعر و ادب ، وبلاگ بارانهها :
مسعود عزيز درود
نوشتههاي خوب و روشنات را هميشه ميخوانم و استفاده ميبرم. اميدوارم در اين راه دشواري كه در پيش گرفتهاي هميشه پر توان و موفق باشي . تولد اين كودك نو پاي دوست داشتني را از صميم قلب به تو تبريك ميگويم . ميدانم در آينده مردي دلير براي ايران خواهي شد !
به اميد آن روز ...
با احترام و تشكر از تمام محبتهاي بي شائبهات .
مصطفي قوانلو قاجار ، روزنامه نگار و پژوهشگر وب ، وبلاگ روزنامهنگار نو :
آقاي برجيان تولد وبلاگتان مبارک. اميدوارم همچنان در عرصه وبلاگي فعال باشيد.
آرش سيگارچي ، روزنامهنگار و سردبير روزنامه گيلان امروز ، وبلاگ آرش سيگارچي
سلام بر مسعود برجيان عزيز ...
گويا ديگر قرار است نوشتن و خواندن در اين ملک خاطره اي باشد براي فرزنداني که هيچ به گذشته نمي انديشند و چون تن پدران به چوب بي عدالتي ها بخشيده اند لاجرم سکوت را ادامه مي دهند. امروز به هنر بي هنران حاکم ، پديده وبلاگ نويسي که اينترنت ايراني را به اعتبار آن ، تمام دنيا شناخته اند تنها کمتر از پنجاه فعال حرفه اي دنبال مي کنند و البته يکي از آن پنجاه نفر شما هستيد.
خواندن و نوشتن در فضاي مجازي هر چند در ايران ما بسيار جوان است اما بسياري از فعالان در اين عرصه نشان داده اند که چه بسترهايي را در اين فصل نو توانسته اند بگشايند و اينگونه بوده است که بار ديگر ايراني خسته توانايي هاي خود را به منصه ظهور رسانده است.
تو و« پيام ايرانيان» ات را از ابتدا دنبال کرده ام و همانگونه که در بالا يادآور شدم در اين عرصه اي که همه ي نويسندگان داخل قلم غلاف کرده اند ، اين وبلاگ از جمله روزنه هايي بوده است که توانسته اقناعي داشته باشد بر عطش مخاطبان ات. شادم از حضورت و بياد مي آورم قلم سبزت را که آرزو دارم هرگز خشک نباشد و همچنان در عرصه باشد.
در اين گير و دار مي دانم ادامه کار سخت است اما اجازه بده از تو بخواهم تا پيام ايرانيان ات ادامه داشته بدش ....
و ايدون باد ....
آزاده ضياء ، عضو سابق شوراي مرکزي انجمن دانشجويان پيرو خط امام ( جمهوريخواه فعلي )
آقاي برجيان:
پيش از بحث در مورد وبلاگتان اين را بگويم كه شما براي من يادآور دوران طلايي فعاليت انجمني هستيد كه اعتقاد داشتم پاك ترين مجموعه دانشجويي دانشگاههاست . ياد آور آن شعر معروف : كه دور شاه شجاع است مي دلير بنوش : پشت جلد ارگان آن انجمن و هفتاد و ششي هاي فعال ، كتابخوان و با انگيزه؛ و البته خوش بحالتان كه نبوديد تا ببينيد ذات استبداد زده ايراني چگونه در هيات دانشجويان اصلاح طلب و زحمتكش تبلور مي كند!
وبلاگتان هم بدين دليل براي من قابل احترام است. چرا كه از دغدغه هميشگي و همراه نويسنده اش خبر مي دهد كه آن دغدغه مقدس را پشت درهاي دانشگاه جا نگذاشته است و اكنون با نوشتن خود را راضي مي كند.
مطالب وبلاگتان بسيار شيوا و منطقي است. اعتراف مي كنم وقتي از قلمتان و در ستايش آن مي نوشتيد ، به ياد توتم پرستي شريعتي مي افتادم (هر چند خود را وامدار آموخته هاي او مي دانم) و البته قهرمان پرستي بعضي سياسيون جوان و هيجان پرست امروزي! و چقدر خوشحال شدم وقتي خواندم كه نمي خواهيد قهرمان باشيد.
اميدوارم همچنان به مطالعه و نوشتن ادامه دهيد و وب نوشته هاي شما هر بار غني تر از پيش گردد.
۱۳۸۳/۱۰/۰۲
۱۳۸۳/۱۰/۰۱
يلدائي به درازاي تاريخ
امشب شب يلداست ، ايرانيان امشب به رسم پاسداشت سنت ديرينه خويش طولانيترين شب سال را به مهماني ميروند ، مهماني آناني که نقشي از آشنائي بر پيشاني دارند ، ميروند تا بدين بهانه دمي تبسمي بر لبي نشانند و بار غم از شانه اندوه پائين گذارند . ايرانيان اما همچنان که بدين سنت نياکان خويش پايبند ماندهاند به رسم ديرينه اجداد خويش نيز وفادار بودهاند که کار را به نيروي فره ايزدي بسپارند و حداکثر نيرو و تواني که از خويش به ميدان مبارزه آورند دستي باشد که به دعا براي ظهور نجاتبخش بلند شود ، مهم نيست ايراني شريف و اصيل چه ديني دارد و از کدام مکتب فکري تغذيه ميشود ، منجي طلبي جزئي از وجود انسان شرقي است ، شرقياني که منجي طلبي را وسيلهاي براي توجيه ترس و واهمه و سکون خويش ساختهاند و رخوت و سستي خود را در سايه سار قدرت ماورائي منجي ، حفظ جان و مصلحتانديشي نام نهادهاند و حتي از کوچکترين واكنشي نيز به همين بهانه شانه خالي کردهاند ، ايرانيان البته در اين راه پيشگام ساير شرقيان بودهاند ! و همچنان پاسدار آن سنت تاريخياند و اين خطاي تاريخي !!! و شايد نكوداشت اين شب طولاني براي پاسداشت سنت چشم بر آسمان تقدير دوختن نيز بوده است ! شبي طولاني به درازاي تمام تاريخ ، به درازاي خواب طولانيمدت ملتي که همچنان به گذشته پر افتخاري مينازد که کوچکترين نشانهاي از آن در روح و روان ايرانيان امروز وجود ندارد ...
يلداي امسال بيش از حد سياسي است ، هر پيامي که در مسنجر آمده يا بر صفحه تلفن همراه نقش بسته نقشي از شب طولاني ظلم دارد و صبحي که خواهد دميد ، تمام مفاهيم فرهنگي رنگ و بوي سياست گرفتهاند ، ديگر حتي نميتوان از پاسداشت يلدا گفت بيآنکه چشمان جستجوگر به دنبال مصداقي عيني براي اين شب طولاني نروند . گوئي حسرت نوشيدن يک ليوان آب بيتوجه به نيمه پر يا خالي آن و انديشيدن منحصر به " آب بودن آب " آرزوئي محال است !!!
يلداي امسال بيش از حد سياسي است ، هر پيامي که در مسنجر آمده يا بر صفحه تلفن همراه نقش بسته نقشي از شب طولاني ظلم دارد و صبحي که خواهد دميد ، تمام مفاهيم فرهنگي رنگ و بوي سياست گرفتهاند ، ديگر حتي نميتوان از پاسداشت يلدا گفت بيآنکه چشمان جستجوگر به دنبال مصداقي عيني براي اين شب طولاني نروند . گوئي حسرت نوشيدن يک ليوان آب بيتوجه به نيمه پر يا خالي آن و انديشيدن منحصر به " آب بودن آب " آرزوئي محال است !!!
۱۳۸۳/۰۹/۳۰
مرا به خورشيد بسپار ...
محمد عزيز شعر زيبائي در وبلاگش نهاده بود ، بر آن پي نوشتي نگاشتم ، محمد سروده است :
در ميان واژههاي من چه ميکني؟؟؟؟
من مدتهاست که تو را
به امنيت سپرده ام .
در اين کوير ،
بجز سوز نيست
برو ...
که سايه سار تو در خم پيچي نزديک بي صبرانه در انتظار است .
مرا به خورشيد بسپار ...
(؟)
--------
و اين چند خط پي نوشتي است بر شعر محمد :
مرا به خورشيد بسپار
و به آن سوز کوير
و به عطش امنيت
و به جستجوي سايه ساري از جنس قبر
از جنس اعتراف
از جنس نابودي
برو
اينجا کوير فنا است
تو بمان
بگو و بمان
آنچه را ميخواهند
آنچه را ميگويند
من نيز زير سايه "خورشيد"
در اين کوير وحشت منتظرت خواهم ماند
شايد سايه سار من جاودانه تر باشد !
در ميان واژههاي من چه ميکني؟؟؟؟
من مدتهاست که تو را
به امنيت سپرده ام .
در اين کوير ،
بجز سوز نيست
برو ...
که سايه سار تو در خم پيچي نزديک بي صبرانه در انتظار است .
مرا به خورشيد بسپار ...
(؟)
--------
و اين چند خط پي نوشتي است بر شعر محمد :
مرا به خورشيد بسپار
و به آن سوز کوير
و به عطش امنيت
و به جستجوي سايه ساري از جنس قبر
از جنس اعتراف
از جنس نابودي
برو
اينجا کوير فنا است
تو بمان
بگو و بمان
آنچه را ميخواهند
آنچه را ميگويند
من نيز زير سايه "خورشيد"
در اين کوير وحشت منتظرت خواهم ماند
شايد سايه سار من جاودانه تر باشد !
۱۳۸۳/۰۹/۲۷
درمان سياست زدگي، نوشتن از عشق نيست
دوست گرانقدر و فرزانهام جناب آقاي مجيد زهري در يادداشتي از سياستزدگي حاكم بر وبلاگهاي فارسي ابراز تعجب فرمودهاند و پرسيدهاند چرا جاي « عشق » در ميان يادداشتهاي وبنگاران خالي است. كوشش ميكنم به اين پرسش پاسخي كوتاه دهم :
1- اگر معيار نگاشتن از موضوع عشق را موضوع بندي وبلاگها در سايت پرشين بلاگ كه 70 درصد وبلاگهاي فارسي را در خويش جاي داده است قرار دهيم از اتفاق موضوع عشق جزو موضوعات اصلي اكثريت بالائي از وبلاگهاست كه در اين زمينه خانمها به حكم طبيعت خويش البته پيشتازند. با اين حساب موضوع « عشق » به عنوان موضوعي كليشهاي و مطابق فهم عموم، هرگز در ميان يادداشتهاي وبنگاران فارسي زبان مهجور نمانده است.
2- اگر از زاويه يادداشتهاي « يك » وبنگار به موضوع نگاه كنيم صورت مساله عوض ميشود. در واقع ميتوان پرسيد چرا شخصي چون مجيد زهري يا مسعود برجيان يا ديگران كه سياست و انديشه جزو دغدغههاي آنهاست كمتر مجال مييابند درباره موضوعي ديگر جز سياست، مقاله و يادداشتي بنويسند ؟ پاسخ اين پرسش اما روشن است. در مُلك ايران زمين به حكم آنكه حكومتي سراسر رافت و رحمت و مهرباني و عطوفت بر سرير قدرت نشسته است و به سبب آنكه هر چيز در جاي خويش محكم و پر صلابت ايستاده است !!! هر روز و هر روز دست تقدير زمينيان حاكم و محكوم بر ايران حادثهاي ميآفريند و سيل خروشان مقاله و تحليل اهل نظر است كه به راه ميافتد كه البته به خودي خود مذموم نيست اما وقتي اين سيكل حادثهآفريني و تحليل و موضعگيري هر روزه شود ديگر مجالي براي نويسنده باقي نخواهد گذاشت كه اصولا به موضوعي ديگر بيانديشد چه رسد به آنكه بخواهد در آن زمينه قلم بزند و مطلبي دلچسب و خاص ارائه كند. جايگاه وبنگاراني كه در اين ميان براي قلم خود محدوديتي قائل شدهاند كه لزوما تحليل غالب را تكرار نكنند و به جاي جويدن خوردههاي ديگران، خود خوراكي در خور آماده كنند و از زاويهاي ناديده به موضوع مورد بحث بنگرند كار دو چندان سختتر ميشود زيرا دو چندان بايد وقت نهاد و مطالعه كرد و به تفكر نشست، آنگاه قلم در دست گرفت و صفحه كاغذ الكترونيكي را سياه كرد .
3- براي ايرانياني كه استبداد در تار و پودشان جا خوش كرده است و صحنه دستيابي به قدرت، خشونتبارترين صحنه جدال آنهاست از اتفاق بايد صلح و عشق و تحمل را نه به معناي همه كس فهم آن كه در ميان موضعگيريها و تحليلهاي سياسي اين مردم ريشهاي كرد. وبنگاراني كه در عرصه انديشه و سياست، قلم ميزنند بسيار اندكند و به حكم استيلاي استبداد بر ذهن و روانشان صد البته تحملشان ناچيز. اگر بتوان براي وبلاگنويسي پارسيزبانان يك ويژگي يگانه نام برد همان « تمرين دموكراسي » و « تحمل ديگران » است. بگذريم از وبلاگهاي به ظاهر سياسي كه گرد و غبار شعارهاي دهان پر كن و غير عملي در فضا ميپراكنند و تحليلهاي عاميانه را بازمينمايانند و از دريچه يا همه يا هيچ و سياه يا سپيد رويدادهاي اطراف خويش را نظاره ميكنند. پس از گذشت ساليان، وبنگاران ايراني آموختهاند در اين عرصه چگونه يكديگر را دوست داشته باشند اما در عين حال از يكديگر انتقاد كنند و شيوه تفكر همديگر را به نقد بكشند. در اين ميدان است كه هر نويسندهاي به حكم مسؤوليتي كه بر دوش خويش حس ميكند و صادقانه، بر اساس آن و از ديدگاه خود، به تحليل و نگارش مينشيند ارزشمند و قابل احترام است و صد البته شايسته دوست داشتن كه دردمند است و در پي درمان. اين تحمل و احترام متقابل وبنگاران دُر گرانبهائي است که اگر در ميان جامعه نيز ترويج شود و در تمام ابعاد زندگي ايرانيان جاري گردد درد ايرانيان چاره شده است.
4- يكي از معاني توسعه سياسي « رهائي از رنج هميشه در صحنه بودن » است. هنگامي كه سياست « تمام » دغدغه « اكثريت » مردم باشد به ماشين انهدام زندگي شخصي مبدل ميگردد. سياست در كشورهاي توسعه يافته علاقه و تخصص معدودي است. در اين كشورها نه هر روز، آبستن وقوع رويدادي سياسي است كه زير جهان زبر كند و نه سياستورزي معنائي مساوي با مرگ دارد. احزاب محبوبتر به قدرت ميرسند و در پايان دوران حاكميت خويش، در صورتي كه معيارهاي مورد نظر رايدهندگان را برآورده نكرده باشند به راحتي از قدرت كنار گذاشته ميشوند. نه روزنامهنگاري در هراس ميافتد از اينكه رشد بيش از حد تورم را با اتكا به آمار مستند نشان دهد و فاتحه حزب حاكم را بخواند و نه موسسه آمارگيري خود را ملزم به آمار سازي براي نشان دادن موفقيت حزب و گروه حاكم ميداند. مردم نيز زندگي شخصي خويش را پي ميگيرند و از دور دستي بر آتش دارند و در هنگام تعيين سرنوشت، پاي صندوق راي حاضر ميشوند. تمام اين پاراگراف را كه وارونه كنيد به شرح وضعيت فعلي ايران ميرسيم. براي مردمي كه هنوز بايد بياموزند و فرهنگ خويش را اصلاح كنند و درد تاريخيشان درماني بنياني شود تا آيندهاي دور بايد نوشت و روشنگري كرد و آموزاند. اين وظيفه البته بيشتر وقت يك نويسنده انديشمند و دردمند را خواهد گرفت و اين راه ناگزير اوست كه دردمند است و در پي درمان.
پي نوشت :
دوست گرانمايه آقاي مجيد زهري در ادامه مطلب مورد اشاره پينوشتي نگاشتهاند. براي مخاطباني که اين يادداشت را مطالعه ميکنند ميافزايم که از قضا معناي گاهشمار و تفاوتش با گاهنگار را نيک ميدانم اما به دو دليل بياشاره به اين تفاوت، مطلب فوق را به سماع قلم سپردم. نخست محتواي يادداشت دوست گرانمايه است که از گلايه از سياست زدگي وبلاگ خود و وبلاگهاي ديگران آغاز ميشود و به شکوه از بازگفتن از سياست و نوع توليدات فکري جوانان و سياستزدگي مردم خاتمه مييابد. اگر با اين ديد به يادداشت نگاه کنيم چندان دور از انتظار نخواهد بود اگر کسي جاي خالي عشق به سبب سياستزدگي را در مطالب مطرح در يک وبلاگ يا مجموعه وبلاگها به عنوان موضوع مورد انتقاد نويسنده محترم برداشت کند. دوم آنکه بيراه نيست اگر مجموعه وبلاگها را جلوه خواستهاي جوانان بدانيم و آنها را معيار آنچه در درون دنياي جوانان ميگذرد قرار دهيم. به همين دليل گاهنگار ( وبلاگ ) را بازتابي از گاهشمار زندگي جوانان فرض کردم و در ابتدا پرسش دوست عزيزم را بازنويسي کردم. در ادامه اما کوشيدم از زواياي گوناگون به قضيه نگاه کنم: هم عشقي نويسي رايج در وبلاگها و هم عشق ورزيدن به معناي عام آن. اگر منظور نويسنده محترم را آنچنان که در پينوشت آوردهاند معناي عام آن بدانيم در بخش سوم و چهارم يادداشت پاسخ خود را البته از ديد اين قلم خواهند يافت. چرا که در جامعهاي که حکومت و فرهنگ عامه بوئي از عشق ورزيدن و محبت انساني ندارد و روابط حاکم بر آن جامعه در همه ابعاد سرشار از خشونت و حذف رقيب است نميتوان عشق ورزيدن را در گاهشمار جوانانش بازنويسي کرد.
1- اگر معيار نگاشتن از موضوع عشق را موضوع بندي وبلاگها در سايت پرشين بلاگ كه 70 درصد وبلاگهاي فارسي را در خويش جاي داده است قرار دهيم از اتفاق موضوع عشق جزو موضوعات اصلي اكثريت بالائي از وبلاگهاست كه در اين زمينه خانمها به حكم طبيعت خويش البته پيشتازند. با اين حساب موضوع « عشق » به عنوان موضوعي كليشهاي و مطابق فهم عموم، هرگز در ميان يادداشتهاي وبنگاران فارسي زبان مهجور نمانده است.
2- اگر از زاويه يادداشتهاي « يك » وبنگار به موضوع نگاه كنيم صورت مساله عوض ميشود. در واقع ميتوان پرسيد چرا شخصي چون مجيد زهري يا مسعود برجيان يا ديگران كه سياست و انديشه جزو دغدغههاي آنهاست كمتر مجال مييابند درباره موضوعي ديگر جز سياست، مقاله و يادداشتي بنويسند ؟ پاسخ اين پرسش اما روشن است. در مُلك ايران زمين به حكم آنكه حكومتي سراسر رافت و رحمت و مهرباني و عطوفت بر سرير قدرت نشسته است و به سبب آنكه هر چيز در جاي خويش محكم و پر صلابت ايستاده است !!! هر روز و هر روز دست تقدير زمينيان حاكم و محكوم بر ايران حادثهاي ميآفريند و سيل خروشان مقاله و تحليل اهل نظر است كه به راه ميافتد كه البته به خودي خود مذموم نيست اما وقتي اين سيكل حادثهآفريني و تحليل و موضعگيري هر روزه شود ديگر مجالي براي نويسنده باقي نخواهد گذاشت كه اصولا به موضوعي ديگر بيانديشد چه رسد به آنكه بخواهد در آن زمينه قلم بزند و مطلبي دلچسب و خاص ارائه كند. جايگاه وبنگاراني كه در اين ميان براي قلم خود محدوديتي قائل شدهاند كه لزوما تحليل غالب را تكرار نكنند و به جاي جويدن خوردههاي ديگران، خود خوراكي در خور آماده كنند و از زاويهاي ناديده به موضوع مورد بحث بنگرند كار دو چندان سختتر ميشود زيرا دو چندان بايد وقت نهاد و مطالعه كرد و به تفكر نشست، آنگاه قلم در دست گرفت و صفحه كاغذ الكترونيكي را سياه كرد .
3- براي ايرانياني كه استبداد در تار و پودشان جا خوش كرده است و صحنه دستيابي به قدرت، خشونتبارترين صحنه جدال آنهاست از اتفاق بايد صلح و عشق و تحمل را نه به معناي همه كس فهم آن كه در ميان موضعگيريها و تحليلهاي سياسي اين مردم ريشهاي كرد. وبنگاراني كه در عرصه انديشه و سياست، قلم ميزنند بسيار اندكند و به حكم استيلاي استبداد بر ذهن و روانشان صد البته تحملشان ناچيز. اگر بتوان براي وبلاگنويسي پارسيزبانان يك ويژگي يگانه نام برد همان « تمرين دموكراسي » و « تحمل ديگران » است. بگذريم از وبلاگهاي به ظاهر سياسي كه گرد و غبار شعارهاي دهان پر كن و غير عملي در فضا ميپراكنند و تحليلهاي عاميانه را بازمينمايانند و از دريچه يا همه يا هيچ و سياه يا سپيد رويدادهاي اطراف خويش را نظاره ميكنند. پس از گذشت ساليان، وبنگاران ايراني آموختهاند در اين عرصه چگونه يكديگر را دوست داشته باشند اما در عين حال از يكديگر انتقاد كنند و شيوه تفكر همديگر را به نقد بكشند. در اين ميدان است كه هر نويسندهاي به حكم مسؤوليتي كه بر دوش خويش حس ميكند و صادقانه، بر اساس آن و از ديدگاه خود، به تحليل و نگارش مينشيند ارزشمند و قابل احترام است و صد البته شايسته دوست داشتن كه دردمند است و در پي درمان. اين تحمل و احترام متقابل وبنگاران دُر گرانبهائي است که اگر در ميان جامعه نيز ترويج شود و در تمام ابعاد زندگي ايرانيان جاري گردد درد ايرانيان چاره شده است.
4- يكي از معاني توسعه سياسي « رهائي از رنج هميشه در صحنه بودن » است. هنگامي كه سياست « تمام » دغدغه « اكثريت » مردم باشد به ماشين انهدام زندگي شخصي مبدل ميگردد. سياست در كشورهاي توسعه يافته علاقه و تخصص معدودي است. در اين كشورها نه هر روز، آبستن وقوع رويدادي سياسي است كه زير جهان زبر كند و نه سياستورزي معنائي مساوي با مرگ دارد. احزاب محبوبتر به قدرت ميرسند و در پايان دوران حاكميت خويش، در صورتي كه معيارهاي مورد نظر رايدهندگان را برآورده نكرده باشند به راحتي از قدرت كنار گذاشته ميشوند. نه روزنامهنگاري در هراس ميافتد از اينكه رشد بيش از حد تورم را با اتكا به آمار مستند نشان دهد و فاتحه حزب حاكم را بخواند و نه موسسه آمارگيري خود را ملزم به آمار سازي براي نشان دادن موفقيت حزب و گروه حاكم ميداند. مردم نيز زندگي شخصي خويش را پي ميگيرند و از دور دستي بر آتش دارند و در هنگام تعيين سرنوشت، پاي صندوق راي حاضر ميشوند. تمام اين پاراگراف را كه وارونه كنيد به شرح وضعيت فعلي ايران ميرسيم. براي مردمي كه هنوز بايد بياموزند و فرهنگ خويش را اصلاح كنند و درد تاريخيشان درماني بنياني شود تا آيندهاي دور بايد نوشت و روشنگري كرد و آموزاند. اين وظيفه البته بيشتر وقت يك نويسنده انديشمند و دردمند را خواهد گرفت و اين راه ناگزير اوست كه دردمند است و در پي درمان.
پي نوشت :
دوست گرانمايه آقاي مجيد زهري در ادامه مطلب مورد اشاره پينوشتي نگاشتهاند. براي مخاطباني که اين يادداشت را مطالعه ميکنند ميافزايم که از قضا معناي گاهشمار و تفاوتش با گاهنگار را نيک ميدانم اما به دو دليل بياشاره به اين تفاوت، مطلب فوق را به سماع قلم سپردم. نخست محتواي يادداشت دوست گرانمايه است که از گلايه از سياست زدگي وبلاگ خود و وبلاگهاي ديگران آغاز ميشود و به شکوه از بازگفتن از سياست و نوع توليدات فکري جوانان و سياستزدگي مردم خاتمه مييابد. اگر با اين ديد به يادداشت نگاه کنيم چندان دور از انتظار نخواهد بود اگر کسي جاي خالي عشق به سبب سياستزدگي را در مطالب مطرح در يک وبلاگ يا مجموعه وبلاگها به عنوان موضوع مورد انتقاد نويسنده محترم برداشت کند. دوم آنکه بيراه نيست اگر مجموعه وبلاگها را جلوه خواستهاي جوانان بدانيم و آنها را معيار آنچه در درون دنياي جوانان ميگذرد قرار دهيم. به همين دليل گاهنگار ( وبلاگ ) را بازتابي از گاهشمار زندگي جوانان فرض کردم و در ابتدا پرسش دوست عزيزم را بازنويسي کردم. در ادامه اما کوشيدم از زواياي گوناگون به قضيه نگاه کنم: هم عشقي نويسي رايج در وبلاگها و هم عشق ورزيدن به معناي عام آن. اگر منظور نويسنده محترم را آنچنان که در پينوشت آوردهاند معناي عام آن بدانيم در بخش سوم و چهارم يادداشت پاسخ خود را البته از ديد اين قلم خواهند يافت. چرا که در جامعهاي که حکومت و فرهنگ عامه بوئي از عشق ورزيدن و محبت انساني ندارد و روابط حاکم بر آن جامعه در همه ابعاد سرشار از خشونت و حذف رقيب است نميتوان عشق ورزيدن را در گاهشمار جوانانش بازنويسي کرد.
