استاد ارجمند و دوست گرانقدرم جناب آقاي صف سري در يادداشتي در وبلاگ خود به طرح اين پرسش پرداختهاند كه ما (نسل پيشين) چه كرده ايم ؟ سياه مشق زير نگاه ديگري است به پرسش نمادي از نسل پر شور انقلاب ؛
استاد ارجمند .
حكايت اين پرسش را پيش از درون نسل پر شور شما از اعماق پاك هزاران جواني شنيدهام كه هر روز و هر روز در خفا و در خلوت از به هم ريختن نظم پيشين ميپرسند و علت آن . نسل پيشين اما كمتر جواب قانع كنندهاي دارد جز آنكه آنچه ما در پي آن بوديم نبود آنچه امروز در برابرمان است ؛
در هر كوي قلمي در غلاف سكوت مييابي و انديشمندي به كنج نشسته ؛ چه آنچه امروز بر پير و جوان اين مرز و بوم ميرود با هيچ ميزان سنج عقلي و عرفي و شرعي نمره قبولي نميگيرد و همين است كه به هم ريختن نظم پيشين كه هيچ ، تمام جانفشانيها در اين راه را نيز بياعتبار ميسازد ؛ هم از اين روست كه جانباز بخت برگشته گرفتار آنهنگام كه به ياد كارمند اداره ميآورد رزم بيامانش را به ميدان خون و شهادت و ايثار با ترشروئي او مواجه ميشود كه : ميخواستي نري ! حتما يه سود و منفعتي برات داشته ! برو حقتو از اونائي كه دمشون رو كلفت كردي بگير ! و چهره او كه سر در گريبان به گذشته خويش ميانديشد و پاسخي نمييابد دل هر آزادهاي را به درد ميآورد .
به هيچ رو قصد دفاع از رژيم پيشين ندارم كه آنچنان سابقهشان عيان است كه جاي هيچ دفاعي از آنان جز در نگاه آنان كه زمان ربع قرن است برايشان ايستاده ، نيست . غرض آنكه دامنه گسترده اعمال نادرست كوته فكران آنهم زير لواي پرچم دين كه در هيچ قاموسي جز عقيده خودشان رنگ مشروعيت ندارد تا چه سان همه چيز را به زير علامت سوال ميكشاند ؛
باز گردم به آن پرسش . بخش بزرگي از اين پريشان حالي نسل پيشين و روبرو شدن با اين پرسش در اين نكته نهفته است كه : ايرانيان معمولا ميدانند چه نميخواهند اما نميدانند كه چه ميخواهند ! و همين حديث است كه از سالهاي آغازين پيروزي انقلاب عنان از كف بخش موثري از حاملان انقلاب به زور ستاند و رفت آنچه خود نيك ميدانيد كه اين روزها با مرگ حاكم شرعش بخشي از آن برهه بار ديگر زنده گشته است و در تيغ نقد تاريخ بار ديگر زنده و رقصان عبرتش به رخ ما ميكشد .
همان ندانستن است كه هيجانهاي فرو خفته را به پاي صندوقهاي راي دوم خرداد كشاند تا روزگار ما اين دو نسل نآموخته پند روزگار را ، همزمان سياست كند ؛ كه تاريخ را نشايد كه چند باره تكرار شود . امروز بار ديگر همان قصه است . نميدانيم در پي چه هستيم و حداقلمان كدام است و مسيرمان كدام . حيرانيم و هيجان زده . نسل پيشين شايد بيشتر ؛ تا به گاه شكوفائي غنچه نتيجه با ذوق زدگي پاسخ نسل نو دهد كه اين بود آرمان ما ! و از خجالت سالها بي پاسخي به در آيد .