۱۳۸۳/۰۹/۲۵
در خلوت تو اي ناديده عاشق
در خماري چشمانت
در شب بيستاره گيسويت
در مويههاي سحرگاهيت
در ضجههاي شبانگاهيت
در اشک به خون نشستهات
از فراق يار
مستي شراب نابي است
که مرا تا آغوش گرم خدا
بي بال و پر ، پرواز ميدهد
در شب بيستاره گيسويت
در مويههاي سحرگاهيت
در ضجههاي شبانگاهيت
در اشک به خون نشستهات
از فراق يار
مستي شراب نابي است
که مرا تا آغوش گرم خدا
بي بال و پر ، پرواز ميدهد
۱۳۸۳/۰۹/۲۴
از من بگريزيد که مي خوردهام امروز
از من بگريزيد که مي خوردهام امروز
با من منشينيد که ديوانهام امشب
يک جرعه آن مست کند هر دو جهان را
چيزي که لبت ريخت به پيمانهام امشب
... فروغي بسطامي
با من منشينيد که ديوانهام امشب
يک جرعه آن مست کند هر دو جهان را
چيزي که لبت ريخت به پيمانهام امشب
... فروغي بسطامي
۱۳۸۳/۰۹/۲۰
جنبشي كه با خون وداع گفت
جنبش دانشجوئي ايران اگر چه با ريختن خون فرزندان ملت در پيش پاي معاون رئيس جمهور وقت آمريكا عملا به يكي از بازيگران تاثيرگذار سياست در ايران تبديل گشت اما در مسير خويش براي دستيابي به آرمانهاي خود كه در گذر زمان دگرگونيهاي عميقي را نيز تجربه كرد از راهكارهاي متفاوتي بهره گرفت . بررسي تحول آرمانهاي اين جنبش و استراتژي آن براي در آغوش گرفتن شاهد مقصود ميتواند به شناخت اين حركت اجتماعي مدد رساند . انجمن دانشجويان جمهوريخواه دانشگاه يزد به عنوان يكي از گروههاي دانشجوئي كه محصول فضاي سياسي پس از دوم خرداد است ميتواند نمونه مناسبي براي بررسي چنين تحولي در درون اين جنبش باشد چه اين گروه به نام « پيروي از خط امام » كار خويش را آغاز كرد اما در ادامه راه به « جمهوريخواهي » رسيد و البته تبعات چنين تغيير رويكردي را متحمل شد .
*****
نسلي كه در مهرماه 1376 قدم به دانشگاه يزد نهاد سياسيترين نسل دانشجويان تا آن زمان بود . تاثير شگرف واقعه دوم خرداد و متحول شدن فضاي سياسي-اجتماعي كشور باعث بروز دغدغههائي جديد در درون نسل جوان ايران شده بود . دانشجويان ورودي 76 بخش بزرگي از آرمانهاي نوگرايانه اين نسل را نمايندگي ميكردند . انجمنهاي اسلامي دانشجويان هم به عنوان هستههاي اصلي پديدآورندگان دوم خرداد در سطح دانشگاههاي كشور كه با مركزيت دفتر تحكيم وحدت به فعاليت ميپرداخت به مركز تجمع دانشجويان دوم خردادي در دانشگاههاي كشور تبديل شده بودند .
بر خلاف بسياري از انجمنهاي اسلامي در سطح دانشگاههاي كشور ، انجمن اسلامي دانشگاه يزد از مدتي پيش از دوم خرداد به دست نيروهاي متمايل به جناح راست افتاده بود و آشكارا گرايش محافظهكارانه خود را به نمايش ميگذاشت . دانشجوياني كه تازه قدم در دانشگاه نهاده و به دنبال محلي براي تبادل آرا و عقايد و پيگيري فرايند اصلاحات بودند در يكسال نخست تحصيلي با تلخكامي با شرايط موجود كنار آمدند . انجمن اسلامي اما در مخالفت خويش با اكثريت دانشجويان تنها نبود ، ساير تشكلهاي متمايل يا وابسته به جناح راست نيز در كنار انجمن اسلامي در مقابل دانشجويان صف آرائي كرده بودند . انتخابات شوراي مركزي انجمن اسلامي در بهار سال 78 در حالي فرا ميرسيد كه دانشجويان دوم خردادي دانشگاه تلاشهاي وسيعي را براي خارج ساختن انجمن اسلامي از اختيار جناح مخالف اصلاحات تدارك ديده بودند . در همان زمان گروهي از دانشجويان دوم خردادي با تشكيل گروهي به نام « جمعي از مدافعان جامعه مدني : گروه جام جم » به سازماندهي اين حركت ميپرداختند . اما هنگامي كه كميته تائيد صلاحيت كانديداهاي شوراي مركزي انجمن اسلامي به حذف گسترده انبوه دانشجوياني پرداخت كه با هماهنگي گروه جام جم براي انتخابات ثبت نام كرده بودند ، دانشجويان گروه ياد شده به ناچار اعتراض خويش را به نزد دفتر تحكيم وحدت بردند . دلايل رد صلاحيت كانديداها موارد متعددي را شامل ميگشت اما يكي از مهمترين و رايج ترين آنها عدم پايبندي به دستورات شرع مبين اسلام اعلام شده بود كه البته منظور كميته تائيد صلاحيت تراشيدن ريش توسط برخي كانديداها بود ! حتي مسؤول كميته تائيد صلاحيتها در پي اعتراض برخي كانديداها از آنها پرسيده بود آيا حاضرند كتبا اعلام نمايند كه از اين پس به دستور شرعي اسلام در مورد حرمت تراشيدن ريش پايبند خواهند بود يا خير ، كه پس از امتناع كانديداها ، كميته مزبور بار ديگر صلاحيت آنها را رد كرد.
ورود نماينده اعزامي تحكيم ( اكبر عطري ) نيز نه تنها كمكي به حل اين منازعه نكرد بلكه به تندتر شدن فضاي سياسي دانشگاه انجاميد . با ناكامي نماينده تحكيم در مجاب كردن مسؤول وقت كميته تائيد صلاحيتها براي بازنگري فرايند تائيد صلاحيتها ( به دليل ساختار دفتر تحكيم كه از پائين به بالا ميباشد ) و در حالي كه روز انتخابات فرا ميرسيد باقيمانده افراد معدودي كه توسط كميته ، تائيد صلاحيت شده بودند با انصراف خويش رسما از دور انتخابات كنار رفتند و دانشگاه در ماههاي پاياني بهار 78 در سكوت فرو رفت . وقوع جنايت 18 تير و اقدام انجمن اسلامي در اعلام تجمع دانشجوئي در دانشگاه اما نقطه ظهور مجدد گروه جام جم بود . هنگامي كه سخنران تجمع مزبور از فرد كشته شده در اين فاجعه با نام « مرحوم » ياد كرد گروهي از دانشجويان از ميان تجمع با فرياد « او شهيد بود » به سخنران اعتراض كردند و اين اولين حضور اين افراد پس از ناكامي نخستين بود .
سال تحصيلي 79-78 اما در حالي آغاز شد كه نيروهاي دوم خردادي همه در انفعال به سر ميبردند . تاسيس يك انجمن دانشجوئي با مشي كلي اصلاح طلبي نيز نتوانسته بود عطش دانشجوياني را كه دو سالي را پراكنده و بينتيجه گذرانده بودند ارضا كند چه اين انجمن بيشتر رويكردي فرهنگي داشت و با نگاهي محافظهكارانه به مسائل سياسي مينگريست . اين مشي تا پايان كار اولين شوراي مركزي اين انجمن كه همان هيات موسس تشكل ياد شده بود نيز ادامه يافت . در اين فضا بسياري از نيروهاي دوم خردادي دانشگاه به مسؤولان گروه جام جم پيشنهاد ميكردند با ايجاد تشكلي سياسي ، نيروهاي تحول خواه دانشگاه را سازماندهي نمايند .
افراد مذكور نيز پس از نشستهاي پراكنده متعدد سرانجام در روز 19 آبان 78 با تشكيل اولين جلسه هيات مؤسس به بحث و تبادل نظر پرداختند و با تهيه نامهاي رسما تقاضاي تاسيس « انجمن دانشجويان پيرو خط امام دانشگاه يزد » را به هيات نظارت دانشگاه تسليم كردند . بلافاصله پس از اين اقدام پيگيريها آغاز گشت . طبيعي بود با توجه به تاسيس انجمني با مشي اصلاح طلبانه پيش از آن ، صدور مجوز تشكل جديد با موانع متعددي روبرو ميشد اما سرانجام رايزنيهاي اعضاي هيات موسس با اعضاي دفتر تحكيم وحدت و مسؤولان وقت وزارت علوم نتيجه داد و در آستانه انتخابات مجلس ششم مجوز تشكل ياد شده صادر گشت. اين انتخابات اما اولين صحنه روياروئي تشكل تازه تاسيس ياد شده و انجمن اسلامي راستگراي دانشگاه بود .
اين انتخابات با پيروزي كانديداي انجمن دانشجويان پيرو خط امام پايان يافت . انجمن تازه تاسيس با عضوگيري گسترده و دعوت از علي افشاري ، عضو دفتر تحكيم ، رسما فعاليت خويش را آغاز كرد . در بهار 79 و به دنبال توقيف فلهاي روزنامهها به دعوت انجمن پيرو خط امام ، دانشجويان تجمع كردند . تجمعي كه بزرگترين گردهمائي اعتراضي دانشجويان دانشگاه يزد تا آن زمان بود . حوادث مربوط به كنفرانس برلين اما به نقطه عطفي در فعاليتهاي دانشجوئي در دانشگاه يزد تبديل شد . بزرگترين اجتماع دانشجوئي براي بحث و بررسي موضوع با تريبون آزاد در مسجد دانشگاه برگزار شد كه حاصل همكاري چهار تشكل دانشجوئي دانشگاه بود . انجمن پيرو خط امام اما اولين گروهي بود كه بلافاصله پس از پخش تصاوير كنفرانس برلين در سيماي جمهوري اسلامي ، اين اقدام را محكوم كرد . همزمان با اوجگيري فعاليتهاي انجمن ، نشريه ارگان آن نيز منتشر شد . « پيام سروش » كه بهترين دانشجويان اهل انديشه دانشگاه در تهيه ماهنامه و ويژهنامههايش نقش كليدي داشتند در بسياري موارد محتوائي آنچنان غني داشت كه هنوز پس از گذشت سالها تازه و خواندني است و بر اندوخته اهل تحقيق ميافزايد . دختران دانشجوي عضو انجمن نيز با انتشار نشريه « رستاران » به حضوري قوي در عرصه انديشههاي مربوط به حوزه زنان همت گماشتند .
در سالهاي فعاليت انجمن بسياري از اصلاح طلبان به دعوت انجمن پيرو خط امام در دانشگاه يزد حضور يافتند و به سخنراني پرداختند . در كنار اين مراسمها ، بيلان درخشان ساير فعاليتهاي اعضا انجمن سرانجام « انجمن دانشجويان پيرو خط امام » را به يكي از مقتدرترين و تاثيرگذارترين تشكلهاي سياسي در سطح دانشگاه و شهر يزد تبديل نمود اگر چه در تمامي سالهاي ياد شده فشارهاي پيدا و پنهان بسياري بر فعالان انجمن وارد آمد و مشكلات متعددي را باعث گشت كه افت و خيز فعاليت انجمن در برخي مقاطع زماني نتيجه چنين فضائي بوده است .
انجمن اما پس از حمايت خويش از آقاي خاتمي در دومين دور انتخابات و ياس پس از معرفي دولت دوم و ناكاميهاي ديگر اصلاح طلبان كه بازگفتنش سخت دلآزار است چون ساير نخبگان فعال كمكم از فرايند اصلاحات از درون نظام نااميد گشت و تا آنجا پيش رفت كه به تحريم انتخابات مجلس هفتم پرداخت .
انجمن دانشجويان پيرو خط امام در سالهاي عمر خويش نسلهاي مختلفي را تجربه كرد كه هر يك در فضائي تنفس ميكردند كه نسل پيشين هرگز آنرا تجربه نكرده بود و اين حاصل تحولات سريع ساليانه جنبش نوپاي اصلاحات بود چنان که نسل نخست ( هيات موسس ) ناگزير بود نام پيروي از خط امام را بر تشکل خويش بنهد تا بتواند مجوز فعاليت را دريافت دارد اما اگر چه خط مشي کلي تشکل ياد شده در تمامي سالهاي فعاليت ، حساسيت منفي دانشجويان نسبت به نام « پيروي از خط امام » را زدوده بود نسلهاي بعدي اما حتي حاضر به تحمل چنين نامي نيز نبودند . سرانجام سال 83 فرا رسيد و دو تشكل اصلاح طلب دانشگاه كه يكي با رويكردي فرهنگي فعاليت خود را شروع كرده بود و پس از گذشت اندك مدتي از زمان تاسيس دوران ركود خويش را تجربه ميكرد و انجمن پيرو خط امام كه در تمام سالهاي فعاليت خويش بر مشي نخستين - اگر چه با رويكردهائي متفاوت و متناسب با زمان – پاي فشرده بود در يكديگر ادغام شدند و انجمن دانشجويان جمهوريخواه دانشگاه يزد متولد شد .
انجمني كه دانشجويان آن « پيروي خط امام » را كه روزگاري نشانگر چپهاي مذهبي اصلاح طلب درون حاكميت بود وانهادند و نااميد از اصلاحات درون حاكميتي و همراه با تحولات اصلاحطلبان ، « جمهوريخواهي » را برگزيدند . اينچنين جنبشي كه با سه قطره خون متولد گشت ، در تيرماه 78 در آخرين ايستگاه مبارزه خويش به خون كشيده شد و همان دم با خون و خشونت وداع گفت و روز سركوب خويش را روز ملي مبارزه با خشونت نام نهاد . اين جنبش با خون وداع گفت چرا كه آنرا اولين گام حركت به سوي پلكان دموكراسي و جمهوري يافت . چنين بود كه خط امام به دوم خرداد تغيير نام داد و دوم خرداد جامه رسمي جمهوريخواهي پوشيد تا كودك اصلاحات فصلي ديگر را در حيات خويش آغاز كند .
پينوشت : مقاله پيش رو براي انتشار در ويژهنامه 16 آذر نشريه پرگار در شهر يزد نگاشته شده است .
نسلي كه در مهرماه 1376 قدم به دانشگاه يزد نهاد سياسيترين نسل دانشجويان تا آن زمان بود . تاثير شگرف واقعه دوم خرداد و متحول شدن فضاي سياسي-اجتماعي كشور باعث بروز دغدغههائي جديد در درون نسل جوان ايران شده بود . دانشجويان ورودي 76 بخش بزرگي از آرمانهاي نوگرايانه اين نسل را نمايندگي ميكردند . انجمنهاي اسلامي دانشجويان هم به عنوان هستههاي اصلي پديدآورندگان دوم خرداد در سطح دانشگاههاي كشور كه با مركزيت دفتر تحكيم وحدت به فعاليت ميپرداخت به مركز تجمع دانشجويان دوم خردادي در دانشگاههاي كشور تبديل شده بودند .
بر خلاف بسياري از انجمنهاي اسلامي در سطح دانشگاههاي كشور ، انجمن اسلامي دانشگاه يزد از مدتي پيش از دوم خرداد به دست نيروهاي متمايل به جناح راست افتاده بود و آشكارا گرايش محافظهكارانه خود را به نمايش ميگذاشت . دانشجوياني كه تازه قدم در دانشگاه نهاده و به دنبال محلي براي تبادل آرا و عقايد و پيگيري فرايند اصلاحات بودند در يكسال نخست تحصيلي با تلخكامي با شرايط موجود كنار آمدند . انجمن اسلامي اما در مخالفت خويش با اكثريت دانشجويان تنها نبود ، ساير تشكلهاي متمايل يا وابسته به جناح راست نيز در كنار انجمن اسلامي در مقابل دانشجويان صف آرائي كرده بودند . انتخابات شوراي مركزي انجمن اسلامي در بهار سال 78 در حالي فرا ميرسيد كه دانشجويان دوم خردادي دانشگاه تلاشهاي وسيعي را براي خارج ساختن انجمن اسلامي از اختيار جناح مخالف اصلاحات تدارك ديده بودند . در همان زمان گروهي از دانشجويان دوم خردادي با تشكيل گروهي به نام « جمعي از مدافعان جامعه مدني : گروه جام جم » به سازماندهي اين حركت ميپرداختند . اما هنگامي كه كميته تائيد صلاحيت كانديداهاي شوراي مركزي انجمن اسلامي به حذف گسترده انبوه دانشجوياني پرداخت كه با هماهنگي گروه جام جم براي انتخابات ثبت نام كرده بودند ، دانشجويان گروه ياد شده به ناچار اعتراض خويش را به نزد دفتر تحكيم وحدت بردند . دلايل رد صلاحيت كانديداها موارد متعددي را شامل ميگشت اما يكي از مهمترين و رايج ترين آنها عدم پايبندي به دستورات شرع مبين اسلام اعلام شده بود كه البته منظور كميته تائيد صلاحيت تراشيدن ريش توسط برخي كانديداها بود ! حتي مسؤول كميته تائيد صلاحيتها در پي اعتراض برخي كانديداها از آنها پرسيده بود آيا حاضرند كتبا اعلام نمايند كه از اين پس به دستور شرعي اسلام در مورد حرمت تراشيدن ريش پايبند خواهند بود يا خير ، كه پس از امتناع كانديداها ، كميته مزبور بار ديگر صلاحيت آنها را رد كرد.
ورود نماينده اعزامي تحكيم ( اكبر عطري ) نيز نه تنها كمكي به حل اين منازعه نكرد بلكه به تندتر شدن فضاي سياسي دانشگاه انجاميد . با ناكامي نماينده تحكيم در مجاب كردن مسؤول وقت كميته تائيد صلاحيتها براي بازنگري فرايند تائيد صلاحيتها ( به دليل ساختار دفتر تحكيم كه از پائين به بالا ميباشد ) و در حالي كه روز انتخابات فرا ميرسيد باقيمانده افراد معدودي كه توسط كميته ، تائيد صلاحيت شده بودند با انصراف خويش رسما از دور انتخابات كنار رفتند و دانشگاه در ماههاي پاياني بهار 78 در سكوت فرو رفت . وقوع جنايت 18 تير و اقدام انجمن اسلامي در اعلام تجمع دانشجوئي در دانشگاه اما نقطه ظهور مجدد گروه جام جم بود . هنگامي كه سخنران تجمع مزبور از فرد كشته شده در اين فاجعه با نام « مرحوم » ياد كرد گروهي از دانشجويان از ميان تجمع با فرياد « او شهيد بود » به سخنران اعتراض كردند و اين اولين حضور اين افراد پس از ناكامي نخستين بود .
سال تحصيلي 79-78 اما در حالي آغاز شد كه نيروهاي دوم خردادي همه در انفعال به سر ميبردند . تاسيس يك انجمن دانشجوئي با مشي كلي اصلاح طلبي نيز نتوانسته بود عطش دانشجوياني را كه دو سالي را پراكنده و بينتيجه گذرانده بودند ارضا كند چه اين انجمن بيشتر رويكردي فرهنگي داشت و با نگاهي محافظهكارانه به مسائل سياسي مينگريست . اين مشي تا پايان كار اولين شوراي مركزي اين انجمن كه همان هيات موسس تشكل ياد شده بود نيز ادامه يافت . در اين فضا بسياري از نيروهاي دوم خردادي دانشگاه به مسؤولان گروه جام جم پيشنهاد ميكردند با ايجاد تشكلي سياسي ، نيروهاي تحول خواه دانشگاه را سازماندهي نمايند .
افراد مذكور نيز پس از نشستهاي پراكنده متعدد سرانجام در روز 19 آبان 78 با تشكيل اولين جلسه هيات مؤسس به بحث و تبادل نظر پرداختند و با تهيه نامهاي رسما تقاضاي تاسيس « انجمن دانشجويان پيرو خط امام دانشگاه يزد » را به هيات نظارت دانشگاه تسليم كردند . بلافاصله پس از اين اقدام پيگيريها آغاز گشت . طبيعي بود با توجه به تاسيس انجمني با مشي اصلاح طلبانه پيش از آن ، صدور مجوز تشكل جديد با موانع متعددي روبرو ميشد اما سرانجام رايزنيهاي اعضاي هيات موسس با اعضاي دفتر تحكيم وحدت و مسؤولان وقت وزارت علوم نتيجه داد و در آستانه انتخابات مجلس ششم مجوز تشكل ياد شده صادر گشت. اين انتخابات اما اولين صحنه روياروئي تشكل تازه تاسيس ياد شده و انجمن اسلامي راستگراي دانشگاه بود .
اين انتخابات با پيروزي كانديداي انجمن دانشجويان پيرو خط امام پايان يافت . انجمن تازه تاسيس با عضوگيري گسترده و دعوت از علي افشاري ، عضو دفتر تحكيم ، رسما فعاليت خويش را آغاز كرد . در بهار 79 و به دنبال توقيف فلهاي روزنامهها به دعوت انجمن پيرو خط امام ، دانشجويان تجمع كردند . تجمعي كه بزرگترين گردهمائي اعتراضي دانشجويان دانشگاه يزد تا آن زمان بود . حوادث مربوط به كنفرانس برلين اما به نقطه عطفي در فعاليتهاي دانشجوئي در دانشگاه يزد تبديل شد . بزرگترين اجتماع دانشجوئي براي بحث و بررسي موضوع با تريبون آزاد در مسجد دانشگاه برگزار شد كه حاصل همكاري چهار تشكل دانشجوئي دانشگاه بود . انجمن پيرو خط امام اما اولين گروهي بود كه بلافاصله پس از پخش تصاوير كنفرانس برلين در سيماي جمهوري اسلامي ، اين اقدام را محكوم كرد . همزمان با اوجگيري فعاليتهاي انجمن ، نشريه ارگان آن نيز منتشر شد . « پيام سروش » كه بهترين دانشجويان اهل انديشه دانشگاه در تهيه ماهنامه و ويژهنامههايش نقش كليدي داشتند در بسياري موارد محتوائي آنچنان غني داشت كه هنوز پس از گذشت سالها تازه و خواندني است و بر اندوخته اهل تحقيق ميافزايد . دختران دانشجوي عضو انجمن نيز با انتشار نشريه « رستاران » به حضوري قوي در عرصه انديشههاي مربوط به حوزه زنان همت گماشتند .
در سالهاي فعاليت انجمن بسياري از اصلاح طلبان به دعوت انجمن پيرو خط امام در دانشگاه يزد حضور يافتند و به سخنراني پرداختند . در كنار اين مراسمها ، بيلان درخشان ساير فعاليتهاي اعضا انجمن سرانجام « انجمن دانشجويان پيرو خط امام » را به يكي از مقتدرترين و تاثيرگذارترين تشكلهاي سياسي در سطح دانشگاه و شهر يزد تبديل نمود اگر چه در تمامي سالهاي ياد شده فشارهاي پيدا و پنهان بسياري بر فعالان انجمن وارد آمد و مشكلات متعددي را باعث گشت كه افت و خيز فعاليت انجمن در برخي مقاطع زماني نتيجه چنين فضائي بوده است .
انجمن اما پس از حمايت خويش از آقاي خاتمي در دومين دور انتخابات و ياس پس از معرفي دولت دوم و ناكاميهاي ديگر اصلاح طلبان كه بازگفتنش سخت دلآزار است چون ساير نخبگان فعال كمكم از فرايند اصلاحات از درون نظام نااميد گشت و تا آنجا پيش رفت كه به تحريم انتخابات مجلس هفتم پرداخت .
انجمن دانشجويان پيرو خط امام در سالهاي عمر خويش نسلهاي مختلفي را تجربه كرد كه هر يك در فضائي تنفس ميكردند كه نسل پيشين هرگز آنرا تجربه نكرده بود و اين حاصل تحولات سريع ساليانه جنبش نوپاي اصلاحات بود چنان که نسل نخست ( هيات موسس ) ناگزير بود نام پيروي از خط امام را بر تشکل خويش بنهد تا بتواند مجوز فعاليت را دريافت دارد اما اگر چه خط مشي کلي تشکل ياد شده در تمامي سالهاي فعاليت ، حساسيت منفي دانشجويان نسبت به نام « پيروي از خط امام » را زدوده بود نسلهاي بعدي اما حتي حاضر به تحمل چنين نامي نيز نبودند . سرانجام سال 83 فرا رسيد و دو تشكل اصلاح طلب دانشگاه كه يكي با رويكردي فرهنگي فعاليت خود را شروع كرده بود و پس از گذشت اندك مدتي از زمان تاسيس دوران ركود خويش را تجربه ميكرد و انجمن پيرو خط امام كه در تمام سالهاي فعاليت خويش بر مشي نخستين - اگر چه با رويكردهائي متفاوت و متناسب با زمان – پاي فشرده بود در يكديگر ادغام شدند و انجمن دانشجويان جمهوريخواه دانشگاه يزد متولد شد .
انجمني كه دانشجويان آن « پيروي خط امام » را كه روزگاري نشانگر چپهاي مذهبي اصلاح طلب درون حاكميت بود وانهادند و نااميد از اصلاحات درون حاكميتي و همراه با تحولات اصلاحطلبان ، « جمهوريخواهي » را برگزيدند . اينچنين جنبشي كه با سه قطره خون متولد گشت ، در تيرماه 78 در آخرين ايستگاه مبارزه خويش به خون كشيده شد و همان دم با خون و خشونت وداع گفت و روز سركوب خويش را روز ملي مبارزه با خشونت نام نهاد . اين جنبش با خون وداع گفت چرا كه آنرا اولين گام حركت به سوي پلكان دموكراسي و جمهوري يافت . چنين بود كه خط امام به دوم خرداد تغيير نام داد و دوم خرداد جامه رسمي جمهوريخواهي پوشيد تا كودك اصلاحات فصلي ديگر را در حيات خويش آغاز كند .
پينوشت : مقاله پيش رو براي انتشار در ويژهنامه 16 آذر نشريه پرگار در شهر يزد نگاشته شده است .
۱۳۸۳/۰۹/۱۹
وبلاگنويسي در آغوش زاينده رود
از تولد نخستين وبلاگهاي فارسي زبان سه سال ميگذرد. ايرانيان در اين سالها به حكم طبيعت گرتهبردار خويش كه هر پديده نويني در ميانشان به سرعت رواج مييابد و بيش از « نياز » ، « مُد گرائي » آنان را به سمت تكنولوژيهاي نوين سوق ميدهد به سوي ايجاد وبلاگهاي رايگان فارسي شتافتند و آنچنان در اين راه پيش رفتند كه سومين ( و به قولي چهارمين ) رتبه را در ميان وبلاگنويسان جهان كسب كردند.
اين هجوم تعجبانگيز زاده عوامل متعددي بوده است كه تحقيق و پژوهش درباره آنها مجالي ديگر ميطلبد . در يك نگاه كلي ميتوان رواج پديده وبلاگنويسي را يك « تب اجتماعي » به ويژه در ميان جوانان ناميد كه چون « رواج مُد » اين گروه اجتماعي را به سمت خويش سوق داده است.
ثبت و نوشتن وبلاگ اما علي رغم رايگان بودن پيش از هر چيز نياز به دسترسي به شبكه جهاني اينترنت دارد . پايتخت ايران بدليل بافت اجتماعي و حساسيتهاي خاص خويش همواره امكانات متنوع ملي را در خويش فروبلعيده است. اينترنت نيز در اين ميان مستثني نبوده و اولين مراكز خدمات اينترنت چه از مجموعه شركتهاي مخابرات و دولتي و چه خصوصي، در تهران سربرآوردند. رونق دسترسي به اينترنت در كنار تب اجتماعي پيشگفته و ايجاد پايگاههاي اينترنتي ثبت رايگان وبلاگ فارسي، بيش از پيش به رونق اين پديده نوين و مدرن در ميان جوانان تهراني مدد رساند و تهران را به پايتخت وبلاگ در دنيا تبديل كرد.
با گسترش اينترنت در شهرهاي مختلف كشور، جوانان شهرستاني نيز به قافله كاربران حرفهاي اينترنت پيوستند. تاسيس سايتهاي حرفهاي خبري و وبلاگهاي گروهي و حلقههاي فكري متعدد در دنياي مجازي اينترنت بسياري را تحريك ميكرد تا بدانند در پس وبلاگهائي كه هر روز با نگاشتن مطلب، يادداشت يا خاطره، چشمان مشتاق بسياري را به دنبال خويش ميكشد چه كسي نشسته است، در كجا اقامت دارد، تحصيلات و شغلش چيست، حتي برخي دل را نيز به صاحب ناديده آن سطور نقش شده باختند. وبلاگ از يكسو فرصتي فراهم آورده بود تا مردمان شخصيت واقعي و دروني خويش را بيهراس و واهمه آشكار كنند و از سوئي ديگر شخصيتي نوين ( و حتي دروغين ) از خويش ارائه نمايند.
در دنياي اينترنت پس از اولين وبلاگهاي ثبت شده فارسي كمتر كسي توانست شهرتي در آن حد بيابد. وبلاگهائي كه از آن پس مشهور شدند يا از ذهن خلاق و مبتكر و اهل فكري سرچشمه ميگرفتند كه جذابيت سخن و كشش گفتارش، ره صد ساله را يك شبه ميپيمود و وبلاگ مورد نظر را به صفحهاي مشهور و محبوب مبدل ميساخت يا در پس اين شهرت نويسندهاي فرصت شناس كمين كرده بود كه در بزنگاههاي زماني خاص با هوچيگري جائي در ميان جامعه وبلاگنويس ايراني گشوده بود. سايتهائي با محتواي تفريحي-سرگرمي و موسيقي كه محبوب طبع شادي طلب ايرانيان شدهاند البته در اين قاعده نميگنجند.
نكتهاي كه اما در وبلاگهاي مشهور و نيمه مشهور جلب توجه ميكند محل اقامت نگارندههاي آنهاست. بسياري از وبلاگنويسان مشهور يا در تهران ساكنند و يا در كشورهاي خاص اروپائي يا آمريكا و كانادا . سهولت مهاجرت به پارهاي كشورها و وجود انبوه ايرانيان مهاجر كه فرد خواستار مهاجرت را به افكندن رخت اقامت در چنين كشورهائي ترغيب ميكند عاملي است كه بياختيار نويسنده صاحب فكر وبلاگ را ساكن كشوري خاص كرده است.
اما گوئي اين وضعيت براي وبلاگنويساني كه ساكن پايتخت نيستند كاملا متفاوت است. براي وبنگاران مشهور غير تهراني، زياد اتفاق ميافتد كه در برابر پرسش خوانندگان وبلاگ خود يا ديگر وبنگاران مشهور قرار ميگيرند كه با اطمينان از آنها ميپرسند : مگر ساكن تهران نيستيد ؟ و در مقابل پاسخ منفي با پرسشي مجدد مواجه ميشوند كه از كشور محل اقامت آنها ميپرسند ! اينگونه است كه شهرستانها از دايره احتمال به كلي كنار گذاشته ميشوند گوئي اصلا وجود خارجي ندارند. اين در حالي است كه پديده وبلاگ هم بدليل سهولت استفاده و هم رايگان بودن موجب جذب استعدادهاي خلاق جوانان شهرستاني به سوي خويش شده است … اين حضور اما كمتر به رسميت شناخته ميشود. براي وبلاگنويسان قابل باور نيست كه شهري كوچك از توابع يك شهرستان كوچك غير مشهور، واقع شده در يك استان به ظاهر غير قابل اعتناي ايران، زادگاه و سكونتگاه يك وبلاگنويس پر احساس و سرشار از استعداد و مجبوب باشد.
دنياي واقعي علي رغم آنكه در بسياري زمينهها در برابر دنياي مجازي وامانده است اما قانون نانوشته اما اجرائي رسميت انحصاري استعدادهاي پايتختنشين را به دنياي اينترنت تحميل كرده است. نه تنها شهرستانهاي كوچك كه حتي شهري به وسعت و قدمت اصفهان نيز با نگاه ناباورانه برخي كابران اينترنتي مواجه ميشود وقتي از محل سكونت نويسنده وبلاگ محبوبشان اطلاع مييابند.
وبلاگنويسي در آغوش زاينده رود و در كنار شانههاي ستبر نمود بيبديل تاريخ ايران زمين در ميدان نقش جهان نه تنها دريچهاي را ميگشايد كه در سوي ديگرش پارسي زبانان چند خانه دورتر يا چند قاره آنسوتر نشستهاند كه هويت و خلاقيت استعدادهائي را به منصه ظهور ميرساند كه اگر چه از انبوه امكانات بيبديل پايتخت از جمله اينترنت رايگان و ارزان كمبهرهاند اما اين همه مانع از آن نميشود پنجره اتاق خود را كه از بوي رطوبت زندهرود انباشته است به روي دنياي پر رمز و راز اينترنت نگشايد و سر زدن شكوفههاي استعداد خويش را به نظاره ننشينند.
پينوشت : اين يادداشت براي ويژهنامه روزنامه شرق در اصفهان نگاشته شده است .
اين هجوم تعجبانگيز زاده عوامل متعددي بوده است كه تحقيق و پژوهش درباره آنها مجالي ديگر ميطلبد . در يك نگاه كلي ميتوان رواج پديده وبلاگنويسي را يك « تب اجتماعي » به ويژه در ميان جوانان ناميد كه چون « رواج مُد » اين گروه اجتماعي را به سمت خويش سوق داده است.
ثبت و نوشتن وبلاگ اما علي رغم رايگان بودن پيش از هر چيز نياز به دسترسي به شبكه جهاني اينترنت دارد . پايتخت ايران بدليل بافت اجتماعي و حساسيتهاي خاص خويش همواره امكانات متنوع ملي را در خويش فروبلعيده است. اينترنت نيز در اين ميان مستثني نبوده و اولين مراكز خدمات اينترنت چه از مجموعه شركتهاي مخابرات و دولتي و چه خصوصي، در تهران سربرآوردند. رونق دسترسي به اينترنت در كنار تب اجتماعي پيشگفته و ايجاد پايگاههاي اينترنتي ثبت رايگان وبلاگ فارسي، بيش از پيش به رونق اين پديده نوين و مدرن در ميان جوانان تهراني مدد رساند و تهران را به پايتخت وبلاگ در دنيا تبديل كرد.
با گسترش اينترنت در شهرهاي مختلف كشور، جوانان شهرستاني نيز به قافله كاربران حرفهاي اينترنت پيوستند. تاسيس سايتهاي حرفهاي خبري و وبلاگهاي گروهي و حلقههاي فكري متعدد در دنياي مجازي اينترنت بسياري را تحريك ميكرد تا بدانند در پس وبلاگهائي كه هر روز با نگاشتن مطلب، يادداشت يا خاطره، چشمان مشتاق بسياري را به دنبال خويش ميكشد چه كسي نشسته است، در كجا اقامت دارد، تحصيلات و شغلش چيست، حتي برخي دل را نيز به صاحب ناديده آن سطور نقش شده باختند. وبلاگ از يكسو فرصتي فراهم آورده بود تا مردمان شخصيت واقعي و دروني خويش را بيهراس و واهمه آشكار كنند و از سوئي ديگر شخصيتي نوين ( و حتي دروغين ) از خويش ارائه نمايند.
در دنياي اينترنت پس از اولين وبلاگهاي ثبت شده فارسي كمتر كسي توانست شهرتي در آن حد بيابد. وبلاگهائي كه از آن پس مشهور شدند يا از ذهن خلاق و مبتكر و اهل فكري سرچشمه ميگرفتند كه جذابيت سخن و كشش گفتارش، ره صد ساله را يك شبه ميپيمود و وبلاگ مورد نظر را به صفحهاي مشهور و محبوب مبدل ميساخت يا در پس اين شهرت نويسندهاي فرصت شناس كمين كرده بود كه در بزنگاههاي زماني خاص با هوچيگري جائي در ميان جامعه وبلاگنويس ايراني گشوده بود. سايتهائي با محتواي تفريحي-سرگرمي و موسيقي كه محبوب طبع شادي طلب ايرانيان شدهاند البته در اين قاعده نميگنجند.
نكتهاي كه اما در وبلاگهاي مشهور و نيمه مشهور جلب توجه ميكند محل اقامت نگارندههاي آنهاست. بسياري از وبلاگنويسان مشهور يا در تهران ساكنند و يا در كشورهاي خاص اروپائي يا آمريكا و كانادا . سهولت مهاجرت به پارهاي كشورها و وجود انبوه ايرانيان مهاجر كه فرد خواستار مهاجرت را به افكندن رخت اقامت در چنين كشورهائي ترغيب ميكند عاملي است كه بياختيار نويسنده صاحب فكر وبلاگ را ساكن كشوري خاص كرده است.
اما گوئي اين وضعيت براي وبلاگنويساني كه ساكن پايتخت نيستند كاملا متفاوت است. براي وبنگاران مشهور غير تهراني، زياد اتفاق ميافتد كه در برابر پرسش خوانندگان وبلاگ خود يا ديگر وبنگاران مشهور قرار ميگيرند كه با اطمينان از آنها ميپرسند : مگر ساكن تهران نيستيد ؟ و در مقابل پاسخ منفي با پرسشي مجدد مواجه ميشوند كه از كشور محل اقامت آنها ميپرسند ! اينگونه است كه شهرستانها از دايره احتمال به كلي كنار گذاشته ميشوند گوئي اصلا وجود خارجي ندارند. اين در حالي است كه پديده وبلاگ هم بدليل سهولت استفاده و هم رايگان بودن موجب جذب استعدادهاي خلاق جوانان شهرستاني به سوي خويش شده است … اين حضور اما كمتر به رسميت شناخته ميشود. براي وبلاگنويسان قابل باور نيست كه شهري كوچك از توابع يك شهرستان كوچك غير مشهور، واقع شده در يك استان به ظاهر غير قابل اعتناي ايران، زادگاه و سكونتگاه يك وبلاگنويس پر احساس و سرشار از استعداد و مجبوب باشد.
دنياي واقعي علي رغم آنكه در بسياري زمينهها در برابر دنياي مجازي وامانده است اما قانون نانوشته اما اجرائي رسميت انحصاري استعدادهاي پايتختنشين را به دنياي اينترنت تحميل كرده است. نه تنها شهرستانهاي كوچك كه حتي شهري به وسعت و قدمت اصفهان نيز با نگاه ناباورانه برخي كابران اينترنتي مواجه ميشود وقتي از محل سكونت نويسنده وبلاگ محبوبشان اطلاع مييابند.
وبلاگنويسي در آغوش زاينده رود و در كنار شانههاي ستبر نمود بيبديل تاريخ ايران زمين در ميدان نقش جهان نه تنها دريچهاي را ميگشايد كه در سوي ديگرش پارسي زبانان چند خانه دورتر يا چند قاره آنسوتر نشستهاند كه هويت و خلاقيت استعدادهائي را به منصه ظهور ميرساند كه اگر چه از انبوه امكانات بيبديل پايتخت از جمله اينترنت رايگان و ارزان كمبهرهاند اما اين همه مانع از آن نميشود پنجره اتاق خود را كه از بوي رطوبت زندهرود انباشته است به روي دنياي پر رمز و راز اينترنت نگشايد و سر زدن شكوفههاي استعداد خويش را به نظاره ننشينند.
پينوشت : اين يادداشت براي ويژهنامه روزنامه شرق در اصفهان نگاشته شده است .
۱۳۸۳/۰۹/۱۶
آقای خاتمی، امروز به حال تو گریستم که چنین به پایان رسیدی
۱- هنوز در ذهنم چون آینهای میماند، شفاف و واضح، آخر از تحمل من خارج بود، هشت سال پیش در آغازین روزهای زمستان ۷۵، در چنین شبهائی بود، مامور امنیتی مقابلم نشسته بود و من پُر شر و شور در برابرش، سخن که آغاز کرد طعم گس مرگ را در دهانم حس کردم، مرا به قتل تهدید کرد، به شکنجه و آزار؛ بغضم ترکید، اشکم سرازیر شد، از قبل از آن دیدار غمگین بودم، جرقهای کافی بود تا جویبار اشکم جاری شود و عجب جرقهای! از آن پس سکوت کردم، فقط میخواندم و میخواندم، نه میگفتم و نه مینوشتم، یادداشتهایم را در خلوت مینگاشتم، میدانید جرم من چه بود که لایق مجازات مرگ شده بودم؟ حمایت از مهندس موسوی و جنابعالی؛ تنها همین! آنقدر سکوت کردم تا شما انتخاب شدید، کم کم از آن پوسته خارج شدم، حالا دیگر هراسی از آن حجم تهدید نداشتم اماگاه که با خود تنها میشدم میاندیشیدم که آیا خاتمی ارزش این همه تلاش را دارد؟ آیا ملت ایران لیاقت این همه فداکاری و از خود گذشتگی را دارد؟ آیا قیمت تمام آنچه را به خاطرش با جان و سرنوشتمان بازی کردیم میداند؟ و آیا بار دیگر آن اشکها را در چشمهای ترسان کسی خواهم دید؟
۲- امروز صبح که از خانه خارج میشدم ۲ کارگر منتظر را دیدم که گرم گفتگو بودند، از کنارشان که گذشتم یکی به دیگری گفت: امروز آقای خاتمی به مناسبت روز دانشجو سخنرانی دارد، نگاهی بدانها کردم، لبخند تلخی بر لبم نشست، از یاد برده بودم امروز جاودان روز دانشجو است! و این بار به جای آنکه دانشجویان به کارگران، فرا رسیدن این سالروز را یادآوری کنند و آنان را به همراهی بخوانند، کارگران بودند که رسالت تاریخی ناتمامی را به رُخ ذهن پریشانم میکشیدند که چندی بود از یادم رفته بود، آنهم به نگارنده که سالهاست جامه دانشجوئی را از تن به در آورده است.
۳- امشب که کوتاه زمانی به نظارهات نشستم استیصال را در چهرهات دیدم، تمام درماندگی در صدای لرزان و فریادهایت جمع گشته بودید، سعی فراوانی داشتی تا با بردباری با دانشجویان سخن بگوئی اما تو نیز به همان راه رفتی که در تمام این سالها از آن میگریختی، گفتی اینان که تو را «هو» میکنند به تو رای ندادهاند اما خوب میدانی اگر عزم کنی گروهی از طرفداران سابقت را نشان دهی بیشک این گروه «هو کننده» نخستین گروه خواهد بود. میدانم هول شده بودی و کنترلی بر سخنانت نداشتی، تو را که «هو» کردند گفتی: این مغایر دموکراسی است؛ اما گویا از یاد برده بودی این رفتار نه مغایرشان سیاسی است و نه خلاف احترام اجتماعی عرفی به حاکمان کشورهای دموکراتیک، این رفتار تنها ازشان اخلاقی به دور است، هیچ قاعدهای از دموکراسی اعتراضی اینچنینی را نفی نمیکند. اما همین پاسخ خطا را نیز تحمل نکردی و به تهدید رو آوردی: اگر ادامه دهید میگویم که بیرونتان کنند، آدم باشید؛ دیگر پرده از چهرهات کاملا کنار زده شده بود، با همان ادبیاتی سخن میگفتی که در دوره مسندنشینیات سعی در فاصله گرفتن از آنها داشتی … چندی پیش معلم از کار بیکار شدهای هنگام خروج صدر اعظم آلمان از مجلس به طرف او حمله برد و به صورت او سیلی محکمی نواخت، صد البته پس از آن بازداشت شد و به مجازات رسید. میدانید چه مجازاتی؟ تنها ۴ ماه زندان … چون جرم سیلی زدن به صورت یک «انسان» در آلمان چهار ماه زندان است. حال اگر این انسان، صدر اعظم آلمان باشد تفاوتی در مجازات ایجاد نمیکند! اما در اینکهنه دیار سیه بخت، شما تحمل اعتراض فرزندان جوان خود را نداشتید. اینکه دانشجویان میتوانند آزادانه به رئیس جمهورشان اعتراض کنند نشانه آزادی نیست، نشانه قدرت نداشتهٔ رئیس جمهوری است که حتی نگهبان سالن نیز به توصیهاش توجهی نمیکند، اگر آزادی در این خاک حیات داشت چگونه بیش از ۱۰۰ نشریه به مسلخ رفتند تنها به جرم اینکه با انتقادی ساده، بدن لطیف و بیتحمل حاکمی را خراشی داده بودند و بر او با هزار احترام بیدلیل خرده گرفته بودند و از خطا و اشتباهش پرسیده بودند؟ آیا تاوان پیگیری خون به ناحق ریخته شده قربانیان قتلها، توقیف نشریه و به زندان افکندن گنجیها بود؟ مگر روزنامه شرق در همین روزها تهدید نشد که دیگر به انتشار ویژهنامههای قتلهای زنجیرهای ادامه ندهد؟ آری جناب خاتمی، حتی یادآوری نام کشتهگان رسمی آذر ۷۷ نیز از تحمل آقایان بیرون است.
۴- آقای خاتمی، شما هرگز نتوانستید با مسندی که هشت سال است بر آن تکیه زدهاید کنار بیائید. از فردای انتخابتان بارها و بارها از سیاستمداری اعلام برائت کردید و خود را اهل اندیشه و فرهنگ دانستید اینگونه بود که ریاست جمهوری را از معنا تهی کردید و با لنگه دیگر در که محافظهکاران مبهوت از حادثه دوم خرداد باشند جُفت گشتید تا از رییس جمهور پاره پوستهٔ بیخاصیتی بماند که تنها به درد بایگانی در تاریخ غمبارمان میخورد. امروز که شنیدم بار دیگر به جمع دانشجویان میروید احساس غریبی داشتم، همان احساسی که به هنگام ثبت نام هاشمی در انتخابات مجلس ششم در خویش یافتم، آنروز نیز میدانستم هاشمی در حال ارتکاب بزرگترین اشتباه سیاسی عمر خویش است ، امروز نیز میدانستم به شمشیر انتقاد دانشجویان گرفتار میشوید اما هرگز نمیپنداشتم اندک آبروی باقیمانده را چنین رایگان و در برابر «هیچ» واگذار کنید و آنسوی چهرهٔ تک تک ایرانیان را که به حکم طبع استبداد زده خویش هر یک قابلیت تبدیل به صدام و هیتلر را در خویش نهفته دارند، عیان و بیپیرایه به نمایش بگذارید.
۵- آقای خاتمی، امروز شما به پایان رسیدید، زیرا نداستید چه زمان باید از پشت میز و مسند برخیزید. نلسون ماندلا و ماهاتیر محمد و بوریس یلتسین، همگی دریافتند زمان برخاستن فرا رسیده است، اگر چه همگی نه قهرمان بودند و نه اسطوره، اما راه و رسم سیاست را خوب میدانستند، همین است که امروز نامی به نیکی از آنان باقی است. شما اما هشت سال است در جنگی درونی درگیرید که بمانید یا بروید، از ناگفتهها بگوئید یا مصلحت نظام مطلوبتان را در نظر بگیرید در آخر هم به بهای «هیچ» افتان و خیزان خود را به آخرین ایستگاه رساندید، آخرین ۱۶ آذر برای شما دردناک بود و برای ما اندوهناک … امروز بر شما گریستم که چنین به پایان رسیدید. اسطورهای که اشک شوق در چشمان مشتاقان مینشاند هدف تندترین انتقادها قرار گرفت بیآنکه جز آگاهی مردم به حقوق خویش و دریده شدن خرقه تزویر نانخوران سفره دین، دستاورد دیگری نصیب ایرانیان شده باشد. اسطورهٔ به پایان رسیدهای که حتی مجال برشمردن این اندک پیروزیها را نیز نیافت.
۲- امروز صبح که از خانه خارج میشدم ۲ کارگر منتظر را دیدم که گرم گفتگو بودند، از کنارشان که گذشتم یکی به دیگری گفت: امروز آقای خاتمی به مناسبت روز دانشجو سخنرانی دارد، نگاهی بدانها کردم، لبخند تلخی بر لبم نشست، از یاد برده بودم امروز جاودان روز دانشجو است! و این بار به جای آنکه دانشجویان به کارگران، فرا رسیدن این سالروز را یادآوری کنند و آنان را به همراهی بخوانند، کارگران بودند که رسالت تاریخی ناتمامی را به رُخ ذهن پریشانم میکشیدند که چندی بود از یادم رفته بود، آنهم به نگارنده که سالهاست جامه دانشجوئی را از تن به در آورده است.