همان انديشه كه آنچنان در پي انتخاب آن روحاني خوش چهره هيجان يافت كه عيان گفت ما اصلا براي شكست آبرومند آمده بوديم . اين انديشه مغز متفكر اصلاحاتش بود كه البته براي همين تحليل صادقانه اما غير قابل پذيرش از چونان كسي و نشان دادن مسير هر چند با درصدي از سعي و خطا تاوانش پرداخت نمود . امروز در كدامين وادي سير ميكنيم ؟ آينده را در طالع كدام نحله ميبينيم ؟ و چرا ...؟
آيا امروز نيز بيبرنامه و بيعبرت براي يك شكست البته خالي از آبرو آمدهايم ؟
يا درسهايمان از تاريخ آموختهايم و آمدهايم براي ماندني با راهي روشن و افقي دست يافتني و مطلوب . شواهد اين روزها كه جز اين نشان ميدهد !
۱۳۸۲/۰۹/۲۹
۱۳۸۲/۰۹/۲۸
آن سه قطره خون
16 آذر 1332 دانشگاه تهران به خون نشست ؛ شريعت رضوي،بزرگنيا،قندچي در پاي نيكسون معاون رئيس جمهور وقت آمريكا قرباني شدند تا شاه رسم قرباني براي سپاس از كودتاي ننگين 28 مرداد و سرنگوني دولت ملي دكتر مصدق را پاس داشته باشد . استبداد داخلي به ياري استعمار خارجي بر كشور مسلط گشت كه اين رسم تاريخ است .
جنبش دانشجوئي در سراسر سالهاي حيات خويش نماد آرمانهائي بوده است كه جامعه كمتر جرات فرياد كردنش را داشته است . اين جنبش بنا به صداقت و شعور سياسي بالاي خويش همواره پيشتاز حركتهاي اصلاح طلبانه ( و انقلابي ) بوده و به دليل پايگاه وسيع خود و گره نخوردن با قدرتطلبيهاي رايج دنياي سياست از دامنه تاثير وسيعي در ميان اقشار جامعه بهرهمند گشته ، اما به دليل فقدان پشتوانه لازم در حاكميتِ هر دوره آسيبپذيرترين فعالان سياسي را نيز تجربه كرده و بيشترين هزينهها را طي سالهاي فعاليت خويش پرداخت نموده است ؛
جنبش دانشجوئي:
فصل اول : اعتراض ، كشتار
سالهاي آغازين دهه 30 سالهاي پر تلاطمي براي ايران بود ، پيشنهاد ملي شدن صنعت نفت كشور توسط دكتر فاطمي وزير خارجه دولت مصدق ، پيگيري دعاوي حقوقي آن و سرانجام تصويب لايحه مذكور در مجلس شوراي ملي آنروز نتيجه شيرين قيام 30 تير 1331 بود . با ايجاد اختلاف ميان رهبران نهضت ، ميدان داري حزب توده و عقب نشستن عامه مذهبي دولت ملي دكتر مصدق حمايت مردمي خويش از كف داد و زمينه براي كودتا فراهم آمد .
در ميان ياس و انفعال مردم و نيروهاي سياسي و در فضاي خفقان پس از كودتا دانشجويان اما هنوز فعالانه حوادث را پيگيري ميكردند تا آنكه فرصت اعتراض فراهم آمد .دانشجويان در اعتراض به ورود نيكسون به ميدان آمدند ، اينبار اما خوني كه از آنان بر سنگفرش دانشگاه ريخت در تاريخ ايران ماندگار شد تا هر ساله تجديد نفرتي باشد از وابستگي حكومت آنروز به امپرياليسم وقت و خودكامگي حاكمان آزادي كُش ؛ خوني كه ربع قرن بعد دودمان پهلوي را بر باد داد تا سنت الهي در مورد خون بيگناهان اجرا شود .