۳- امشب که کوتاه زمانی به نظارهات نشستم استیصال را در چهرهات دیدم، تمام درماندگی در صدای لرزان و فریادهایت جمع گشته بودید، سعی فراوانی داشتی تا با بردباری با دانشجویان سخن بگوئی اما تو نیز به همان راه رفتی که در تمام این سالها از آن میگریختی، گفتی اینان که تو را «هو» میکنند به تو رای ندادهاند اما خوب میدانی اگر عزم کنی گروهی از طرفداران سابقت را نشان دهی بیشک این گروه «هو کننده» نخستین گروه خواهد بود. میدانم هول شده بودی و کنترلی بر سخنانت نداشتی، تو را که «هو» کردند گفتی: این مغایر دموکراسی است؛ اما گویا از یاد برده بودی این رفتار نه مغایرشان سیاسی است و نه خلاف احترام اجتماعی عرفی به حاکمان کشورهای دموکراتیک، این رفتار تنها ازشان اخلاقی به دور است، هیچ قاعدهای از دموکراسی اعتراضی اینچنینی را نفی نمیکند. اما همین پاسخ خطا را نیز تحمل نکردی و به تهدید رو آوردی: اگر ادامه دهید میگویم که بیرونتان کنند، آدم باشید؛ دیگر پرده از چهرهات کاملا کنار زده شده بود، با همان ادبیاتی سخن میگفتی که در دوره مسندنشینیات سعی در فاصله گرفتن از آنها داشتی … چندی پیش معلم از کار بیکار شدهای هنگام خروج صدر اعظم آلمان از مجلس به طرف او حمله برد و به صورت او سیلی محکمی نواخت، صد البته پس از آن بازداشت شد و به مجازات رسید. میدانید چه مجازاتی؟ تنها ۴ ماه زندان … چون جرم سیلی زدن به صورت یک «انسان» در آلمان چهار ماه زندان است. حال اگر این انسان، صدر اعظم آلمان باشد تفاوتی در مجازات ایجاد نمیکند! اما در اینکهنه دیار سیه بخت، شما تحمل اعتراض فرزندان جوان خود را نداشتید. اینکه دانشجویان میتوانند آزادانه به رئیس جمهورشان اعتراض کنند نشانه آزادی نیست، نشانه قدرت نداشتهٔ رئیس جمهوری است که حتی نگهبان سالن نیز به توصیهاش توجهی نمیکند، اگر آزادی در این خاک حیات داشت چگونه بیش از ۱۰۰ نشریه به مسلخ رفتند تنها به جرم اینکه با انتقادی ساده، بدن لطیف و بیتحمل حاکمی را خراشی داده بودند و بر او با هزار احترام بیدلیل خرده گرفته بودند و از خطا و اشتباهش پرسیده بودند؟ آیا تاوان پیگیری خون به ناحق ریخته شده قربانیان قتلها، توقیف نشریه و به زندان افکندن گنجیها بود؟ مگر روزنامه شرق در همین روزها تهدید نشد که دیگر به انتشار ویژهنامههای قتلهای زنجیرهای ادامه ندهد؟ آری جناب خاتمی، حتی یادآوری نام کشتهگان رسمی آذر ۷۷ نیز از تحمل آقایان بیرون است.
۴- آقای خاتمی، شما هرگز نتوانستید با مسندی که هشت سال است بر آن تکیه زدهاید کنار بیائید. از فردای انتخابتان بارها و بارها از سیاستمداری اعلام برائت کردید و خود را اهل اندیشه و فرهنگ دانستید اینگونه بود که ریاست جمهوری را از معنا تهی کردید و با لنگه دیگر در که محافظهکاران مبهوت از حادثه دوم خرداد باشند جُفت گشتید تا از رییس جمهور پاره پوستهٔ بیخاصیتی بماند که تنها به درد بایگانی در تاریخ غمبارمان میخورد. امروز که شنیدم بار دیگر به جمع دانشجویان میروید احساس غریبی داشتم، همان احساسی که به هنگام ثبت نام هاشمی در انتخابات مجلس ششم در خویش یافتم، آنروز نیز میدانستم هاشمی در حال ارتکاب بزرگترین اشتباه سیاسی عمر خویش است ، امروز نیز میدانستم به شمشیر انتقاد دانشجویان گرفتار میشوید اما هرگز نمیپنداشتم اندک آبروی باقیمانده را چنین رایگان و در برابر «هیچ» واگذار کنید و آنسوی چهرهٔ تک تک ایرانیان را که به حکم طبع استبداد زده خویش هر یک قابلیت تبدیل به صدام و هیتلر را در خویش نهفته دارند، عیان و بیپیرایه به نمایش بگذارید.
۵- آقای خاتمی، امروز شما به پایان رسیدید، زیرا نداستید چه زمان باید از پشت میز و مسند برخیزید. نلسون ماندلا و ماهاتیر محمد و بوریس یلتسین، همگی دریافتند زمان برخاستن فرا رسیده است، اگر چه همگی نه قهرمان بودند و نه اسطوره، اما راه و رسم سیاست را خوب میدانستند، همین است که امروز نامی به نیکی از آنان باقی است. شما اما هشت سال است در جنگی درونی درگیرید که بمانید یا بروید، از ناگفتهها بگوئید یا مصلحت نظام مطلوبتان را در نظر بگیرید در آخر هم به بهای «هیچ» افتان و خیزان خود را به آخرین ایستگاه رساندید، آخرین ۱۶ آذر برای شما دردناک بود و برای ما اندوهناک … امروز بر شما گریستم که چنین به پایان رسیدید. اسطورهای که اشک شوق در چشمان مشتاقان مینشاند هدف تندترین انتقادها قرار گرفت بیآنکه جز آگاهی مردم به حقوق خویش و دریده شدن خرقه تزویر نانخوران سفره دین، دستاورد دیگری نصیب ایرانیان شده باشد. اسطورهٔ به پایان رسیدهای که حتی مجال برشمردن این اندک پیروزیها را نیز نیافت.
۱۳۸۳/۰۹/۱۲
نميخواهيم قهرمان باشيم
در سرزمين هزار دستان که ايران زمينش مينامند دور تکرار فجايع و وقايع گوئي دوري پايان ناپذير است . دوران تراژديها پايان پذيرفته و دوران کمديها مدتهاست آغاز گشته است. نامه روزبه ميرابراهيمي حتي نگاهي را به حيرت و تعجب ننشاند. هيچ انگشتي در دهان از بزرگي حقيقت بسته شده ، گزيده نشد. اگر ديروز نامآوراني جلوي دوربينها نشستند که هيچ کس را باور شکستشان نبود امروز جواناني مجبور به اعتراف و توبه دروغين مي شوند که از دنياي پيچيده سياست هيچ چيز نميخواهند جز دمي آسوده زيستن و کوتاه زماني حرکت وطن را به سوي آبادي نظاره کردن .
کرباسچي نيز در زماني که کاريزماي خاتمي معجزهها مي کرد و دور، دور زايش سلسله وار قهرمانان بود اگر چه دلگير از هاشمي و غمگين از تنها ماندن در پس ميله هاي زندان ، اما به توصيه او در واپسين ديدار گوش فراداد و با ارسال نامهاي براي رهبري تقاضاي عفو کرد. پاي که از زندان بيرون نهاد آماج انتقادها واقع شد اما يک کلام فرياد زد : نميخواستم قهرمان باشم . دخترش نيز به حمايت از پدر پرداخت و از رنج نبودش گفت و گله کرد از مردمي که او را قهرمان مي خواهند اما از درد و فراق نبود پدر، هيچ نميدانند. مرتضي مرديها تنها نويسندهاي بود که او را ستود که عصر مرگ قهرمانان را به خوبي درک کرده و آموخته است که بيش از رفتن و جاودانه شدن ، ماندن و بهتر زيستن ارزشمند است.
علي افشاري هم در برابر دوربينها اعتراف کرد. هيچ ناظر سياسي اما نه بر او خرده گرفت و نه او را عنصري سوخته نام نهاد. افشاري نيز چونان تمام فعالان دانشجوئي از زندان رست و دگر بار از دموکراسي و جمهوريخواهي نوشت و نامش را در ميان آغازگران حرکتي نمادين براي رفراندوم نشاند تا نشان دهد افشاري همان افشاري است همچنان که ميرابراهيمي همان است که بود حتي اگر در نامهاي از عطوفت و رافت اسلامي بازجويان خويش تقدير کند و خود را افشاگر حقايقي جا بزند که کمتر کسي از آن آگاه نيست . ميرابراهيمي شايد چندي ننويسد و احتياط پيشه کند اما هرگز در ديدگاه چشمان نگران سرنوشت ايران اتهامي بر شانههايش سنگيني نخواهد کرد .
آري ، ميخواهيم مبارزه کنيم اما نميخواهيم قهرمان باشيم و تنديسمان يادمان اسطورهاي از جان گذشته جلوه کند . مبارزه مي کنيم تا بهتر زندگي کنيم . براي زندگي مينويسيم نه براي مرگ . پس زندگي را پاس مي داريم نه مرگ را .
کرباسچي نيز در زماني که کاريزماي خاتمي معجزهها مي کرد و دور، دور زايش سلسله وار قهرمانان بود اگر چه دلگير از هاشمي و غمگين از تنها ماندن در پس ميله هاي زندان ، اما به توصيه او در واپسين ديدار گوش فراداد و با ارسال نامهاي براي رهبري تقاضاي عفو کرد. پاي که از زندان بيرون نهاد آماج انتقادها واقع شد اما يک کلام فرياد زد : نميخواستم قهرمان باشم . دخترش نيز به حمايت از پدر پرداخت و از رنج نبودش گفت و گله کرد از مردمي که او را قهرمان مي خواهند اما از درد و فراق نبود پدر، هيچ نميدانند. مرتضي مرديها تنها نويسندهاي بود که او را ستود که عصر مرگ قهرمانان را به خوبي درک کرده و آموخته است که بيش از رفتن و جاودانه شدن ، ماندن و بهتر زيستن ارزشمند است.
علي افشاري هم در برابر دوربينها اعتراف کرد. هيچ ناظر سياسي اما نه بر او خرده گرفت و نه او را عنصري سوخته نام نهاد. افشاري نيز چونان تمام فعالان دانشجوئي از زندان رست و دگر بار از دموکراسي و جمهوريخواهي نوشت و نامش را در ميان آغازگران حرکتي نمادين براي رفراندوم نشاند تا نشان دهد افشاري همان افشاري است همچنان که ميرابراهيمي همان است که بود حتي اگر در نامهاي از عطوفت و رافت اسلامي بازجويان خويش تقدير کند و خود را افشاگر حقايقي جا بزند که کمتر کسي از آن آگاه نيست . ميرابراهيمي شايد چندي ننويسد و احتياط پيشه کند اما هرگز در ديدگاه چشمان نگران سرنوشت ايران اتهامي بر شانههايش سنگيني نخواهد کرد .
آري ، ميخواهيم مبارزه کنيم اما نميخواهيم قهرمان باشيم و تنديسمان يادمان اسطورهاي از جان گذشته جلوه کند . مبارزه مي کنيم تا بهتر زندگي کنيم . براي زندگي مينويسيم نه براي مرگ . پس زندگي را پاس مي داريم نه مرگ را .
۱۳۸۳/۰۹/۰۴
دردنامهاي به سعيدي سيرجاني
آفتاب روز ششم آذر بر پهنه ايران زمين آرام آرام دامن ميگسترد و من براي دهمين سال داغدار مرگ عزيزي هستم كه نگاهش ، قلمش ، رنگ فكرش و هر آنچه او را تعريف ميكند مرا سخت مجذوب خويش ساخته است ، حاصل اين جذبه اما حيرت است ، حيرت از آنكه در سرزميني كه همواره پاكان سر بر دار شدهاند باز هم مادر تاريخ فرزنداني خلق ميكند تا خورشيد راه همراهان در ظلماني شب تاريك انسداد و استبداد باشند. نشاني از زايندگي روزگار ما .
سعيدي عزيز ، نميدانم تو را چه خطاب كنم ، تو را برادر بنامم ؟ نه ، نميتوانم ، كه آنهنگام كه من چشم به اين دنياي سياه گشودم تو ديگر ميانسالي را تجربه ميكردي … تو را پدر بنامم ، نه ، نميتوانم ، كه هيچگاه احترامم به تو معلول ذهن اسطوره زده و قهرمان طلب ايرانيان نبوده است ، اما تو را دوست ، آري يافتم « دوست » خطاب ميكنم كه با تو زندگي كردهام ، درد دل گفتهام ، سخنانت را شنيدهام و با تو مخالفت كردهام . تو همراه تمام لحظههاي تنهائي من بودهاي ….
سعيدي عزيز ، چشمان غرق در تعجبم وقتي به صفحه تلويزيون خيره شده بود و اعترافات يك نويسنده ضد انقلاب را ميديد كه به كشورش و به « هويت » مردمش خيانت كرده است امواج تنفرم را در هواي عفن پرده پوشي حقيقت نثارت ميساختم. آنزمان اولين آشنائي من و تو بود. اما دنياي كوچكي است. سالها بعد به حكم پايمردي ابرمرداني چون اكبر گنجي و عماد باقي پرده از آن بازيگرداني ها برداشته شد و من با خواندن اولين كتابت، كوتهآستينان سرزمينم را نيك شناختم و در پس اين شور و شيدائي هرگز نتوانستم چشم از سطور نقش شده بر كتابهايت برگيرم .
سعيدي عزيز ، سالياني است كه از تو ميآموزم اما تو را معلم نمينامم كه از آغوش باز و شانههاي لرزانم كه براي دوست گشوده ميشود دور ميافتي آنوقت ديگر كمتر ياراي انتقاد از تو را دارم هر چند ميدانم در قامت آموزگاري تا بدان حد سختگير كه در مقالاتت وصف خود و كلاسهايت را آورده اي باز هم مجال انتقاد شاگرد پر سماجتي چون من وجود ميداشت .
سعيدي عزيز ، تو با مرگت تازه زاده شدي ، تولد يافتي ، ميلادي بسيار بزرگتر از تولدت در شهر دور افتاده سيرجان كه حكايت مردمانش و سرزمينش روايت ايران من و توست و بازگوئي آنچه بر ايرانيان ميرود .
سعيدي عزيز ، قلمت سِحر ميكرد و نگاهت متفاوت از همگان بود و نيش ها و كنايه هايت سخت دلنشين ، اما اي كاش كمي قلم را لگام ميزدي ، اي كاش گاه گاه به ما فرزندانت ميانديشيدي ، تو قدرت دشمنت را خوب ميشناختي ، گيسوان سپيد و سياهت بيش از ما از سياهي و سپيدي روزگار حاكمان خبر داشت ، نميدانم چه چيز در تو عصيان را ايمان معنا ميكرد ، چه ندائي در وجودت به بازگوئي « تمام حقيقت » ميخواندت اما ميدانم هر چه بود نجوائي زميني نبوده است ، تو بايد ميماندي ، زنده ميماندي ، براي من ، براي دخترانت ، براي هم ميهنان دوست داشتني و سرشار از اشتباهت ، تو قهرماني و شهرت را نميپسنديدي كه اگر چنين بود پيشنهاد پست دولتي در ابتداي انقلاب را ميپذيرفتي اما قلم را ، سلاح حقيقت را ، دار مجازات خويش ساختي . در آخرين لحظات از شدت درد سياهي تمام صورتت را پوشانده بود . آري سياه شده بودي ، به سياهي قلب و كين همانان كه براي اجراي حكم اعدامت در آن خانه گرد آمده بودند ، همان خانه كه تو شمشادهايش را آب ميدادي و در همان حال سيماي ايران چهره آرام اما بيقرارت را نشاني نور توبه مينماياند.
قاصدي كه خبر مرگ پيش رويت را برايت آورد به ياد ميآوري ؟ او نيز چندي پيش به آن جهان آمد ، او البته در اين ميان مقصر نبود تنها در دستانش حكم مرگ تو بود كه تو را آگاه ساخت و خود به كناري نشست ، گل آقاي ملت ايران چندي پيش درگذشت ، نميدانم به او چگونه خوش آمد گفتي ... كاش ميتوانستي برايم تعريف كني .
سعيدي عزيز اينجا ديگر كسي براي مردن و كشته شدن مسابقه نميگذارد ، ديگر كسي به فكر جاودان شدن خون به ناحق ريخته شدهاش نيست ، اينجا همه ميخواهند زندگي كنند ، شاد باشند ، از اندك فرصت فرو رفتن و بر آمدن نفس بهره بگيرند ، ديگر چون توئي بر نخواهد آمد ، اكبر گنجي با لبخند هميشگي و روحيه پايدارش هنوز حروف شب را هجي ميكند اما او نيز فصل پاياني قصه قتلها را نگفت ، هيچ كس نگفت ، هر كه گفت هم آنچنان گفت كه كمتر كسي باور كرد ، كمتر كسي اعتماد كرد ، گوئي ديگر براي كسي اهميتي ندارد . سعيدي عزيز تو آخرين بودي در شهادت ، در ايثار جان ، در اينگونه مردن ، اينجا ديگر كسي پاي جوخه اعدام ياران اشك نميريزد ، هر كس به فكر خويشتن خويش است ، قلمهاي پاك انديشان همه بر زمين است ، آنها هم كه گاه گاهي دل به درياي وحشت ميسپارند سه سوگند مسلماني و شيعه بودن را بر زبان ميآورند و قلم در دست ميگيرند .
راستي سعيدي عزيز من هنوز منتظرم ، منتظر آخرين كتابت … « شهسوار عرصه آزادگي » . قرار بود امام حسين را به گونه اي ديگر برايمان معنا كني . من هنوز منتظرم شايد در اين باقيمانده از عمر خويش قلمي دگر بار بر آيد كه نشاني از تو بر خود داشته باشد بيآنكه بيپروائي را از تو آموخته باشد . شايد آن قلم حكايت راه ناتمام تو را پايان برد ، شايد ، من هنوز منتظرم .
سعيدي عزيز ، نميدانم تو را چه خطاب كنم ، تو را برادر بنامم ؟ نه ، نميتوانم ، كه آنهنگام كه من چشم به اين دنياي سياه گشودم تو ديگر ميانسالي را تجربه ميكردي … تو را پدر بنامم ، نه ، نميتوانم ، كه هيچگاه احترامم به تو معلول ذهن اسطوره زده و قهرمان طلب ايرانيان نبوده است ، اما تو را دوست ، آري يافتم « دوست » خطاب ميكنم كه با تو زندگي كردهام ، درد دل گفتهام ، سخنانت را شنيدهام و با تو مخالفت كردهام . تو همراه تمام لحظههاي تنهائي من بودهاي ….
سعيدي عزيز ، چشمان غرق در تعجبم وقتي به صفحه تلويزيون خيره شده بود و اعترافات يك نويسنده ضد انقلاب را ميديد كه به كشورش و به « هويت » مردمش خيانت كرده است امواج تنفرم را در هواي عفن پرده پوشي حقيقت نثارت ميساختم. آنزمان اولين آشنائي من و تو بود. اما دنياي كوچكي است. سالها بعد به حكم پايمردي ابرمرداني چون اكبر گنجي و عماد باقي پرده از آن بازيگرداني ها برداشته شد و من با خواندن اولين كتابت، كوتهآستينان سرزمينم را نيك شناختم و در پس اين شور و شيدائي هرگز نتوانستم چشم از سطور نقش شده بر كتابهايت برگيرم .
سعيدي عزيز ، سالياني است كه از تو ميآموزم اما تو را معلم نمينامم كه از آغوش باز و شانههاي لرزانم كه براي دوست گشوده ميشود دور ميافتي آنوقت ديگر كمتر ياراي انتقاد از تو را دارم هر چند ميدانم در قامت آموزگاري تا بدان حد سختگير كه در مقالاتت وصف خود و كلاسهايت را آورده اي باز هم مجال انتقاد شاگرد پر سماجتي چون من وجود ميداشت .
سعيدي عزيز ، تو با مرگت تازه زاده شدي ، تولد يافتي ، ميلادي بسيار بزرگتر از تولدت در شهر دور افتاده سيرجان كه حكايت مردمانش و سرزمينش روايت ايران من و توست و بازگوئي آنچه بر ايرانيان ميرود .
سعيدي عزيز ، قلمت سِحر ميكرد و نگاهت متفاوت از همگان بود و نيش ها و كنايه هايت سخت دلنشين ، اما اي كاش كمي قلم را لگام ميزدي ، اي كاش گاه گاه به ما فرزندانت ميانديشيدي ، تو قدرت دشمنت را خوب ميشناختي ، گيسوان سپيد و سياهت بيش از ما از سياهي و سپيدي روزگار حاكمان خبر داشت ، نميدانم چه چيز در تو عصيان را ايمان معنا ميكرد ، چه ندائي در وجودت به بازگوئي « تمام حقيقت » ميخواندت اما ميدانم هر چه بود نجوائي زميني نبوده است ، تو بايد ميماندي ، زنده ميماندي ، براي من ، براي دخترانت ، براي هم ميهنان دوست داشتني و سرشار از اشتباهت ، تو قهرماني و شهرت را نميپسنديدي كه اگر چنين بود پيشنهاد پست دولتي در ابتداي انقلاب را ميپذيرفتي اما قلم را ، سلاح حقيقت را ، دار مجازات خويش ساختي . در آخرين لحظات از شدت درد سياهي تمام صورتت را پوشانده بود . آري سياه شده بودي ، به سياهي قلب و كين همانان كه براي اجراي حكم اعدامت در آن خانه گرد آمده بودند ، همان خانه كه تو شمشادهايش را آب ميدادي و در همان حال سيماي ايران چهره آرام اما بيقرارت را نشاني نور توبه مينماياند.
قاصدي كه خبر مرگ پيش رويت را برايت آورد به ياد ميآوري ؟ او نيز چندي پيش به آن جهان آمد ، او البته در اين ميان مقصر نبود تنها در دستانش حكم مرگ تو بود كه تو را آگاه ساخت و خود به كناري نشست ، گل آقاي ملت ايران چندي پيش درگذشت ، نميدانم به او چگونه خوش آمد گفتي ... كاش ميتوانستي برايم تعريف كني .
سعيدي عزيز اينجا ديگر كسي براي مردن و كشته شدن مسابقه نميگذارد ، ديگر كسي به فكر جاودان شدن خون به ناحق ريخته شدهاش نيست ، اينجا همه ميخواهند زندگي كنند ، شاد باشند ، از اندك فرصت فرو رفتن و بر آمدن نفس بهره بگيرند ، ديگر چون توئي بر نخواهد آمد ، اكبر گنجي با لبخند هميشگي و روحيه پايدارش هنوز حروف شب را هجي ميكند اما او نيز فصل پاياني قصه قتلها را نگفت ، هيچ كس نگفت ، هر كه گفت هم آنچنان گفت كه كمتر كسي باور كرد ، كمتر كسي اعتماد كرد ، گوئي ديگر براي كسي اهميتي ندارد . سعيدي عزيز تو آخرين بودي در شهادت ، در ايثار جان ، در اينگونه مردن ، اينجا ديگر كسي پاي جوخه اعدام ياران اشك نميريزد ، هر كس به فكر خويشتن خويش است ، قلمهاي پاك انديشان همه بر زمين است ، آنها هم كه گاه گاهي دل به درياي وحشت ميسپارند سه سوگند مسلماني و شيعه بودن را بر زبان ميآورند و قلم در دست ميگيرند .
راستي سعيدي عزيز من هنوز منتظرم ، منتظر آخرين كتابت … « شهسوار عرصه آزادگي » . قرار بود امام حسين را به گونه اي ديگر برايمان معنا كني . من هنوز منتظرم شايد در اين باقيمانده از عمر خويش قلمي دگر بار بر آيد كه نشاني از تو بر خود داشته باشد بيآنكه بيپروائي را از تو آموخته باشد . شايد آن قلم حكايت راه ناتمام تو را پايان برد ، شايد ، من هنوز منتظرم .
۱۳۸۳/۰۸/۳۰
من وبلاگ مي نويسم پس هستم !
من انسانم ، ميانديشم ، پس وجود دارم ، انديشهام را با همنوعان و همزبانانم به اشتراک ميگذارم ، پس وبلاگ مينويسم
وبلاگ نه تنها دريچه نگارش و نقش کردن انديشه من که صميميترين دوست لحظه هاي خلوت من است : عشق ، تنهائي ، هجران و محبت گوشه هائي از احساس من هستند ، من انسانم ، پس با مخاطبانم از درونم مي گويم و اينجا فرديت پنهان شده در پس يک انديشه ، فرديت تصوير شده در کوچه پس کوچه هاي زندگي امروز را - بي رنگي از انديشه و تحليل يک فکر را - تصوير ميکنم
من وبلاگ مي نويسم پس هستم !
وبلاگ نه تنها دريچه نگارش و نقش کردن انديشه من که صميميترين دوست لحظه هاي خلوت من است : عشق ، تنهائي ، هجران و محبت گوشه هائي از احساس من هستند ، من انسانم ، پس با مخاطبانم از درونم مي گويم و اينجا فرديت پنهان شده در پس يک انديشه ، فرديت تصوير شده در کوچه پس کوچه هاي زندگي امروز را - بي رنگي از انديشه و تحليل يک فکر را - تصوير ميکنم
من وبلاگ مي نويسم پس هستم !
۱۳۸۳/۰۸/۲۱
از سادات و عرفات تا عبدالله نوري
چيره دست نقاشي است صورتگر تاريخ ؛ چنان هنرمندانه و با مهارت خطوط و افراد را به هم پيوند ميزند كه جز انگشت به دهان گزيدن از عبرتآموزان مدرسه تاريخ كاري ساخته نيست ؛ از جلو اين تابلو كه چند قدمي دور شوي حيرت ميكني از شباهت انسانهائي كه جز در صورت انساني داشتن شباهتي نداشتهاند اما فرجام و سرنوشتشان تكرار مكرر بوده است. در ميان اعراب كه به خيانت هموطنانشان در جنگ با اسرائيل شكست سختي خوردند و پيش از آنكه نبرد آغاز كنند هواپيماهاي آماده ارتش هاي عربي در فرودگاه قاهره آماج بمباران جنگندههاي اسرائيلي قرار گرفت و اعراب جنگ شروع نشده را واگذار كردند ، انور سادات رئيس جمهور وقت مصر بود كه پيش از همه قدرت و زبان صهيونيستها را فهميد و با صداي رسا اعلام كرد مصر حاضر نيست بيش از اين تاوان ملت فلسطين را بپردازد ، همانجا با اسرائيل ترك دشمني گفت كه تا اكنون هم ادامه دارد . اعراب برآشفته از اين پردهدري مقر اتحاديه عرب را از قاهره منتقل ساختند و 10 سالي طول كشيد تا قهر و كينه اعراب نسبت به مصر جاي خويش را به آشتي محتاطانه بدهد . انور سادات اما حتي تصور نميكرد يك دهه پس از آغاز دوران انزواي مصر نزد جهان عرب ، كشورهاي عربي براي برقراري رابطه با اسرائيل بر هم پيشي ميگيرند و گذشته را با تمام تلخيش به خاك ميسپارند . انور سادات منافع ملي مصر را بر هر حركت و موضع ديگري مقدم داشت و البته جان بر سر اين فكر نهاد اما جانشين او راهش را ادامه داد . رهبران اخوان المسلمين سالها بعد از تحمل اسارت و زندان، اسلحه و ترور را وانهادند و به حركتهاي سياسي گرويدند . اينگونه بود كه بيش از دو دهه پس از انور سادات سرسختترين مخالفانش نيز به راه او بازآمدند .
عرفات نيز اگرچه ديرتر از انور سادات اما همان هنگام كه نقش شدن نظم نوين آمريكائي را در خاور ميانه در زمان لشكر كشي آمريكا ديد ، دريافت كار جهان دگرگون شده است خصوصا آنكه خاطره حمايتش از صدام در جنگ با كويت در خاطرهها باقي مانده بود و شايد اگر تدبير نكرده بود مجازات سختي پس ميداد . هنگامي كه او در كنار اسحاق رابين قرار گرفت تا دست دوستي دهد و وجود دولتي به نام اسرائيل را به رسميت بشناسد ميدانست چه چيزي را معامله ميكند : آبروي مجاهدي انقلابي را با سياستمداري حرفهاي . او با انقلابيگري وداع گفت و اين قافله را ترك گفت ، قافلهاي كه از آن تنها فيدل كاسترو باقي مانده است . اما مگر عرفات چارهاي جز اين نيز داشت ؟ حوادث بعد نشان داد اگر او تن به اينكار نداده بود امروز حتي همين تشكيلات ضعيفي كه اوج اقتدار و استقلالش در خودگرداني منطقهاي كوچك است نيز وجود نميداشت . منطقهاي كه هم نام فلسطين را بر پيكر خويش دارد ، هم پرچم فلسطين در ميدان ها و خيابانهايش به اهتزاز است و هم ادعاي بيتالمقدس را به پايتختي دارد . اينها همه پاداش تدبير عرفات بود كه بازيگران زمان خويش را شناخت و جايگاه خويش را ميان آنها محك زد و راه از چاه باز شناخت . ملت فلسطين نيز به خوبي او را درك كرد كه اگر نظري جز اين داشت از استقبال تاريخي از او خبري نبود كه چون رهبري پيروز پس از سالها آوارگي وارد نوار غزه شود و چندي بعد در انتخاباتي آزاد با 75 درصد آرا « رئيس جمهور فلسطين » نام بگيرد .
داستان فلسطين و عجين شدن نامهاي بسياري با آن به همين جا ختم نشد . تنها 2 روز از پيروزي انقلاب در ايران ميگذشت كه عرفات به ايران آمد و همين جا بود كه ايران و فلسطين رسما شانه به شانه هم مقابل اسرائيل ايستادند . ايران از قامت حامي منطقهاي اسرائيل و تامين كننده انرژي آن به مهد تولد و تقويت مخالفان اسرائيل بدل شد و از آن روز بود كه صداي اعتراض ايران عليه اسرائيل بلند شد . پيشنهاد دكتر ابراهيم يزدي به مرحوم آيتالله خميني براي ناميدن آخرين روز ماه رمضان به نام روز جهاني قدس، ايران را بيش از پيش در اين جبهه گشوده درگير ساخت . عرفات اما همان هنگام كه دست دوستي با رابين داد در مطبوعات تندروي ايران عنوان توهين آميز « ابو حمار » را به جاي « ابو عمار » دريافت كرد و هدف انتقادهاي تند شد . تنها زماني كه كمي انتقادها از او فروكش كرد به هنگام برگزاري اجلاس سران كشورهاي اسلامي در تهران بود كه عرفات پس از سالها به ايران بازگشت تا مهمان خاتمي رئيس جمهور تازه منتخب باشد . همان هنگام گروه انصار حزبالله نيز از تهران رانده شده بودند تا مبادا دست به حركتي افراطي بزنند چونان بچه بازيگوشي كه به وقت حضور مهمان محترم و عزيزي محكوم به ماندن در اتاق خويش و انتظار براي رفتن مهمان است !
عرفات اما آنقدر كه دشمن در تهران داشت دوستي نداشت كه منافع سياستمداران نيز جز اين اقتضا نميكرد، آنها هم كه در دل با او بودند جرات بيانش را نداشتند كه « آرمان فلسطين » نيز جزو كتاب قطور « خطوط قرمز » بود . در اين ميان اما عبدالله نوري بيپروا از مجازات، در روزنامه خويش از عرفات و فرايند صلح دفاع كرد و نوشت چرا بايد كاسه داغ تر از آش شويم ؟ وقتي ملت فلسطين خود به اين كار راضي است و جز گروههاي معدودي كه چاره را در پاسخ متقابل به جنايات اسرائيل يافتهاند ، باقي با چشمهاي نگران سرنوشت صلح اعراب و اسرائيل را پي ميگيرند ما چرا بايد تاوان ايدئولوژي زدگي خويش را بپردازيم ؟ با اين همه مشكل داخلي، خويش را بيآنكه منفعتي – حتي در افقي بسيار دور – برايمان پديدار باشد در جنگي فرسايشي و بيحاصل گرفتار ساختهايم . عبدالله نوري اما به تجديدنظر طلبي متهم شد و بر منابر فرياد زده شد او از قطار انقلاب پياده شده است .
دادگاه او را به محاكمه كشيد بيآنكه كسي به ياد بياورد علي عزت بگويچ رئيس جمهور بوسني نيز پس از آنهمه كمك مالي و نظامي ايران در پايان نبرد با صربها از اسرائيل به خاطر كمكهايش به مردم مسلمان بوسني تشكر كرد و پاسخ هاشمي به خبرنگاري كه از اين قضيه پرسيد چيزي نبود جز اينكه : حتما آقاي بگويچ مصلحت ملت خويش را بهتر ميداند . هيچكس اما نپرسيد اگر عرفات خسته از كشته و خون مصلحت ملت خويش و كشور بر باد رفته خود را در مذاكره و صلح با اسرائيل ديده است چرا عبدالله نوري به عنوان مدافع او بايد تاوان بپردازد ؟
انور سادات و عرفات و عبدالله نوري هر يك به زمان خويش « تجديد نظر طلب » نام گرفتند . اين هر سه بسيار زودتر از آنچه عملگرائي و پراگماتيست بودن سكه رايج شود بدان راه رفتند . تاريخ نام آنها را نه تنها در تغيير رويه كه در ايستادن در سه راهي فلسطين به يكديگر پيوند زد و اكنون در برابرم پستر بزرگي است كه آنهنگام كه عبدالله نوري در دادگاه محاكمه ميشد و بند به بند به موارد اتهاميش پاسخ ميگفت و از عرفات و روند صلح خاور ميانه و مقالات درج شده در روزنامهاش دفاع ميكرد در تظاهرات روز قدس پخش شد : تصاوير انور سادات و ياسر عرفات و عبدالله نوري به عنوان درشت « سه خائن » در كنار يكديگر به بيننده مينگرند .
عرفات نيز اگرچه ديرتر از انور سادات اما همان هنگام كه نقش شدن نظم نوين آمريكائي را در خاور ميانه در زمان لشكر كشي آمريكا ديد ، دريافت كار جهان دگرگون شده است خصوصا آنكه خاطره حمايتش از صدام در جنگ با كويت در خاطرهها باقي مانده بود و شايد اگر تدبير نكرده بود مجازات سختي پس ميداد . هنگامي كه او در كنار اسحاق رابين قرار گرفت تا دست دوستي دهد و وجود دولتي به نام اسرائيل را به رسميت بشناسد ميدانست چه چيزي را معامله ميكند : آبروي مجاهدي انقلابي را با سياستمداري حرفهاي . او با انقلابيگري وداع گفت و اين قافله را ترك گفت ، قافلهاي كه از آن تنها فيدل كاسترو باقي مانده است . اما مگر عرفات چارهاي جز اين نيز داشت ؟ حوادث بعد نشان داد اگر او تن به اينكار نداده بود امروز حتي همين تشكيلات ضعيفي كه اوج اقتدار و استقلالش در خودگرداني منطقهاي كوچك است نيز وجود نميداشت . منطقهاي كه هم نام فلسطين را بر پيكر خويش دارد ، هم پرچم فلسطين در ميدان ها و خيابانهايش به اهتزاز است و هم ادعاي بيتالمقدس را به پايتختي دارد . اينها همه پاداش تدبير عرفات بود كه بازيگران زمان خويش را شناخت و جايگاه خويش را ميان آنها محك زد و راه از چاه باز شناخت . ملت فلسطين نيز به خوبي او را درك كرد كه اگر نظري جز اين داشت از استقبال تاريخي از او خبري نبود كه چون رهبري پيروز پس از سالها آوارگي وارد نوار غزه شود و چندي بعد در انتخاباتي آزاد با 75 درصد آرا « رئيس جمهور فلسطين » نام بگيرد .
داستان فلسطين و عجين شدن نامهاي بسياري با آن به همين جا ختم نشد . تنها 2 روز از پيروزي انقلاب در ايران ميگذشت كه عرفات به ايران آمد و همين جا بود كه ايران و فلسطين رسما شانه به شانه هم مقابل اسرائيل ايستادند . ايران از قامت حامي منطقهاي اسرائيل و تامين كننده انرژي آن به مهد تولد و تقويت مخالفان اسرائيل بدل شد و از آن روز بود كه صداي اعتراض ايران عليه اسرائيل بلند شد . پيشنهاد دكتر ابراهيم يزدي به مرحوم آيتالله خميني براي ناميدن آخرين روز ماه رمضان به نام روز جهاني قدس، ايران را بيش از پيش در اين جبهه گشوده درگير ساخت . عرفات اما همان هنگام كه دست دوستي با رابين داد در مطبوعات تندروي ايران عنوان توهين آميز « ابو حمار » را به جاي « ابو عمار » دريافت كرد و هدف انتقادهاي تند شد . تنها زماني كه كمي انتقادها از او فروكش كرد به هنگام برگزاري اجلاس سران كشورهاي اسلامي در تهران بود كه عرفات پس از سالها به ايران بازگشت تا مهمان خاتمي رئيس جمهور تازه منتخب باشد . همان هنگام گروه انصار حزبالله نيز از تهران رانده شده بودند تا مبادا دست به حركتي افراطي بزنند چونان بچه بازيگوشي كه به وقت حضور مهمان محترم و عزيزي محكوم به ماندن در اتاق خويش و انتظار براي رفتن مهمان است !
عرفات اما آنقدر كه دشمن در تهران داشت دوستي نداشت كه منافع سياستمداران نيز جز اين اقتضا نميكرد، آنها هم كه در دل با او بودند جرات بيانش را نداشتند كه « آرمان فلسطين » نيز جزو كتاب قطور « خطوط قرمز » بود . در اين ميان اما عبدالله نوري بيپروا از مجازات، در روزنامه خويش از عرفات و فرايند صلح دفاع كرد و نوشت چرا بايد كاسه داغ تر از آش شويم ؟ وقتي ملت فلسطين خود به اين كار راضي است و جز گروههاي معدودي كه چاره را در پاسخ متقابل به جنايات اسرائيل يافتهاند ، باقي با چشمهاي نگران سرنوشت صلح اعراب و اسرائيل را پي ميگيرند ما چرا بايد تاوان ايدئولوژي زدگي خويش را بپردازيم ؟ با اين همه مشكل داخلي، خويش را بيآنكه منفعتي – حتي در افقي بسيار دور – برايمان پديدار باشد در جنگي فرسايشي و بيحاصل گرفتار ساختهايم . عبدالله نوري اما به تجديدنظر طلبي متهم شد و بر منابر فرياد زده شد او از قطار انقلاب پياده شده است .
دادگاه او را به محاكمه كشيد بيآنكه كسي به ياد بياورد علي عزت بگويچ رئيس جمهور بوسني نيز پس از آنهمه كمك مالي و نظامي ايران در پايان نبرد با صربها از اسرائيل به خاطر كمكهايش به مردم مسلمان بوسني تشكر كرد و پاسخ هاشمي به خبرنگاري كه از اين قضيه پرسيد چيزي نبود جز اينكه : حتما آقاي بگويچ مصلحت ملت خويش را بهتر ميداند . هيچكس اما نپرسيد اگر عرفات خسته از كشته و خون مصلحت ملت خويش و كشور بر باد رفته خود را در مذاكره و صلح با اسرائيل ديده است چرا عبدالله نوري به عنوان مدافع او بايد تاوان بپردازد ؟
انور سادات و عرفات و عبدالله نوري هر يك به زمان خويش « تجديد نظر طلب » نام گرفتند . اين هر سه بسيار زودتر از آنچه عملگرائي و پراگماتيست بودن سكه رايج شود بدان راه رفتند . تاريخ نام آنها را نه تنها در تغيير رويه كه در ايستادن در سه راهي فلسطين به يكديگر پيوند زد و اكنون در برابرم پستر بزرگي است كه آنهنگام كه عبدالله نوري در دادگاه محاكمه ميشد و بند به بند به موارد اتهاميش پاسخ ميگفت و از عرفات و روند صلح خاور ميانه و مقالات درج شده در روزنامهاش دفاع ميكرد در تظاهرات روز قدس پخش شد : تصاوير انور سادات و ياسر عرفات و عبدالله نوري به عنوان درشت « سه خائن » در كنار يكديگر به بيننده مينگرند .
۱۳۸۳/۰۸/۱۸
نويسندگان خارجنشين ، برداشتن اين بار امروز بر دوش شماست
در اين چند روز بار ديگر تني چند از وبنگاران به زندان افتادهاند ، دگربار دستي از جامهي كوتهآستيني به در آمده و بر گلوي اهل قلم چنگ انداخته و چندان ميفشارد كه چشمان بهت زده و سرشار از ترس صاحب قلمي به چشمان خونرنگش خيره شود تا او نيشخندي بزند و دست ديگرش را نشان دهد كه اسلحه آماده شليك را بر شقيقه آزادهي رسته از قدرت و ثروت و اهل حقيقت و صداقت نهاده و از او ميخواهد كه اگر ميتواند بنويسد ، او البته آزاد است كه بنويسد به شرط آنكه پذيراي فرجام اين بازي نيز باشد ! اين دستگيريها اما هم ميتواند سندي باشد بر تاثير گذاري وبنگاري ( روزنامه نگاري اينترنتي ) در جهتدهي افكار عمومي و شفاف سازي وقايع تاريخي-سياسي و هم ميتواند پروژه جديدي باشد ناشي از تصوري موهوم از قدرت وبنگاران و نويسندگان اين وادي ، حتي اگر آن نويسنده و مخاطبانش جمعي محدود و نامنسجم باشند كه در پهنه گيتي پراكندهاند و از قدرت تاثير بر افكار عمومي هم چندان بهرهاي ندارند . اينها همه اما همان حكايت « شاه دليل تداوم حاكميت يكدست راست » است تا افكار عمومي كنترل گردد كه اگر جز اين باشد حكومت بر مردمي آگاه جز كابوسي جهنمگونه نخواهد بود .
پيش از اين از والامقام ستاره به دوشي شنيده بوديم كه قلمها را خواهيم شكست و زبانها را خواهيم بُريد … امروز اجراي آن پروژه را گام به گام به دست ديگراني ميبينيم كه بايد تجلي عدالت سرخ علوي باشند و منادي برابري فرادست و فرودست ، گوئي آه تاريخي محمد مسعود نويسنده آزاده و مدير روزنامه « مرد امروز » كه در راه قلم و صداقت خويش جان باخت در كالبد روزگار ما دميده شده است ، او مبارزان آزادانديش و نويسندگاني را كه با سلاح قلم به پيكار استبداد ميروند به گلهائي تشبيه كرده بود كه در جهنم ميرويد ! و البته كه اين گلها يكي بعد از ديگري طعمه حريق جهل عوام و قدرت خواص ميشوند .
تنها نگاهي به وبلاگهاي صاحب قلمان ساكن ايران كافي است تا بوي نفرتانگيز مرگ را از نانوشتههايشان استشمام كنيم . بار فرهنگسازي و نقد منصفانه و نگاه آگاهانه و اصلاح مسالمتجويانه جاي خويش را به سكوتي سپرده است كه امتدادش به عزلت و مرگ در تنهائي ميرسد . اما اين پايان راه نيست ، راه گريزي نيز هست . اينبار نوبت نويسندگان خارج نشين است كه همت دو چندان كنند و خوراك فكري خويش را از اين سوي مرزها ، از ميان خبرهاي رسمي و غير رسمي ، از دوستان معتمد خويش ، از هر آنكه دلنگران سرنوشت اين سرزمين و مردمانش است بيابند و به تحليل بنشينند و راه از چاه نشان دهند كه آنان نه دغدغه داغ و درفش دارند و نه محتاج پيچيدن حقيقت در صد لعاب و پوشش لطيفند تا مبادا روح نازكتر از گُل دشمن خراشي بردارد و از پي آن بانگ خروشي برخيزد و پاسخ سماع قلم ، گلوله سربي داغ باشد ….
پيش از اين از والامقام ستاره به دوشي شنيده بوديم كه قلمها را خواهيم شكست و زبانها را خواهيم بُريد … امروز اجراي آن پروژه را گام به گام به دست ديگراني ميبينيم كه بايد تجلي عدالت سرخ علوي باشند و منادي برابري فرادست و فرودست ، گوئي آه تاريخي محمد مسعود نويسنده آزاده و مدير روزنامه « مرد امروز » كه در راه قلم و صداقت خويش جان باخت در كالبد روزگار ما دميده شده است ، او مبارزان آزادانديش و نويسندگاني را كه با سلاح قلم به پيكار استبداد ميروند به گلهائي تشبيه كرده بود كه در جهنم ميرويد ! و البته كه اين گلها يكي بعد از ديگري طعمه حريق جهل عوام و قدرت خواص ميشوند .
تنها نگاهي به وبلاگهاي صاحب قلمان ساكن ايران كافي است تا بوي نفرتانگيز مرگ را از نانوشتههايشان استشمام كنيم . بار فرهنگسازي و نقد منصفانه و نگاه آگاهانه و اصلاح مسالمتجويانه جاي خويش را به سكوتي سپرده است كه امتدادش به عزلت و مرگ در تنهائي ميرسد . اما اين پايان راه نيست ، راه گريزي نيز هست . اينبار نوبت نويسندگان خارج نشين است كه همت دو چندان كنند و خوراك فكري خويش را از اين سوي مرزها ، از ميان خبرهاي رسمي و غير رسمي ، از دوستان معتمد خويش ، از هر آنكه دلنگران سرنوشت اين سرزمين و مردمانش است بيابند و به تحليل بنشينند و راه از چاه نشان دهند كه آنان نه دغدغه داغ و درفش دارند و نه محتاج پيچيدن حقيقت در صد لعاب و پوشش لطيفند تا مبادا روح نازكتر از گُل دشمن خراشي بردارد و از پي آن بانگ خروشي برخيزد و پاسخ سماع قلم ، گلوله سربي داغ باشد ….
۱۳۸۳/۰۸/۰۹
پروژه شارع 2 ، پايان عصر اينترنت در ايران ؟
يكسال و نيم از شروع فيلترينگ سايتهاي اينترنتي در ايران ميگذرد ، از هفته پيش به اين سو دسترسي به سايتهائي نظير گويا و بهنود ديگر در برخي نقاط ايران و بدست شبكههاي سراسري نظير البرز و ايرانگيت ناممكن شده است. اينبار اما متوليان فيلترينگ حربه جديدي به كار بردهاند. ديگر در هنگام ورود به چنين سايتهائي پيام دلآزار و ريشخندگونهي « دسترسي شما به اين سايت مقدور نيست » را نميبينيد تا كه مسؤوليتي براي دولتمردان ايجاد كند و اعتراضي نزد فعالان اينترنتي برانگيزد. اينبار يا با پيغام اشكال در دسترسي به سرور مواجه ميشويد يا با صفحه چند روز قبل سايت مواجه ميشويد و البته تمامي تلاش شما براي Refresh كردن هم بينتيجه ميماند. بعد از چندين روز تكرار اين فرايند و امتحان پروكسيها مختلف – كه تمامشان از كار افتادهاند – جز اندوه و حسرت چيزي نصيبتان نميشود. سايت دلخواهتان عملا فيلتر شده است.
اگر از فراز و فرودها و اعتراضها و نامهنگاريها در اين زمينه بگذريم و هزينه هفت ميلياردي خريد تجهيزات سانسور سايتها و وبلاگها از كشورهاي اروپائي مدعي حقوق بشر را ناديده انگاريم نميتوان از كنار پروژه شارع 2 كه نزديك به دوسال است فعال شده و پيگيري ميشود به راحتي گذشت. شبكه اينترنت داخلي ايران با عنوان پروژه شارع 2 اگر چه مراحل پاياني خويش را ميگذراند اما نمود و اعتراض چنداني در فضاي سايبر ايرانيان نداشته است. اين شبكه كليه ارتباطهاي داخلي كاربران با خارج از كشور را به چند كانال معدود و البته تحت كنترل محدود خواهد ساخت. ثبت كليه سايتها ، ثبت ايميل و حتي امكان چت در اين شبكه داخلي كشوري پيشبيني شده است و نيازي به گفتن نيست كه تمامي امكانات ياد شده تحت نظارت و كنترل قرار خواهد داشت، اين شرايط البته تفاوتي در وضعيت وبنگاران داخلي كه به نام اصلي خويش مينويسند ايجاد نخواهد كرد اما با راهاندازي اين شبكه « اينترانت داخلي » پايان اينترنت و دنياي آزاد اطلاعات – كه اكنون به بخشهاي خبري و سياسياش به شدت آسيب وارد شده است - فراخواهد رسيد. در اين ميان نه ميتوان به فشارهاي محافل حقوق بشري و دولتهاي اروپائي دلخوش كرد و نه ميتوان دست روي دست نهاد و خاموشي گزيد، شايد تنها راهي كه براي زنده نگاهداشتن فرايند گردش آزاد اطلاعات خبري-تحليلي براي سايتها و وبلاگهاي فيلتر شده تا پيش از راهاندازي كامل اينترانت داخلي باقي مانده است استفاده از ايميلهاي كاربران است. سيستم Bloglet اكنون خدماتي در اين زمينه ارائه ميكند و ميتوان بوسيله آن در هر بار آبديت كردن وبلاگ يا سايت، كل مطلب مورد نظر را به ايميل كاربر عضو شده در سايت ارسال كرد، از آن گذشته سيستم مووبل تايپ ( ام.تي) نيز به خوبي با سيستم Bloglet هماهنگ است. اين تنها راهي است كه اكنون وبلاگها و سايتهاي خبري-تحليلي ميتوانند ارتباط خود را با فعالان و كاربران داخلي برقرار سازند و البته اين امر مستلزم تغييراتي در طراحي سايت يا در نظر گرفتن امكانات جانبي ميباشد. طبيعي است هزينه سايت نيز ميتواند از تبليغات سايت و استفاده كاربران خارجي و يا ارسال همان تبليغات براي كابران داخلي تامين گردد. اما تا پيش از آن وبنگاران بايد به فكر راه حلي عملي و بلندمدت براي اين معضل باشند تا وبلاگهايشان را از گزند اين شبكه محفوظ دارند چه در غير اينصورت با داشتن سومين رتبه در وبلاگنويسي در جهان متاسفانه « عصر وبلاگ در ايران به پايان خواهد رسيد » .
اگر از فراز و فرودها و اعتراضها و نامهنگاريها در اين زمينه بگذريم و هزينه هفت ميلياردي خريد تجهيزات سانسور سايتها و وبلاگها از كشورهاي اروپائي مدعي حقوق بشر را ناديده انگاريم نميتوان از كنار پروژه شارع 2 كه نزديك به دوسال است فعال شده و پيگيري ميشود به راحتي گذشت. شبكه اينترنت داخلي ايران با عنوان پروژه شارع 2 اگر چه مراحل پاياني خويش را ميگذراند اما نمود و اعتراض چنداني در فضاي سايبر ايرانيان نداشته است. اين شبكه كليه ارتباطهاي داخلي كاربران با خارج از كشور را به چند كانال معدود و البته تحت كنترل محدود خواهد ساخت. ثبت كليه سايتها ، ثبت ايميل و حتي امكان چت در اين شبكه داخلي كشوري پيشبيني شده است و نيازي به گفتن نيست كه تمامي امكانات ياد شده تحت نظارت و كنترل قرار خواهد داشت، اين شرايط البته تفاوتي در وضعيت وبنگاران داخلي كه به نام اصلي خويش مينويسند ايجاد نخواهد كرد اما با راهاندازي اين شبكه « اينترانت داخلي » پايان اينترنت و دنياي آزاد اطلاعات – كه اكنون به بخشهاي خبري و سياسياش به شدت آسيب وارد شده است - فراخواهد رسيد. در اين ميان نه ميتوان به فشارهاي محافل حقوق بشري و دولتهاي اروپائي دلخوش كرد و نه ميتوان دست روي دست نهاد و خاموشي گزيد، شايد تنها راهي كه براي زنده نگاهداشتن فرايند گردش آزاد اطلاعات خبري-تحليلي براي سايتها و وبلاگهاي فيلتر شده تا پيش از راهاندازي كامل اينترانت داخلي باقي مانده است استفاده از ايميلهاي كاربران است. سيستم Bloglet اكنون خدماتي در اين زمينه ارائه ميكند و ميتوان بوسيله آن در هر بار آبديت كردن وبلاگ يا سايت، كل مطلب مورد نظر را به ايميل كاربر عضو شده در سايت ارسال كرد، از آن گذشته سيستم مووبل تايپ ( ام.تي) نيز به خوبي با سيستم Bloglet هماهنگ است. اين تنها راهي است كه اكنون وبلاگها و سايتهاي خبري-تحليلي ميتوانند ارتباط خود را با فعالان و كاربران داخلي برقرار سازند و البته اين امر مستلزم تغييراتي در طراحي سايت يا در نظر گرفتن امكانات جانبي ميباشد. طبيعي است هزينه سايت نيز ميتواند از تبليغات سايت و استفاده كاربران خارجي و يا ارسال همان تبليغات براي كابران داخلي تامين گردد. اما تا پيش از آن وبنگاران بايد به فكر راه حلي عملي و بلندمدت براي اين معضل باشند تا وبلاگهايشان را از گزند اين شبكه محفوظ دارند چه در غير اينصورت با داشتن سومين رتبه در وبلاگنويسي در جهان متاسفانه « عصر وبلاگ در ايران به پايان خواهد رسيد » .
۱۳۸۳/۰۸/۰۸
اين رمضانهاي پُر از فقر و تهي از خدا
مرحوم دكتر شريعتي موضوعات مختلفي را براي انشاء به شاگردان خويش پيشنهاد ميكرد كه البته چون شخصيت سراسر التهاب و شوريدگي شريعتي هرگز به موضوعهاي عادي شباهت نداشتند و شاگردان بخت برگشته كه ورقه ليسانس را نه براي آموختن علمي و افزودن توشهاي و گشودن گرهاي كه براي ارتقاء درجه اداري خويش يا يافتن شغلي و سير كردن شكمي نياز داشتند هرگز قادر به درك و تفسير موضوع نبودند چه رسد به نوشتن انشائي و ارائه تحليل و راهكاري در مورد عنوان انشاء ؛ نمونهاش ؟ يكي اينكه : وقتي روي فرش راه ميرويد به چه ميانديشيد ؟ بيچاره دانشجوي از همه جا بيخبر بايد مدتي را صرف كند شايد منظور موضوع را دريابد تازه آنگاه به فكر نوشتن چند خطي راجع به آن بيفتد، ديگري ؟ اينكه فقر را از بين ببريم يا فقير را ؟ و البته اين فهرست ادامه دارد ؛
اول : اخبار هشت و نيم شبكه دو سيما خبر داد كه يك جوان قمي با گريه و زاري فراوان در حرم حضرت معصومه در قم حضور يافته و با صداي بلند و در اوج بي تابي و غم از خداوند طلب مرگ ميكرده است، مردم متعجب به دور جوان جمع ميشوند و علت اين همه گريه و مويه را از وي ميپرسند ، جوان پاسخ ميدهد كه بينهايت فقيرم ، هيچ كاري هم ندارم ، تمام درها به رويم بسته است ، ديگر قادر به ادامه اين وضعيت نيستم …. اين جوان اما آنقدر معتقد و مذهبي بوده است كه دست به خودكشي نزند و به مكاني مذهبي بيايد و از خداوند پايان عمر سراسر رنج و اندوه خويش را طلب كند، حس ياري هموطنان هم از اظهار همدردي فراتر نميرود. وقتي براي لحظهاي خود را جاي جواني گذاشتم كه در دوراني كه بايد اوج نشاط و شور يك انسان باشد به نقطهاي رسيده است كه مرگ خويش را از آفريدگار خود طلب ميكند نتوانستم بر تمامي تناقضاتي كه ميان حرف و عمل ، آرمان و واقعيت پس از انقلاب به چشم ديدهام كمترين نسبتي برقرار كنم ، ديگر حال خود را نفهميدم ….
دوم : بخش آنسوي خبرهاي شبكه اول سيما با پخش تصاويري از افطاري برخي سازمانهاي دولتي در تالارهاي بزرگ تهران هزينه هر نفر را بسته به نوع و ميزان غذا به طور متوسط ده هزار تومان اعلام كرد بنابراين هزينه هر افطاري رقمي حداقل دو ميليون تومان خواهد شد كه طبق اظهار نظر مسؤول سالن تقريبا 40 درصد آن دور ريخته ميشود اما اين تصاوير به همين جا ختم نشد كمي آنسوتر خانواده فقيري بر سر سفره افطار چيزي بيش از قرصي نان و كمي سبزي نداشتند ، مادر خانواده كه چادر را به روي صورت كشيده بود تا همچنان آبروي خانواده را محافظت كند آرزوي فرزندانش را چشيدن طعم زولبيا و باميهاي بيان كرد كه مرسوم ماه رمضان است ، بيوه زن سرافكنده نزد فرزندان به جاي طعم شيرين زولبيا ، از سر ناچاري طعم تلخ فقر را به جگر گوشههاي بيپدر خويش پيشكش ميكرد ، در آن لحظه بود كه بار ديگر در خود فرو شكستم و به سالها پيش بازگشتم كه آرمان عدالت ورد زبانمان بود و از عدالت معناي گستردهاي در ذهن داشتيم از توزيع عادلانه اطلاعات و قدرت و منزلت گرفته تا ثروت و موقعيت اما گوئي تنها فقر آنهم در ناعادلانهترين صورت خويش ميان مردمان توزيع گشته است. نتوانستم ميان معنويت نداشته روزهداراني كه در تالارهاي آنچناني و غذاهاي اينچنيني عبادت خود را تكميل ميكردند و آن بيوه زن بينصيب از روزگار پر زرق و برق رابطهاي بيابم.
سوم : در خيابان زني بينهايت فقير كه حتي كفش به پا ندارد به همراه دختر خردسال خويش به سوي مغازهها ميروند و تقاضاي كمك ميكنند ، مادر و كودك هر دو لباسهائي بسيار ژنده و مندرس و كثيف به تن دارند، از معصوميت دختر دلم به درد ميآيد كه چشمان متعجبش را به دستان مادرش دوخته است كه نزد همه دراز ميشود و با آوائي كه به زور شنيده ميشود التماس ميكند و ياري ميخواهد ، برخلاف انسانهائي از اين دست ، از ظاهرشان نميشود باطن انساني شياد را نتيجه گرفت ، آنها را تعقيب ميكنم ، مطمئن ميشوم كه نيازمندند ، دلم ميگيرد ، ديگر تحملش را ندارم ، خود آرماني گمشدهام در هزار توي اين سالها بار ديگر زنده گشته است ؛ دستهاي زن شوربخت البته جز اندك كمك رهگذري هيچ در انبان ندارد ، آنقدر ساده است كه همان مبلغ ناچيز را در دستهاي كثيف و پينهبسته خويش گرفته و باز عجز و لابه و التماس و طلب كمك را از سر ميگيرد، اما دريغ از قلب روزهدار مهرباني كه گرفتن دست افتاده را از گرسنگي و روزه خويش مهمتر و با ارزشتر بيابد.
****** دست شستن از آرمانها رسم روزگار ماست ، زمانهاي كه مسندنشينان قدرتمدارش به محض در آغوش گرفتن معشوقه زيباي قدرت آنچنان با گذشته و آرمان خويش وداع ميكنند كه تنها به معجزهاي تلخ شباهت مييابند ، معجزهاي كه هميشه تكرار ميشود و جز به دليل گسستن زنجير نظارت مردمي بر قدرت نيست ، روشنفكران چنين جوامعي نيز از اين آفت به دور نيستند ، روشنفكراني كه ديگر آرمانگرا و مبارز نيستند و مصلحتانديشي سياسي را بهترين راه حكومتداري در جهان امروز ميدانند اما گوئي عملگرائي پيشه كردن و ايدئولوژي را به كناري نهادن بدون وداع با آرمانها ممكن نيست. اين البته خاص جوامعي است كه سياستورزي را نيز چون ساير علوم به كمال نياموختهاند و اقتباسي عجولانه از پراگماتيسم سياسي داشتهاند، بيترديد عملگرائي جز جدائي ناپذير سياستورزي جهان امروز است اما در اين سرزمين نه تنها آرمانها و سياستهاي كلي حكومت به نام تداوم قدرت يا عملگرائي به باد فراموشي سپرده ميشوند كه تامين حداقل حقوق اجتماعي انسانها و حفظ شان انساني شهروندان نيز دستخوش تغيُر حكومتها و حاكمان و سمت و سوي مبارزه روشنفكران است و بالاتر از آن بيآنكه با مديريتي صحيح و اتخاذ برنامهاي بلند مدت در سايه اشتغال فقر نابود شود چندين و چند بنگاه خيريه تنها به دادن مبلغي بسيار اندك بسنده ميكنند به اين اميد كه چند فقير را از رنج فقر برهانند و در آنسو فقر همچنان ناعادلانه توزيع ميشود و نفس مردمان فرودست را در سينه حبس ميكند ، آري اين حكايت سرزميني است كه 80 درصد ثروتش نزد 20 درصد مردمش اندوخته شده است ، در سوئي ديگر اما گروهي با اشاره به تاريخ پيدايش و نمو انسان نابودي فقر را ناممكن ميدانند و تلاش براي زدودنش را بيهوده : اين رسم ثابت تاريخ است ؛ اما آيا سرنوشت امروز كشورهاي اروپائي خصوصا كشورهاي اسكانديناوي نيز مؤيد همين رسم به ظاهر ثابت تاريخي است ؟
اول : اخبار هشت و نيم شبكه دو سيما خبر داد كه يك جوان قمي با گريه و زاري فراوان در حرم حضرت معصومه در قم حضور يافته و با صداي بلند و در اوج بي تابي و غم از خداوند طلب مرگ ميكرده است، مردم متعجب به دور جوان جمع ميشوند و علت اين همه گريه و مويه را از وي ميپرسند ، جوان پاسخ ميدهد كه بينهايت فقيرم ، هيچ كاري هم ندارم ، تمام درها به رويم بسته است ، ديگر قادر به ادامه اين وضعيت نيستم …. اين جوان اما آنقدر معتقد و مذهبي بوده است كه دست به خودكشي نزند و به مكاني مذهبي بيايد و از خداوند پايان عمر سراسر رنج و اندوه خويش را طلب كند، حس ياري هموطنان هم از اظهار همدردي فراتر نميرود. وقتي براي لحظهاي خود را جاي جواني گذاشتم كه در دوراني كه بايد اوج نشاط و شور يك انسان باشد به نقطهاي رسيده است كه مرگ خويش را از آفريدگار خود طلب ميكند نتوانستم بر تمامي تناقضاتي كه ميان حرف و عمل ، آرمان و واقعيت پس از انقلاب به چشم ديدهام كمترين نسبتي برقرار كنم ، ديگر حال خود را نفهميدم ….
دوم : بخش آنسوي خبرهاي شبكه اول سيما با پخش تصاويري از افطاري برخي سازمانهاي دولتي در تالارهاي بزرگ تهران هزينه هر نفر را بسته به نوع و ميزان غذا به طور متوسط ده هزار تومان اعلام كرد بنابراين هزينه هر افطاري رقمي حداقل دو ميليون تومان خواهد شد كه طبق اظهار نظر مسؤول سالن تقريبا 40 درصد آن دور ريخته ميشود اما اين تصاوير به همين جا ختم نشد كمي آنسوتر خانواده فقيري بر سر سفره افطار چيزي بيش از قرصي نان و كمي سبزي نداشتند ، مادر خانواده كه چادر را به روي صورت كشيده بود تا همچنان آبروي خانواده را محافظت كند آرزوي فرزندانش را چشيدن طعم زولبيا و باميهاي بيان كرد كه مرسوم ماه رمضان است ، بيوه زن سرافكنده نزد فرزندان به جاي طعم شيرين زولبيا ، از سر ناچاري طعم تلخ فقر را به جگر گوشههاي بيپدر خويش پيشكش ميكرد ، در آن لحظه بود كه بار ديگر در خود فرو شكستم و به سالها پيش بازگشتم كه آرمان عدالت ورد زبانمان بود و از عدالت معناي گستردهاي در ذهن داشتيم از توزيع عادلانه اطلاعات و قدرت و منزلت گرفته تا ثروت و موقعيت اما گوئي تنها فقر آنهم در ناعادلانهترين صورت خويش ميان مردمان توزيع گشته است. نتوانستم ميان معنويت نداشته روزهداراني كه در تالارهاي آنچناني و غذاهاي اينچنيني عبادت خود را تكميل ميكردند و آن بيوه زن بينصيب از روزگار پر زرق و برق رابطهاي بيابم.
سوم : در خيابان زني بينهايت فقير كه حتي كفش به پا ندارد به همراه دختر خردسال خويش به سوي مغازهها ميروند و تقاضاي كمك ميكنند ، مادر و كودك هر دو لباسهائي بسيار ژنده و مندرس و كثيف به تن دارند، از معصوميت دختر دلم به درد ميآيد كه چشمان متعجبش را به دستان مادرش دوخته است كه نزد همه دراز ميشود و با آوائي كه به زور شنيده ميشود التماس ميكند و ياري ميخواهد ، برخلاف انسانهائي از اين دست ، از ظاهرشان نميشود باطن انساني شياد را نتيجه گرفت ، آنها را تعقيب ميكنم ، مطمئن ميشوم كه نيازمندند ، دلم ميگيرد ، ديگر تحملش را ندارم ، خود آرماني گمشدهام در هزار توي اين سالها بار ديگر زنده گشته است ؛ دستهاي زن شوربخت البته جز اندك كمك رهگذري هيچ در انبان ندارد ، آنقدر ساده است كه همان مبلغ ناچيز را در دستهاي كثيف و پينهبسته خويش گرفته و باز عجز و لابه و التماس و طلب كمك را از سر ميگيرد، اما دريغ از قلب روزهدار مهرباني كه گرفتن دست افتاده را از گرسنگي و روزه خويش مهمتر و با ارزشتر بيابد.
۱۳۸۳/۰۸/۰۳
سعيدي سيرجاني ، نويسنده مقتول و فراموش شده
براي نسل جواني كه پس از دوم خرداد سر برآورد و مفهوم سياست را با تمام جان خويش دريافت بي آنكه تا پيش از آن گذرش بدين بازار مكاره افتاده باشد ، براي جواناني كه به جاي كشيدن خط سرخ تازيانه و باتوم بر بدن « غيرت مداران پُر غضب و كينه » پرچم قلم را به نشانه نفرت خويش از خشونت برافراشتند نامهاي زيادي اسطوره و افسانه شدند و گذر زمان هم آنان را بزرگتر و عظيمتر نمود ، گروهي از آن قهرمانان همچنان تاوان جسارت خويش براي پيجوئي حقيقت ( همان صفتي كه فرزندان پس از انقلاب در كتابهاي معارف اسلامي خويش آموختند كه يكي از نشانههاي جاودانگي فطرت انساني است ) همچنان در زندانند اما گروهي ديگر در لابلاي گرد و غبار روزهاي درافتادن پهلون اصلاحات و دشمنانش و فرياد تماشاچيان، نامشان پنهان و غريب ماند بيآنكه كسي ديگر سراغشان را بگيرد ، از آن گروه نويسنده يكي هم « علي اكبر سعيدي سيرجاني » است.
سعيدي سيرجاني نويسندهاي نيست كه در يك مقاله كوتاه بتوان وصفش را به تمامي گفت حال چه در طريق تحليل رفتار و شخصيت او باشيم و چه در طريق نقد و خردهگيري از او ؛ از آن سو ميتوان سيرجاني را در آينه كتابها و مقالاتش ديد و با يادي از آنها او را شناساند كه چنين كاري هرگز در مقالهاي بدين كوتاهي ممكن نيست. هدف از نگارش اين چند سطر نه تجليل از سيرجاني است – كه تا كسي با نوشتهها و كتابهايش انس نگرفته باشد و او را نشناخته باشد تجليلش ناممكن است - و نه تحليل مشي فكري او و نه تبليغ مواضع سياسياش ، اين نوشتار تنها ميكوشد نويسندهاي فراموش شده را معرفي كند و بيش از اين را به خواننده مشتاق واميگذارد ؛ او نيز چون هر انسان ديگري روزگاري بر طريقي رفت كه شايد اينك چندان صواب نمينمايد، از خردهگيري بر دكتر مصدق و حمايتش از مظفر بقائي گرفته تا خروشيدنهاي پر نيش و كنايه و انتقادهاي بيپروايش بر مسند نشينان پس از انقلاب ؛ سيرجاني بر شاه و شيخ هر دو ميخروشيد بيآنكه حتي لحظهاي واهمهي جان خويش را داشته باشد ، با افتخار ميگفت – و البته عمل ميكرد ! – كه هيچ نوشتهي انتقادي و نامه معترضانهاي به مقامات را به پايان نبردم مگر آنكه نام و نشان واقعي خويش را در آن حك كردم و البته همين جسارت سرانجام قاتل جانش شد.
سيرجاني در شهر كوچك سيرجان در استان كرمان چشم گشود. سيرجان دوران كودكي سعيدي در تمامي نوشتههايش نام پوشيدهي ايران بزرگ امروز است و خُلق و خو و سنتهاي سيرجانيهاي آن روزگار نماد سادهدليها و بلاهتها و خطاهاي ملت بزرگي به نام ملت ايران ؛ سيرجاني پس از انقلاب سياسي شد ، تا پيش از آن انتقادهاي تند خويش را عليه دستگاههاي فرهنگي كشور بيمحابا به چاپ ميسپرد و حتي وزارتخانههائي را كه نزديكان شاه در مصدر آن بودند به نقد ميكشيد اما به قول خودش چرخ گردون به شعبده گشتي زد و انقلاب شد و … 16 سال زمان لازم بود تا كاسه صبر سعيد امامي لبريز شود و او به قتل برسد كه ديگر زنده ماندن او قابل تحمل نبود.
آشنائي نگارنده با سعيدي سيرجاني به سالهاي پيش از دوم خرداد بازميگردد. در آن زمان برنامه هويت بيآنكه شناسنامهاي داشته باشد و نشاني از مجري و كارگردان، بسياري از نويسندگان و مطبوعات دگرانديش را ( مانند مجله كيان و ايران فردا و نويسندگان نزديك به اين طيف ) به جاسوسي و مزدوري و خيانت متهم ميساخت و جز اين به پخش فيلمهائي مبادرت ميورزيد كه « اعتراف » نام داشت، اعترافهائي كه گروهي از پي آن سر بر دار شدند و بسياري مجبور به سكوت و محكوم به تماشاي گفتههاي خويش كه نه اعتقادي بدان داشتند و نه آزادانه و از روي نقد آنها را بر زبان آورده بودند ؛ سعيدي سيرجاني كه سالها شجاعت و جسارت را شرمنده منش خويش ساخته بود برخلاف پيشبيني خويش نه در خيابان به تصادف رسيد ! و نه گلوله شخص ناشناسي در خلوت يك كوچه سينهاش را شكافت ، او نيز سرانجام زير شكنجههاي سعيد امامي و پس از ماهها سلول انفرادي و ممنوعيت ملاقات با خانواده ، تاب نياورد و لب به اعتراف گشود ، اعتراف به ناكردهها و ناگفتهها ، اما فرجام كارش آزادي نبود چرا كه سعيد امامي و همفكرانش به اين نتيجه رسيده بودند كه او اصلاح ناپذير و مرتد است پس آنچنانكه كه دكتر نوريزاده نگاشته است به او كه از شدت مرض شكايت داشت به جاي دارو شياف پتاسيم دادند و برجهيدنها و بالا و پائين پريدنهاي پيرمرد را به نظاره نشستند كه صورتش از شدت درد سياه شده بود و فرياد و نالهاش به آسمان بلند بود و دقايقي بعد تنها جسدي بيجان از سيرجاني باقي مانده بود در خانهي امني كه مركز مشاوره نام داشت و براي « هدايت » چنين « گمراهاني » مهيا شده بود.
چنين بود كه استاد دانشگاه در رشته ادبيات فارسي ، حافظ شناس برجسته ، مفسر شاهنامه فردوسي ، مسلماني صافي اعتقاد كه دينش را نه تبليغ كرد و نه به اندك بهائي فروخت( به تعبير خودش ) ، شاعر توانا و نويسندهي كم نظيري كه كلمات و فرهنگ فارسي چون موم در دستانش نرم بود و با نثر دوپهلو و پرجذبه و سرشار از حكايتش خواننده را پاي كتاب ميخكوب ميكرد براي هميشه خاموش گشت و سپس در بادهاي فراموشي و غربت به كنج تاريك تاريخ رفت بيآنكه نسل نوين ايران در كنار اكبر گنجي و عماد باقي و ديگران سراغي از او بگيرد.
« وقتي انقلاب شد من فكر ميكردم اين يك انقلاب كمونيستي با پوسته اسلامي است اما وقتي به سرزمينهائي كه روزگاري رزمندگان ايراني دلاورانه با دشمن متجاوز ميجنگيدند رفتم ، وقتي ديدم جوان 16 سالهاي كه در اوج احساس شور و نشاط ، به جاي خوشگذراني به جبههها آمده و در وصيت خويش از خداوند طلب شهادت ميكند ، وقتي آنهمه ايثار و خلوص را ديدم به اشتباه بودن تفكرات خويش پي بردم ، دريافتم كه عمري در راه خطا رفتم و از ايدئولوژي بر حق حاكم ، برداشتي كاملا ناصواب داشتهام ، حال صراحتا بر اشتباه خويش اعتراف ميكنم و اميدوارم اگر خداوند عمري عطا فرمايد به جبران مافات بپردازم ، هر آنچه در سالهاي پيشين در كتابهاي خويش نگاشتهام يكسره از آبشخور فكر منزوي و بدبين من نشات ميگرفته و به تمامي باطل است ، استغفرالله و اتوب اليه »
سطور فوق بخشي از سناريوئي است كه سعيد امامي براي اعترافات سيرجاني در برنامه هويت تدارك ديده بود تا توجيهي براي انتقادات او نسبت به مقامات فراهم سازد، اعترافاتي كه با آثار شش دهه عمر او يكسره در تناقض است. كتابهاي سعيدي سيرجاني موضوعات متنوعي را شامل ميشوند و براي معرفي هر يك مقاله مفصل جداگانهاي بايد نگاشت. آثار پس از انقلاب او بيآنكه محتواي آنها را ملاك قرار دهيم از نظر شيوائي نثر كم نظيرند ، برخي از ده ها كتاب او كه اكنون مهر ممنوع بر پيشاني ندارند و به همت نشر پيكان به چاپ رسيدهاند شامل اين عناوين هستند: ضحاك ماردوش ، دو زن ، در آستين مرقع ، بيچاره اسفنديار و … و در ميان كتابهاي ممنوعش يكي تفسير سورآبادي است كه 13 سال عمر بر آن نهاد اما هرگز به چاپ نرسيد و ديگري « اي كوته آستينان » است كه مجموعه برخي مقالات او است كه در كنار كتاب « شيخ صنعان » به طور نسبتا كاملي سيرجاني را به نويسنده ميشناساند اما فهرست كتابهايش بدينجا ختم نميشود . سيرجاني نقش برجستهاي در جمع آوري اطلاعات دائرة المعارف ايرانيكا داشت و در آخرين چاپ يكي از كتابهايش نوشت كه اگر اجل مهلت دهد در حال نگاشتن كتابي هستم به نام شهسوار عرصه آزادگي ( نگاهي ديگر به زندگي امام حسين ) كه اجل مهلتش نداد و ….
سيرجاني كه از عدم صدور مجوز انتشار كتابهايش پس از انقلاب و ماندن آنها در انبار چاپخانهها و خمير شدن تعدادي از آنها سخت گلهمند بود دست به قلم برد و شروع به نامهنگاري و شكايت به مقاماتي كرد كه ميپنداشت ميتوانند او را از زير بار مخارج و ضرر و زيان معطل ماندن چاپ كتابها برهانند كه ناگاه فهميد در نگاه برخي او مرتد شده است و انتقاداتش به روند امور جاري كشور بيش از تحمل سعيد امامي و يارانش بوده است همين بود كه يكي از همان نامهها حكم مرگش شد . او پاسخ نامههاي خويش به مقامات را در مقالات كينهتوزانه كيهان عليه خويش به روشني ميديد. به دنبال بازداشت چند ماهه او به جرم شركت در كودتا و توليد و مصرف مواد مخدر و مشروبات الكلي، جسد بيجانش با تعهد خانواده مبني بر عدم كالبد شكافي و دفن بي سر و صدا تحويل همسر و فرزندانش شد و آذر 73 پايان سيرجاني رقم خورد. پس از قتلهاي پائيز 77 بود كه نام او نيز در ميان قربانيان ماشين سركوب سعيد امامي مطرح گرديد . بخشهاي زيادي از زندگي و آثار و افكار او همچنان در آنسوي خطوط قرمز قرار داد و اين چند خط تنها يادماني محافظهكارانه از آن نويسنده توانا ، مقتول و فراموش شده است.
سعيدي سيرجاني نويسندهاي نيست كه در يك مقاله كوتاه بتوان وصفش را به تمامي گفت حال چه در طريق تحليل رفتار و شخصيت او باشيم و چه در طريق نقد و خردهگيري از او ؛ از آن سو ميتوان سيرجاني را در آينه كتابها و مقالاتش ديد و با يادي از آنها او را شناساند كه چنين كاري هرگز در مقالهاي بدين كوتاهي ممكن نيست. هدف از نگارش اين چند سطر نه تجليل از سيرجاني است – كه تا كسي با نوشتهها و كتابهايش انس نگرفته باشد و او را نشناخته باشد تجليلش ناممكن است - و نه تحليل مشي فكري او و نه تبليغ مواضع سياسياش ، اين نوشتار تنها ميكوشد نويسندهاي فراموش شده را معرفي كند و بيش از اين را به خواننده مشتاق واميگذارد ؛ او نيز چون هر انسان ديگري روزگاري بر طريقي رفت كه شايد اينك چندان صواب نمينمايد، از خردهگيري بر دكتر مصدق و حمايتش از مظفر بقائي گرفته تا خروشيدنهاي پر نيش و كنايه و انتقادهاي بيپروايش بر مسند نشينان پس از انقلاب ؛ سيرجاني بر شاه و شيخ هر دو ميخروشيد بيآنكه حتي لحظهاي واهمهي جان خويش را داشته باشد ، با افتخار ميگفت – و البته عمل ميكرد ! – كه هيچ نوشتهي انتقادي و نامه معترضانهاي به مقامات را به پايان نبردم مگر آنكه نام و نشان واقعي خويش را در آن حك كردم و البته همين جسارت سرانجام قاتل جانش شد.
سيرجاني در شهر كوچك سيرجان در استان كرمان چشم گشود. سيرجان دوران كودكي سعيدي در تمامي نوشتههايش نام پوشيدهي ايران بزرگ امروز است و خُلق و خو و سنتهاي سيرجانيهاي آن روزگار نماد سادهدليها و بلاهتها و خطاهاي ملت بزرگي به نام ملت ايران ؛ سيرجاني پس از انقلاب سياسي شد ، تا پيش از آن انتقادهاي تند خويش را عليه دستگاههاي فرهنگي كشور بيمحابا به چاپ ميسپرد و حتي وزارتخانههائي را كه نزديكان شاه در مصدر آن بودند به نقد ميكشيد اما به قول خودش چرخ گردون به شعبده گشتي زد و انقلاب شد و … 16 سال زمان لازم بود تا كاسه صبر سعيد امامي لبريز شود و او به قتل برسد كه ديگر زنده ماندن او قابل تحمل نبود.
آشنائي نگارنده با سعيدي سيرجاني به سالهاي پيش از دوم خرداد بازميگردد. در آن زمان برنامه هويت بيآنكه شناسنامهاي داشته باشد و نشاني از مجري و كارگردان، بسياري از نويسندگان و مطبوعات دگرانديش را ( مانند مجله كيان و ايران فردا و نويسندگان نزديك به اين طيف ) به جاسوسي و مزدوري و خيانت متهم ميساخت و جز اين به پخش فيلمهائي مبادرت ميورزيد كه « اعتراف » نام داشت، اعترافهائي كه گروهي از پي آن سر بر دار شدند و بسياري مجبور به سكوت و محكوم به تماشاي گفتههاي خويش كه نه اعتقادي بدان داشتند و نه آزادانه و از روي نقد آنها را بر زبان آورده بودند ؛ سعيدي سيرجاني كه سالها شجاعت و جسارت را شرمنده منش خويش ساخته بود برخلاف پيشبيني خويش نه در خيابان به تصادف رسيد ! و نه گلوله شخص ناشناسي در خلوت يك كوچه سينهاش را شكافت ، او نيز سرانجام زير شكنجههاي سعيد امامي و پس از ماهها سلول انفرادي و ممنوعيت ملاقات با خانواده ، تاب نياورد و لب به اعتراف گشود ، اعتراف به ناكردهها و ناگفتهها ، اما فرجام كارش آزادي نبود چرا كه سعيد امامي و همفكرانش به اين نتيجه رسيده بودند كه او اصلاح ناپذير و مرتد است پس آنچنانكه كه دكتر نوريزاده نگاشته است به او كه از شدت مرض شكايت داشت به جاي دارو شياف پتاسيم دادند و برجهيدنها و بالا و پائين پريدنهاي پيرمرد را به نظاره نشستند كه صورتش از شدت درد سياه شده بود و فرياد و نالهاش به آسمان بلند بود و دقايقي بعد تنها جسدي بيجان از سيرجاني باقي مانده بود در خانهي امني كه مركز مشاوره نام داشت و براي « هدايت » چنين « گمراهاني » مهيا شده بود.
چنين بود كه استاد دانشگاه در رشته ادبيات فارسي ، حافظ شناس برجسته ، مفسر شاهنامه فردوسي ، مسلماني صافي اعتقاد كه دينش را نه تبليغ كرد و نه به اندك بهائي فروخت( به تعبير خودش ) ، شاعر توانا و نويسندهي كم نظيري كه كلمات و فرهنگ فارسي چون موم در دستانش نرم بود و با نثر دوپهلو و پرجذبه و سرشار از حكايتش خواننده را پاي كتاب ميخكوب ميكرد براي هميشه خاموش گشت و سپس در بادهاي فراموشي و غربت به كنج تاريك تاريخ رفت بيآنكه نسل نوين ايران در كنار اكبر گنجي و عماد باقي و ديگران سراغي از او بگيرد.
« وقتي انقلاب شد من فكر ميكردم اين يك انقلاب كمونيستي با پوسته اسلامي است اما وقتي به سرزمينهائي كه روزگاري رزمندگان ايراني دلاورانه با دشمن متجاوز ميجنگيدند رفتم ، وقتي ديدم جوان 16 سالهاي كه در اوج احساس شور و نشاط ، به جاي خوشگذراني به جبههها آمده و در وصيت خويش از خداوند طلب شهادت ميكند ، وقتي آنهمه ايثار و خلوص را ديدم به اشتباه بودن تفكرات خويش پي بردم ، دريافتم كه عمري در راه خطا رفتم و از ايدئولوژي بر حق حاكم ، برداشتي كاملا ناصواب داشتهام ، حال صراحتا بر اشتباه خويش اعتراف ميكنم و اميدوارم اگر خداوند عمري عطا فرمايد به جبران مافات بپردازم ، هر آنچه در سالهاي پيشين در كتابهاي خويش نگاشتهام يكسره از آبشخور فكر منزوي و بدبين من نشات ميگرفته و به تمامي باطل است ، استغفرالله و اتوب اليه »
سطور فوق بخشي از سناريوئي است كه سعيد امامي براي اعترافات سيرجاني در برنامه هويت تدارك ديده بود تا توجيهي براي انتقادات او نسبت به مقامات فراهم سازد، اعترافاتي كه با آثار شش دهه عمر او يكسره در تناقض است. كتابهاي سعيدي سيرجاني موضوعات متنوعي را شامل ميشوند و براي معرفي هر يك مقاله مفصل جداگانهاي بايد نگاشت. آثار پس از انقلاب او بيآنكه محتواي آنها را ملاك قرار دهيم از نظر شيوائي نثر كم نظيرند ، برخي از ده ها كتاب او كه اكنون مهر ممنوع بر پيشاني ندارند و به همت نشر پيكان به چاپ رسيدهاند شامل اين عناوين هستند: ضحاك ماردوش ، دو زن ، در آستين مرقع ، بيچاره اسفنديار و … و در ميان كتابهاي ممنوعش يكي تفسير سورآبادي است كه 13 سال عمر بر آن نهاد اما هرگز به چاپ نرسيد و ديگري « اي كوته آستينان » است كه مجموعه برخي مقالات او است كه در كنار كتاب « شيخ صنعان » به طور نسبتا كاملي سيرجاني را به نويسنده ميشناساند اما فهرست كتابهايش بدينجا ختم نميشود . سيرجاني نقش برجستهاي در جمع آوري اطلاعات دائرة المعارف ايرانيكا داشت و در آخرين چاپ يكي از كتابهايش نوشت كه اگر اجل مهلت دهد در حال نگاشتن كتابي هستم به نام شهسوار عرصه آزادگي ( نگاهي ديگر به زندگي امام حسين ) كه اجل مهلتش نداد و ….
سيرجاني كه از عدم صدور مجوز انتشار كتابهايش پس از انقلاب و ماندن آنها در انبار چاپخانهها و خمير شدن تعدادي از آنها سخت گلهمند بود دست به قلم برد و شروع به نامهنگاري و شكايت به مقاماتي كرد كه ميپنداشت ميتوانند او را از زير بار مخارج و ضرر و زيان معطل ماندن چاپ كتابها برهانند كه ناگاه فهميد در نگاه برخي او مرتد شده است و انتقاداتش به روند امور جاري كشور بيش از تحمل سعيد امامي و يارانش بوده است همين بود كه يكي از همان نامهها حكم مرگش شد . او پاسخ نامههاي خويش به مقامات را در مقالات كينهتوزانه كيهان عليه خويش به روشني ميديد. به دنبال بازداشت چند ماهه او به جرم شركت در كودتا و توليد و مصرف مواد مخدر و مشروبات الكلي، جسد بيجانش با تعهد خانواده مبني بر عدم كالبد شكافي و دفن بي سر و صدا تحويل همسر و فرزندانش شد و آذر 73 پايان سيرجاني رقم خورد. پس از قتلهاي پائيز 77 بود كه نام او نيز در ميان قربانيان ماشين سركوب سعيد امامي مطرح گرديد . بخشهاي زيادي از زندگي و آثار و افكار او همچنان در آنسوي خطوط قرمز قرار داد و اين چند خط تنها يادماني محافظهكارانه از آن نويسنده توانا ، مقتول و فراموش شده است.
۱۳۸۳/۰۸/۰۱
که جز اين حديث ناجوانمردي است
گويند
عشق را جز با عشق نتوان شست
کدامين آب
کدام دريا
سينه خونين عاشق را
ز هجر يار خواهد شست
کدام مرهم
کدامين اشک
شعله پرسوز دل را
ز داغ ياد
خامشي خواهد داد
بگذار تا بگويم
ياد آن نخستين ديدار
نقش سنگي است
جاودان
بر دل من
گر هزاران بار
شود خونين ، شود رنگين
سينهام از دگر آواز پرنازي ...
......
که جز اين
حديث ناجوانمردي است
عشق را جز با عشق نتوان شست
کدامين آب
کدام دريا
سينه خونين عاشق را
ز هجر يار خواهد شست
کدام مرهم
کدامين اشک
شعله پرسوز دل را
ز داغ ياد
خامشي خواهد داد
بگذار تا بگويم
ياد آن نخستين ديدار
نقش سنگي است
جاودان
بر دل من
گر هزاران بار
شود خونين ، شود رنگين
سينهام از دگر آواز پرنازي ...
......
که جز اين
حديث ناجوانمردي است
۱۳۸۳/۰۷/۲۷
تولد يك فاحشه
آنچه در پي ميخوانيد نه خيالپردازيهاي ذهن خسته نگارنده است و نه افسانهپردازي هاي بيكارهاي به كنج نشسته و از دنيا بريده ، حكايت واقعي يك تولد است : تولد يك فاحشه ، فاحشهاي كه يك روز زير سقف همين آسمان ، در همسايگي من و تو زندگياش معناي ديگري يافت و شرافتش براي هميشه معامله شد ، حكايتي است كوتاه اما جانكاه كه گوشههائي از آن بيآنكه به اصل ماجرا خدشهاي وارد شود تغيير يافته است ؛
چشمانش را به زمين دوخته بود و با نوك انگشت با دكمههاي مانتواش ور ميرفت انگار نميتوانست آرام روي صندلي بنشيند ، مرتب جابجا ميشد ؛ مرد همچنان كه پشت ميزش نشسته بود و با انگشت به ميز ضربه ميزد گفت شروع كنيد خانم، از آن روز بگوئيد … دو آرنجش را روي زانوانش گذاشت و دستانش را تكيهگاه پيشاني ساخت و سر را به زير افكند و آرام شروع به سخن گفتن كرد :
شش ماه از ازدواجم ميگذشت زندگي معمولي اما شادي داشتيم . يك روز پنجشنبه شوهرم از من خواست كه به همراه او به مهماني منزل يكي از دوستانش برويم ، همسرم گفت كه دوستم براي ناهار عدهاي از دوستان قديم را به همراه همسرانشان دعوت كرده است ، ابتدا مخالفت كردم چرا كه خجالت ميكشيدم در ميان زناني كه ناآشنا بودند حاضر شوم ، زن اجتماعياي نبودم كه به هر مجلسي وارد شوم و با خانمهاي غريبه از در گفتگو درآيم و طرح دوستي بريزم ، هميشه براي ارتباط برقرار كردن با غريبهها مشكل داشتم خجالت ميكشيدم ، به ناچار تنها به مهماني نزديكان و آشنايان ميرفتم اما سرانجام قبول كردم .
وقتي به منزل دوست همسرم وارد شديم دوستانش را ديدم كه آنجا هستند. پس از آنكه به اتاق پذيرائي راهنمائي شديم پرسيدم : پس همسرانشان كجا هستند ؟ او پاسخ داد همگي براي خريد ناهار از منزل خارج شدهاند، به زودي همراه ناهار بازميگردند ، ساعتي گذشت و همسرم مشغول صحبت با دوستانش شده بود اما خبري از همسرانشان نشد، بار ديگر سراغشان را از همسرم گرفتم كه او گفت تماس گرفتهاند و گفتهاند دير ميآيند، اتومبيلشان در راه خراب شده است، باز هم ساعتي گذشت كه ديدم همسرم با بطري مشروب وارد شد و ليواني برايم ريخت، در برابر امتناع من شروع به تعريف از آن و خواص داروئياش كرد و باز هم اصرار كرد، آنقدر پافشاري كرد كه يك ليوان كوچك نوشيدم، باز هم اصرار كرد ، ليوان دوم ، سوم …
چشمانم را كه گشودم نفسهاي چندش آور مردي را روي صورتم حس كردم ، خود را عريان چون هنگام تولد در آغوش او يافتم ، عرقي سرد تمام بدنم را پوشاند ، مات و مبهوت بودم نمي دانستم چه بايد بكنم چند لحظهاي كه گذشت انگار تازه متوجه ماجرا شده بودم تكاني به خود دادم تا خود را از دست او برهانم كه او متوجه شد ، با يك دست مرا محكم گرفت تا تكان نخورم و دست ديگرش را به نزديك دهانش برد و گفت : هيس، ساكت . آن 6 نفر را كه آنجا ميبيني با تو … ، من هم نفر آخرم پس ساكت باش ، آنجا را نگاه كن شوهرت دارد پولهاي پرداختي ما را ميشمارد ….
به اينجا كه رسيد صورتش با اشك كاملا خيس شده بود ، صدايش مفهوم نبود : من … آفتاب ، مهتاب … همسر … شرافت … فاحشگي … خدايا … من … مرگ ….
چند دقيقهاي گذشت تا گريهاش به پايان رسيد ، مرد او را به خارج از اتاق هدايت كرد ، نميتوانست آنچه شنيده بود را باور كند ، از اتاق بيرون آمد تا آبي به صورتش بزند شايد كمي آرام شود ، در گوشهاي از راهرو زن را ديد كه ايستاده و سر را به ديوار تكيه داده و به سقف راهرو خيره شده است ، همان دم دختر كوچكش كه شايد بيش از 9 سال نداشت از راه رسيد و مانتواش را كشيد : مامان بابا پائين كارت داره … زن پس گردني محكمي به دخترش زد و گفت : كِي بزرگ ميشوي تا به جاي من تو درآمد منزل را تامين كني نكبت ؟ كي خَلاصم ميكني ؟
مرد از ساختمان خارج شد ، ديگر هيچ كس و هيچ چيز را نميديد ، فقط ميدويد و ميدويد تا از محل كارش دور شود ….
چشمانش را به زمين دوخته بود و با نوك انگشت با دكمههاي مانتواش ور ميرفت انگار نميتوانست آرام روي صندلي بنشيند ، مرتب جابجا ميشد ؛ مرد همچنان كه پشت ميزش نشسته بود و با انگشت به ميز ضربه ميزد گفت شروع كنيد خانم، از آن روز بگوئيد … دو آرنجش را روي زانوانش گذاشت و دستانش را تكيهگاه پيشاني ساخت و سر را به زير افكند و آرام شروع به سخن گفتن كرد :
شش ماه از ازدواجم ميگذشت زندگي معمولي اما شادي داشتيم . يك روز پنجشنبه شوهرم از من خواست كه به همراه او به مهماني منزل يكي از دوستانش برويم ، همسرم گفت كه دوستم براي ناهار عدهاي از دوستان قديم را به همراه همسرانشان دعوت كرده است ، ابتدا مخالفت كردم چرا كه خجالت ميكشيدم در ميان زناني كه ناآشنا بودند حاضر شوم ، زن اجتماعياي نبودم كه به هر مجلسي وارد شوم و با خانمهاي غريبه از در گفتگو درآيم و طرح دوستي بريزم ، هميشه براي ارتباط برقرار كردن با غريبهها مشكل داشتم خجالت ميكشيدم ، به ناچار تنها به مهماني نزديكان و آشنايان ميرفتم اما سرانجام قبول كردم .
وقتي به منزل دوست همسرم وارد شديم دوستانش را ديدم كه آنجا هستند. پس از آنكه به اتاق پذيرائي راهنمائي شديم پرسيدم : پس همسرانشان كجا هستند ؟ او پاسخ داد همگي براي خريد ناهار از منزل خارج شدهاند، به زودي همراه ناهار بازميگردند ، ساعتي گذشت و همسرم مشغول صحبت با دوستانش شده بود اما خبري از همسرانشان نشد، بار ديگر سراغشان را از همسرم گرفتم كه او گفت تماس گرفتهاند و گفتهاند دير ميآيند، اتومبيلشان در راه خراب شده است، باز هم ساعتي گذشت كه ديدم همسرم با بطري مشروب وارد شد و ليواني برايم ريخت، در برابر امتناع من شروع به تعريف از آن و خواص داروئياش كرد و باز هم اصرار كرد، آنقدر پافشاري كرد كه يك ليوان كوچك نوشيدم، باز هم اصرار كرد ، ليوان دوم ، سوم …
چشمانم را كه گشودم نفسهاي چندش آور مردي را روي صورتم حس كردم ، خود را عريان چون هنگام تولد در آغوش او يافتم ، عرقي سرد تمام بدنم را پوشاند ، مات و مبهوت بودم نمي دانستم چه بايد بكنم چند لحظهاي كه گذشت انگار تازه متوجه ماجرا شده بودم تكاني به خود دادم تا خود را از دست او برهانم كه او متوجه شد ، با يك دست مرا محكم گرفت تا تكان نخورم و دست ديگرش را به نزديك دهانش برد و گفت : هيس، ساكت . آن 6 نفر را كه آنجا ميبيني با تو … ، من هم نفر آخرم پس ساكت باش ، آنجا را نگاه كن شوهرت دارد پولهاي پرداختي ما را ميشمارد ….
به اينجا كه رسيد صورتش با اشك كاملا خيس شده بود ، صدايش مفهوم نبود : من … آفتاب ، مهتاب … همسر … شرافت … فاحشگي … خدايا … من … مرگ ….
چند دقيقهاي گذشت تا گريهاش به پايان رسيد ، مرد او را به خارج از اتاق هدايت كرد ، نميتوانست آنچه شنيده بود را باور كند ، از اتاق بيرون آمد تا آبي به صورتش بزند شايد كمي آرام شود ، در گوشهاي از راهرو زن را ديد كه ايستاده و سر را به ديوار تكيه داده و به سقف راهرو خيره شده است ، همان دم دختر كوچكش كه شايد بيش از 9 سال نداشت از راه رسيد و مانتواش را كشيد : مامان بابا پائين كارت داره … زن پس گردني محكمي به دخترش زد و گفت : كِي بزرگ ميشوي تا به جاي من تو درآمد منزل را تامين كني نكبت ؟ كي خَلاصم ميكني ؟
مرد از ساختمان خارج شد ، ديگر هيچ كس و هيچ چيز را نميديد ، فقط ميدويد و ميدويد تا از محل كارش دور شود ….
۱۳۸۳/۰۷/۲۵
ضجه از فراق معشوق کار من است ...
بيژن بيآنکه بداند حديث حال مرا سروده است:
خواب آب ديدن
دعاي دريا شنيدن
کار من است
نامه از نور نوشتن
ترانه و غزل سرودن
پيشهي من است
مصلوب دار عشق شدن
ضجهي بي امان زدن
طالع من است
شبگرد کوي يار شدن
مويه از فراق زدن
سهم من است
حصار شکستهي غم
بي حضور همدم
خانهي من است
و اين حکايت تمام درد من است ...
خواب آب ديدن
دعاي دريا شنيدن
کار من است
نامه از نور نوشتن
ترانه و غزل سرودن
پيشهي من است
مصلوب دار عشق شدن
ضجهي بي امان زدن
طالع من است
شبگرد کوي يار شدن
مويه از فراق زدن
سهم من است
حصار شکستهي غم
بي حضور همدم
خانهي من است
و اين حکايت تمام درد من است ...
۱۳۸۳/۰۷/۲۱
طالع نامسعود
کبوتر ذهنت را بدست من بسپار
تا رهسپار آسماني شويم که در آن
ستارگان در ضيافت نورند
و واژگان در سجود نگاه
در عمق آن نور غريب
دو چشم است ، اسير باتلاق انتظار
و افق آن نگاه
ستاره بختي است که از خشم تقدير
در طالع ديگري درخشيده است
حديث دلدادگي قلبي است
که مُهر مِهرش بر دل هيچ کس ننشست
و همچنان منتظر است
تا رهسپار آسماني شويم که در آن
ستارگان در ضيافت نورند
و واژگان در سجود نگاه
در عمق آن نور غريب
دو چشم است ، اسير باتلاق انتظار
و افق آن نگاه
ستاره بختي است که از خشم تقدير
در طالع ديگري درخشيده است
حديث دلدادگي قلبي است
که مُهر مِهرش بر دل هيچ کس ننشست
و همچنان منتظر است
۱۳۸۳/۰۷/۱۹
از تار عنكبوت لباس ضد گلوله ميبافند !
از اين نكته روشنتر از آفتاب نميتوان گذشت كه تنها مگسان و حشرات حقير و بيمايهاند كه در دام عنكبوتها گرفتار ميشوند كه آنها عقل را تعطيل کردهاند و در مسير خويش به سرعت به پيش ميروند و ناگزير براي چنين حشرهاي چشمي حقيقتبين و انديشهاي حقيقتجو باقي نمانده است كه به درستي راه خويش نظر كند و راه از چاه بازشناسد و فرصت لحظهاي درنگ را نيز از خود بازستانده است. عنكبوت بخت برگشته هم كه دستش از دنيا كوتاه هست و قدرتش محدود ، تنها به تنيدن چند تار بيمقدار اما مؤثر بسنده ميكند تا روزگار بگذراند، گوشهاي – در ميان شاخهي درختي يا كنج ديواري ، هر جا كه آرامتر باشد - به كار تنيدن تار خويش مشغول ميشود و پس از پايانش به انتظار مينشيند بيآنكه چشمداشت پاداش عظيم و اتفاقي عجيب داشته باشد ، او تنها بنا به فطرت خويش و به قدر نيروئي كه در وجودش باقيست تلاش ميكند تا زنده بماند و چراغ خانه را روشن نگاه دارد . طعمه سربههوا و مغرور كه تفکر را به دور افکنده است و به خيال خام خويش با خيره شدن به حريف و راه پيش رو ، موانع از ترس برخورد با او خود را كنار ميكشند به ناگاه خويشتن را در دام اين تارهاي به ظاهر سست ميبيند كه روزگاري به تحقير – به خيال خود – رسوايشان مينمود. اين عنكبوت اما در سر سوداي خوردن اين گوشت دلآزار و بدبو را ندارد. آنرا با چسب تارهاي خويش به گوشهاي از اين شبكه منظم ميچسباند تا حداقل ساير حشرات مزاحم با ديدن او عبرتي بگيرند و وقت و نيروي عنكبوت را صرف وجود مزاحم و بيمصرف خويش نكنند.
از اينها گذشته تارهاي عنكبوت فايده ديگري نيز دارد و آن توليد لباسهاي ضدگلوله است. اين تارهاي سست بنياد چون در كنار هم قرار گيرند و با اسلوبي خاص دست در دست يكديگر گذارند و هر يك تار و پود ديگري شوند در قامت جامهاي ضد گلوله در ميآيند كه گلوله سُربي پرحرارتي كه هر مانعي را ميشكافد و پيش ميرود در برابرش خار و ذليل ميشود و اگر چه سطح اين لباس را اندكي ميخراشد اما هرگز قدرت نفوذ بدان را ندارد و پاداش اين در هم تنيده شدن تبسم پيروزي بر لبان تك تك عنكبوتهائي است كه تارهاي خويش را سخاوتمندانه خانه همنوع ديگر دانستهاند و به حكم اتحاد ، حشره حقير بيمقدار كه هيچ ، گلوله سربي را نيز شرمسار قدرت خويش ساختهاند.
از اينها گذشته تارهاي عنكبوت فايده ديگري نيز دارد و آن توليد لباسهاي ضدگلوله است. اين تارهاي سست بنياد چون در كنار هم قرار گيرند و با اسلوبي خاص دست در دست يكديگر گذارند و هر يك تار و پود ديگري شوند در قامت جامهاي ضد گلوله در ميآيند كه گلوله سُربي پرحرارتي كه هر مانعي را ميشكافد و پيش ميرود در برابرش خار و ذليل ميشود و اگر چه سطح اين لباس را اندكي ميخراشد اما هرگز قدرت نفوذ بدان را ندارد و پاداش اين در هم تنيده شدن تبسم پيروزي بر لبان تك تك عنكبوتهائي است كه تارهاي خويش را سخاوتمندانه خانه همنوع ديگر دانستهاند و به حكم اتحاد ، حشره حقير بيمقدار كه هيچ ، گلوله سربي را نيز شرمسار قدرت خويش ساختهاند.
۱۳۸۳/۰۷/۱۷
آقاي موسوي ، دولت آينده را با سرپرست اداره كنيد نه با وزير
روزگاري نه چندان دور حجاريان پرونده در دست به اتاق هاشمي رفت تا طرحي را كه در مركز تحقيقات استراتژيك رياست جمهوري تهيه كرده بود به وي ارائه كند. واكنش هاشمي اما سردتر از آن بود كه حجاريان گمان ميكرد. از پله ها كه پائين ميآمد به كسي ميانديشيد كه اين خطوط نقش شده بر كاغذ را در صحن اجتماع ايران عملي كند. آن طرح پروژه توسعه سياسي براي حفظ و تداوم نظام بود.
چند صباحي گذشت اما موسوي تقاضاها را با نامهاي چند خطي در آن پائيز دلگير سال 75 بيپاسخ گذاشت و سه ماهي گذشت تا خاتمي لبخند به لب و مشورت كرده با رهبر كانديداي رياست جمهوري شود. چرخ گردون اما در اين سالها شعبده ها كرد و از پرده رازهائي برون افتاد كه پيش از اين مجالش نبود كه نيازي به تكرار داستان ملالانگيزش نيست.
استيضاح خرم و به دنبالش استعفاي ابطحي اگر نگوئيم مهمترين ، يكي از شاخصترين تلخيهاي تن دادن به انتخابات اول اسفند است. انتخاباتي كه به حق در نوشتهاي از الپر يازده سپتامبر ايران لقب گرفت و اين تازه از نتايج سحر است. آن واقعه تمام آرايش سياسي ايران را در هم ريخت. خطاب اين استيضاح و آن استيصال منجر به استعفا اما بيش از همه بسوي « موسوي » است. بنيادگرايان مجلس كم تحملتر از متحدان سنت گراي خويش روياي انتقام دارند. نه از جنس انتقامهاي رايج سياسي رقبا از يكديگر كه خرم گفت تاوان حضورم در جمع نمايندگان متحصن را پرداخت كردم و اشتباه ميكرد. بركناري خرم تنها حامل پيامي بود براي هر آنكه قصد دارد در زورآزمائي با بنيادگرايان شركت كند. استيضاح خرم نه آنچنانكه او گفته بود محل افشاي ناگفتهها شد و نه هيجاني داشت. پرسشهاي پيش پا افتاده و دلايل ساده انگارانه نمايندگان و پاسخهاي وزير كه با عبارت « خدا شاهد است » درماندگي او را ميرساند يا هماهنگي او را با كساني كه از وي خواسته بودند زبان در كام گيرد و به تصميم والادستان گردن نهد ، بيش از هر چيز به يك نمايش شبيه بود كه هر كس بايد نقش خويش را ايفا كند تا نتيجهي از پيش تعيين شدهي مطلوب حاصل شود : خرم بايد برود تا پيام آبادگران مجلس به تمامي منتقل شود.
موسوي اما چگونه با اين پيام برخورد خواهد كرد ؟ آيا چون سال 75 و آن چند ديدار واپسين اما سرنوشت ساز كه نظرش را واژگونه كرد پا از مهلكه بيرون ميكشد ؟ آيا انتخابات رياست جمهوري ايران نيز چون شهرداري تهران دالاني است كه به جهنم ختم ميشود ؟ اگر خاتمي با ناز و عشوه و گاه اخم دلبرانه با بزرگان جناح راست كنار ميآمد موسوي اهل اين رقص پا نيست كه شخصيت سياسياش با خاتمي متفاوت است. او آموخته است كه محكم بر سر نظر خويش ( هر چه كه باشد ) پاي بفشرد. روشنترين پيامد استيضاح خرم دامن زدن به ترديد موسوي است كه او خود را و دولت خويش را در برابر ارادهي چنين مجلسي ، دست بسته و مستاصل ميبيند. اما اين تمام نقش مجلس هفتم نيست. مجلس ميتواند در شرايطي يار دولت در پيشبرد پروژه دموكراسي خواهي باشد و با تصويب قوانين دولت را در پيمودن اين راه ياري رساند. در اين ميان اما تفاوتي ميان مجلس ششم و هفتم نيست كه اولي عزم اصلاح داشت و شوراي نگهبان مانعش بود و دومي اين اراده را نيز ندارد و تنها ميتواند با تصويب قوانيني دست و پاي دولت را زنجير كند كه آنهم با واكنشي مناسب قابل تعديل است كه واكنش خاتمي و لغو سفرش به تركيه نمونه آن است. پس وجود مجلس هفتم نميتواند كاركردي منفيتر از مجموعه مجلس ششم و شوراي نگهبان داشته باشد.
تنها مانع ، گرفتاري دولت در دام راي اعتماد اوليه به وزرا يا استيضاح است. اما اين مشكل نيز راه حلي دارد كه اگرچه موقتي است اما در برابر هجوم بيصبرانه آبادگران جوان به ظاهر چارهاي جز آن نيست. در ابتداي انقلاب به دنبال اختلاف رئيسجمهور و نخستوزير وقت ( بنيصدر و رجائي ) بر سر انتخاب وزرا و به بنبست كشيده شدن اين تفاوت نظرات، رجائي مجبور شد شخصا سرپرستي چند وزراتخانه را خود بر عهده گيرد يا برخي وزارتخانهها را بدون وزير و تنها با سرپرست اداره كند كه دوران سرپرستي برخي از آنها تا خرداد 60 و فرار بنيصدر نيز ادامه يافت. حال اين راه در مقابل مهندس موسوي باز است كه اگر مجلس هفتم را مانعي در برابر همكاري وزراي كليدي كابينه خويش ميبيند از اين حربه سود جويد و وزراي كليدي دولت آينده را كه با ترشروئي مجلس هفتم مواجه ميشوند نه به نام وزير كه با حكم سرپرست وزراتخانه با همان اختيارات منصوب كند و آن حكم را تمديد كند. فراموش نكنيم هنگامي كه مجلس ششم به حقوقدانان پيشنهادي رئيس قوه قضائيه براي عضويت در شوراي نگهبان راي منفي داد و با وجود معرفي نفرات جديد اما محافظهكار از سوي آيتالله شاهرودي مجلس بر نظر منفي خويش باقي ماند، جناح راست مدد طلبيد و در نتيجه حقوقدانان مذكور با « اكثريت نسبي » برگزيده شدند ( نزديك به 60 راي ) .
ميتوان و بايد از چنين گريزگاهي براي جلوگيري از انفعال بيش از پيش نيروهاي سياسي مدد گرفت. همچنانكه كه پيش از اين نگاشتهام موسوي قرار نيست معجزهاي كند و حتي اصلاحات را قدمي به جلو برد. وظيفه او برپائي دولتي خنثي و حداكثر مقاومت در برابر هجوم محافظهكاران به دستاوردهاي اندك هشت سال گذشته است تا به جاي آنكه صدها قدم به عقب بازگرديم اندكي كمتر مجبور به عقبگرد شويم تا شايد وقتي ديگر ….
چند صباحي گذشت اما موسوي تقاضاها را با نامهاي چند خطي در آن پائيز دلگير سال 75 بيپاسخ گذاشت و سه ماهي گذشت تا خاتمي لبخند به لب و مشورت كرده با رهبر كانديداي رياست جمهوري شود. چرخ گردون اما در اين سالها شعبده ها كرد و از پرده رازهائي برون افتاد كه پيش از اين مجالش نبود كه نيازي به تكرار داستان ملالانگيزش نيست.
استيضاح خرم و به دنبالش استعفاي ابطحي اگر نگوئيم مهمترين ، يكي از شاخصترين تلخيهاي تن دادن به انتخابات اول اسفند است. انتخاباتي كه به حق در نوشتهاي از الپر يازده سپتامبر ايران لقب گرفت و اين تازه از نتايج سحر است. آن واقعه تمام آرايش سياسي ايران را در هم ريخت. خطاب اين استيضاح و آن استيصال منجر به استعفا اما بيش از همه بسوي « موسوي » است. بنيادگرايان مجلس كم تحملتر از متحدان سنت گراي خويش روياي انتقام دارند. نه از جنس انتقامهاي رايج سياسي رقبا از يكديگر كه خرم گفت تاوان حضورم در جمع نمايندگان متحصن را پرداخت كردم و اشتباه ميكرد. بركناري خرم تنها حامل پيامي بود براي هر آنكه قصد دارد در زورآزمائي با بنيادگرايان شركت كند. استيضاح خرم نه آنچنانكه او گفته بود محل افشاي ناگفتهها شد و نه هيجاني داشت. پرسشهاي پيش پا افتاده و دلايل ساده انگارانه نمايندگان و پاسخهاي وزير كه با عبارت « خدا شاهد است » درماندگي او را ميرساند يا هماهنگي او را با كساني كه از وي خواسته بودند زبان در كام گيرد و به تصميم والادستان گردن نهد ، بيش از هر چيز به يك نمايش شبيه بود كه هر كس بايد نقش خويش را ايفا كند تا نتيجهي از پيش تعيين شدهي مطلوب حاصل شود : خرم بايد برود تا پيام آبادگران مجلس به تمامي منتقل شود.
موسوي اما چگونه با اين پيام برخورد خواهد كرد ؟ آيا چون سال 75 و آن چند ديدار واپسين اما سرنوشت ساز كه نظرش را واژگونه كرد پا از مهلكه بيرون ميكشد ؟ آيا انتخابات رياست جمهوري ايران نيز چون شهرداري تهران دالاني است كه به جهنم ختم ميشود ؟ اگر خاتمي با ناز و عشوه و گاه اخم دلبرانه با بزرگان جناح راست كنار ميآمد موسوي اهل اين رقص پا نيست كه شخصيت سياسياش با خاتمي متفاوت است. او آموخته است كه محكم بر سر نظر خويش ( هر چه كه باشد ) پاي بفشرد. روشنترين پيامد استيضاح خرم دامن زدن به ترديد موسوي است كه او خود را و دولت خويش را در برابر ارادهي چنين مجلسي ، دست بسته و مستاصل ميبيند. اما اين تمام نقش مجلس هفتم نيست. مجلس ميتواند در شرايطي يار دولت در پيشبرد پروژه دموكراسي خواهي باشد و با تصويب قوانين دولت را در پيمودن اين راه ياري رساند. در اين ميان اما تفاوتي ميان مجلس ششم و هفتم نيست كه اولي عزم اصلاح داشت و شوراي نگهبان مانعش بود و دومي اين اراده را نيز ندارد و تنها ميتواند با تصويب قوانيني دست و پاي دولت را زنجير كند كه آنهم با واكنشي مناسب قابل تعديل است كه واكنش خاتمي و لغو سفرش به تركيه نمونه آن است. پس وجود مجلس هفتم نميتواند كاركردي منفيتر از مجموعه مجلس ششم و شوراي نگهبان داشته باشد.
تنها مانع ، گرفتاري دولت در دام راي اعتماد اوليه به وزرا يا استيضاح است. اما اين مشكل نيز راه حلي دارد كه اگرچه موقتي است اما در برابر هجوم بيصبرانه آبادگران جوان به ظاهر چارهاي جز آن نيست. در ابتداي انقلاب به دنبال اختلاف رئيسجمهور و نخستوزير وقت ( بنيصدر و رجائي ) بر سر انتخاب وزرا و به بنبست كشيده شدن اين تفاوت نظرات، رجائي مجبور شد شخصا سرپرستي چند وزراتخانه را خود بر عهده گيرد يا برخي وزارتخانهها را بدون وزير و تنها با سرپرست اداره كند كه دوران سرپرستي برخي از آنها تا خرداد 60 و فرار بنيصدر نيز ادامه يافت. حال اين راه در مقابل مهندس موسوي باز است كه اگر مجلس هفتم را مانعي در برابر همكاري وزراي كليدي كابينه خويش ميبيند از اين حربه سود جويد و وزراي كليدي دولت آينده را كه با ترشروئي مجلس هفتم مواجه ميشوند نه به نام وزير كه با حكم سرپرست وزراتخانه با همان اختيارات منصوب كند و آن حكم را تمديد كند. فراموش نكنيم هنگامي كه مجلس ششم به حقوقدانان پيشنهادي رئيس قوه قضائيه براي عضويت در شوراي نگهبان راي منفي داد و با وجود معرفي نفرات جديد اما محافظهكار از سوي آيتالله شاهرودي مجلس بر نظر منفي خويش باقي ماند، جناح راست مدد طلبيد و در نتيجه حقوقدانان مذكور با « اكثريت نسبي » برگزيده شدند ( نزديك به 60 راي ) .
ميتوان و بايد از چنين گريزگاهي براي جلوگيري از انفعال بيش از پيش نيروهاي سياسي مدد گرفت. همچنانكه كه پيش از اين نگاشتهام موسوي قرار نيست معجزهاي كند و حتي اصلاحات را قدمي به جلو برد. وظيفه او برپائي دولتي خنثي و حداكثر مقاومت در برابر هجوم محافظهكاران به دستاوردهاي اندك هشت سال گذشته است تا به جاي آنكه صدها قدم به عقب بازگرديم اندكي كمتر مجبور به عقبگرد شويم تا شايد وقتي ديگر ….
۱۳۸۳/۰۷/۱۰
حكايت خوداكثريت پنداري ايرانيان !
در ميان تمام صفات متمايز ايرانيان با استعداد و صاحب صلاحيت كه از تقدير ناميمون روزگار و پيشاني نوشتهي سياهشان به سيه روزي مدام و تكرار سرنوشت غمبارشان گرفتار آمدهاند يكي هم حكايت « خود اكثريت پنداري » فعالان ايراني است، خواه اين ايراني آزادهي اهل منطق، نشسته بر ايوان مقوله فرهنگ باشد خواه تكيه زده بر جايگاه سياست و چه اندر درمان دردهاي اجتماع و اقتصاد. تفاوتي نميكند … چه از هر گروه و فرقهاي بپرسي خود را اكثريت مطلق معرفي ميكند و داد سخن ميدهد كه از از هر كرانه ايران پرسش آغاز كني مردمان را در سوز و گداز ياري « ما » ميبيني و دلسپرده آرمان بلندمرتبه – و البته افسونگر و اغواگر - گروه والا عزت « ما » كه از نامساعدي شرايط و ناملايمات روزگار اكثريت حاميمان خاموش گشتهاند و سر در لاك سكوت فرو بُردهاند.
براي خانم البته محترمي كه سنگيني روسري را بر سر خويش چون ضربه پتك بر سندان ميبيند البته جز اين اعتقادي نميماند كه تمامي زنان ايران با رنجي بزرگ مواجهند به نام « اجبار حجاب » و اين حكومت وقت است كه به مدد وابستگان خويش بساط آزادي زن را برچيده و همگان را مجبور به اطاعت خويش ساخته است و فرياد و ناله كه بشتابيد و اين غم سنگين « اكثريت زنان » ايراني را درمان بجوئيد كه بالاتر از اين دغدغه و نگراني نزد زنان ايراني وجود ندارد !!!
براي دانشجوي سر در علم و فنآوري فرو برده و آشنا با دنياي مدرن البته كه سنگيني اختناق و استبداد بزرگترين رنجها تصوير ميشود و چه ملالي از اين بالاتر كه سخنت هنوز بر زبان جاري نگشته در كامت خشك شود و شمشير قلمت در غلاف سكوت بپوسد و به تاريخ اسلافش بپيوندد. البته كه براي چنين دانشجوي روشنفكر آزادهاي به هر سوي ايران كه نظر كني فوج مردمانِ تشنه آزادي و دموكراسي را خواهي ديد كه به مدد تيزي نيزه حاكمان يا به عشق نان يا ز ترس جان دَم فرو بستهاند و گرنه اگر كار مُلك به رفراندومي گره بخورد گروه گروه مردمان، تنها نظامي دموكراتيك را برخواهند گزيد بيهيچ پسوند و پيشوند و اما و اگر و شك و شبههاي كه خواست « اكثريت » مردم و دغدغه اصلي و خواسته بنياني « همه » مردم ايران آزادي و دموكراسي است .
براي جوان پرشور انقلابي ديروز كه از صدقه روزگار صد رنگ و ريا در پيچ و خم زندگي خويش درمانده و نه از غنايم جنگ و پستهاي مملكتي نصيبي برده و نه پرچمِ آرمان خويش را كه به عشقش در روزگار جواني جان بر كف دست نهاده بود و راهي جبههها شده افراشته و محقق ميبيند البته كه بزرگترين دغدغه كم رنگ شدن ارزشهائي است كه او و يارانش را به مصاف آتش و خون فرستاد و اين « اكثريت » مردم ايرانند كه لب به دندان ميگزند و خون دل ميخورند كه كجا رفت فضاي ملكوتي نخستين سالهاي پيروزي انقلاب و جنگ و چه بايد كرد با موج دريدن حريم ارزشها و هنجارهاي اسلامي و انقلابي و از چه راه بايد دين خدا را بار ديگر عزت و اعتبار بخشيد ؟
براي پدر زحمتكشي كه نان همسر و فرزند را به سختي و با مرارت از دسترنج خويش فراهم ميكند و همواره سرافكنده و شرمسار فرزندان است كه هيچگاه ميوه نوبرانهاي در دست به خانه وارد نميشود و شبي چون ساير انسانهائي كه حداقل در ظاهر شبيه آنانند به رستوران نميروند و هر شش ماه يكبار بوي روح افزاي گوشت را در فضاي خانه استشمام ميكنند البته كه بزرگترين دغدغه « اكثريت » ايرانيان تامين قوت و غذا است و قيمت سر به فلك سائيده اقلام غذائي و مطلع غزل زندگي « همه » مردم گراني است و تورم .
بدين فهرست بيافزائيد گروههاي دور افتاده از مردمي كه به تبليغ مرام خويش – كمونيسم - مشغولند و غافلند از الفباي ساختار اجتماعي-فرهنگي ايرانيان و در اين وانفسا درگير انشعاب و انشقاقند و كارگران و توده مردم را همراه خويش ميبينند و طرفدار و پيرو دو آتشه مكتب رنگ و رو رفته و امتحان پس دادهي خويش !!! اين فهرست البته بدين جا ختم نميشود و عاقل به يك اشاره بسنده ميكند كه مُشت نمونه خروار است و آخرين كمدي اين به خطا رفتنهاي مضحك آمدن منجي دروغيني بود كه در كنار تمام عقايد و اظهار نظرهاي بيمايهاش اكثريت ايرانيان را در سوز دوران سروري و مكنت پيش از اسلام ميبيند و در عشق ظهور هخائي ديگر !!!
تا ايرانيان بياموزند كه هر يك وزني مخصوص خود دارند و تنها به همان اندازه مجازند از قدرت و ثروت و منزلت و حكومت اين لحاف چهل تكه سهم ببرند و ادعاي اكثريت داشتن را جز در ميدان اوهام و تخيل بايد به مدد سند و مدرك زنده اثبات كرد در بر همان پاشنه خواهد چرخيد كه در تمامي اين سالها چرخيده است كه … هر چه بر ما رود از سستي و ناداني ماست / گله از بخت بد و چرخ فلك عين خطاست !!!
براي خانم البته محترمي كه سنگيني روسري را بر سر خويش چون ضربه پتك بر سندان ميبيند البته جز اين اعتقادي نميماند كه تمامي زنان ايران با رنجي بزرگ مواجهند به نام « اجبار حجاب » و اين حكومت وقت است كه به مدد وابستگان خويش بساط آزادي زن را برچيده و همگان را مجبور به اطاعت خويش ساخته است و فرياد و ناله كه بشتابيد و اين غم سنگين « اكثريت زنان » ايراني را درمان بجوئيد كه بالاتر از اين دغدغه و نگراني نزد زنان ايراني وجود ندارد !!!
براي دانشجوي سر در علم و فنآوري فرو برده و آشنا با دنياي مدرن البته كه سنگيني اختناق و استبداد بزرگترين رنجها تصوير ميشود و چه ملالي از اين بالاتر كه سخنت هنوز بر زبان جاري نگشته در كامت خشك شود و شمشير قلمت در غلاف سكوت بپوسد و به تاريخ اسلافش بپيوندد. البته كه براي چنين دانشجوي روشنفكر آزادهاي به هر سوي ايران كه نظر كني فوج مردمانِ تشنه آزادي و دموكراسي را خواهي ديد كه به مدد تيزي نيزه حاكمان يا به عشق نان يا ز ترس جان دَم فرو بستهاند و گرنه اگر كار مُلك به رفراندومي گره بخورد گروه گروه مردمان، تنها نظامي دموكراتيك را برخواهند گزيد بيهيچ پسوند و پيشوند و اما و اگر و شك و شبههاي كه خواست « اكثريت » مردم و دغدغه اصلي و خواسته بنياني « همه » مردم ايران آزادي و دموكراسي است .
براي جوان پرشور انقلابي ديروز كه از صدقه روزگار صد رنگ و ريا در پيچ و خم زندگي خويش درمانده و نه از غنايم جنگ و پستهاي مملكتي نصيبي برده و نه پرچمِ آرمان خويش را كه به عشقش در روزگار جواني جان بر كف دست نهاده بود و راهي جبههها شده افراشته و محقق ميبيند البته كه بزرگترين دغدغه كم رنگ شدن ارزشهائي است كه او و يارانش را به مصاف آتش و خون فرستاد و اين « اكثريت » مردم ايرانند كه لب به دندان ميگزند و خون دل ميخورند كه كجا رفت فضاي ملكوتي نخستين سالهاي پيروزي انقلاب و جنگ و چه بايد كرد با موج دريدن حريم ارزشها و هنجارهاي اسلامي و انقلابي و از چه راه بايد دين خدا را بار ديگر عزت و اعتبار بخشيد ؟
براي پدر زحمتكشي كه نان همسر و فرزند را به سختي و با مرارت از دسترنج خويش فراهم ميكند و همواره سرافكنده و شرمسار فرزندان است كه هيچگاه ميوه نوبرانهاي در دست به خانه وارد نميشود و شبي چون ساير انسانهائي كه حداقل در ظاهر شبيه آنانند به رستوران نميروند و هر شش ماه يكبار بوي روح افزاي گوشت را در فضاي خانه استشمام ميكنند البته كه بزرگترين دغدغه « اكثريت » ايرانيان تامين قوت و غذا است و قيمت سر به فلك سائيده اقلام غذائي و مطلع غزل زندگي « همه » مردم گراني است و تورم .
بدين فهرست بيافزائيد گروههاي دور افتاده از مردمي كه به تبليغ مرام خويش – كمونيسم - مشغولند و غافلند از الفباي ساختار اجتماعي-فرهنگي ايرانيان و در اين وانفسا درگير انشعاب و انشقاقند و كارگران و توده مردم را همراه خويش ميبينند و طرفدار و پيرو دو آتشه مكتب رنگ و رو رفته و امتحان پس دادهي خويش !!! اين فهرست البته بدين جا ختم نميشود و عاقل به يك اشاره بسنده ميكند كه مُشت نمونه خروار است و آخرين كمدي اين به خطا رفتنهاي مضحك آمدن منجي دروغيني بود كه در كنار تمام عقايد و اظهار نظرهاي بيمايهاش اكثريت ايرانيان را در سوز دوران سروري و مكنت پيش از اسلام ميبيند و در عشق ظهور هخائي ديگر !!!
تا ايرانيان بياموزند كه هر يك وزني مخصوص خود دارند و تنها به همان اندازه مجازند از قدرت و ثروت و منزلت و حكومت اين لحاف چهل تكه سهم ببرند و ادعاي اكثريت داشتن را جز در ميدان اوهام و تخيل بايد به مدد سند و مدرك زنده اثبات كرد در بر همان پاشنه خواهد چرخيد كه در تمامي اين سالها چرخيده است كه … هر چه بر ما رود از سستي و ناداني ماست / گله از بخت بد و چرخ فلك عين خطاست !!!
اشتراک در:
پستها (Atom)