به دنبال اين حوادث و برخورد سركوبگرانه حكومت جو خفقان بار ديگر حاكم گشت تا آنكه لايحه كاپيتالسيون به مجلس فرمايشي رفت ؛ بغض مردم در خرداد 42 تركيد ، حكومت اما عريانتر از هميشه دست به كشتار بيگناهان زد و اين پايان اميد به اصلاح مسالمت آميز سيستم سياسي وقت بود : « ما آخرين گروهي هستيم كه با زبان قانون با شما سخن ميگوئيم » ؛ مهندس بازرگان در دفاع از خود خطاب به دادگاه گفت آنچه را فعالان عرصه سياسي بدان رسيده بودند و رنج زندان به تن خريد ، حاكمان سر مست از پيروزي اما نخواستند بشنوند آنچه در پس اين جمله نهفته بود . دانشجويان از پس اين حوادث دو دسته گشتند ، گروهي عرصه رابراي مبارزه به غايت تنگ و تاريك ديدند و كنج عزلت گزيدند ، گروهي اما اسلحه به دست گرفتند و با رژيم درگير شدند . گروه اول در اكثريت بود و گروه دوم در اقليت ؛ با سركوب مبارزان مسلح آرامش گورستاني برقرار گشت ، تنها نداي بلند معلم شهيد كه از حسينيه ارشاد برميخواست بود كه اين سكوت را مي شكست .
در پي اعلام برنامه هاي رئيس جمهور جديد آمريكا فضاي سياسي در اواخر سال 56 اندكي باز شد . آنقدر اما مطالبات مردمي در پشت اين سد انباشته شده بود كه كوچكترين رخنهاي در آن به سرعت به در هم كوبيدن سد و جاري شدن سيلاب انقلاب منجر گشت . ديگر نه به زندان افكندن هويدا ، نه آزادي زندانيان سياسي و نه حتي انحلال ساواك هيچيك مردم را راضي نميكرد : شاه بايد برود . 13 آبان 57 كه دانشجويان بار ديگر با مشتهاي گره كرده به اعتراض آمده بودند تنها نبودند ؛ دانشآموزان – دانشجويان آينده – نيز در كنارشان بودند . سربازان به روي هر دو نسل دانشجو آتش گشودند و اين آخرين باري بود كه رژيم فرصت كشتار دانشجويان را به چنگ آورد . چند ماه بعد طومار خاندان پادشاهي براي هميشه بسته شد .
فصل دوم : حكومت ، اقتدار
انقلاب پيروز شد ؛ دانشجويان تكريم شدند . جوانان و دانشجويان انقلابي به پست هاي كليدي دست يافتند ، اما همراهي آنان با حاكميت بار ديگر دچار تزلزل گشت . دولت مهندس بازرگان آنچنان كه خواست جامعه ملتهب انقلابي آنروز بود رفتار نميكرد . به جاي آنكه با قاطعيت «بولدزر وار» باقيماندههاي رژيم شاه را جمع كرده و آتش تجزيه طلبيهاي نقاط مرزي را خاموش نمايد چون يك «فولكس واگن نازك نارنجي» سياست «گام به گام » را در پيش گرفت . دانشجويان پر شر و شور كه استقلال كشور را در خطر ميديدند روياروي دولت صف آرائي كردند . در اين مبارزه و به دنبال تسخير سفارت آمريكا اين دولت بود كه حاكميت را براي هميشه ترك كرد . با شروع جنگ تحميلي جنبش دانشجوئي به سوي دفاع از مرزها شتافت تا وجبي از خاك ايران زمين به دست متجاوزين نيفتد .
وقايع سال 60 و اعلام قيام مسلحانه «مجاهدين خلق» و آغاز موج ترور و كشتار خياباني از يك سو و جو جنگي حاكم بر كشور و تلاش دولت براي كنترل شرايط سياسي-اقتصادي و تامين هزينه هاي عمليات نظامي عملا دفاع از آزادي و حتي سخن گفتن در باب دمكراسي و حقوق بشر را سكه بي ارزش بازار سياست ساخت . گفتمان حاكم تامين عدالت ( عدالت اقتصادي ) براي همه اقشار و جنگ فقر و غنا بود . دولت خود نيز در اختيار حاميان چنين تفكري قرار داشت . جنبش دانشجوئي در اين سالها كمتر به مقوله آزاديهاي سياسي پرداخت ، حتي انجمن هاي اسلامي كه تنها تشكل مؤثر در دانشگاه ها بودند آنچنان به حاكميت نزديك شدند كه گزينش افراد در مصاحبه هاي عقيدتي-سياسي به تائيد مكتوب آنان نياز داشت . وقايع انقلاب فرهنگي خود اين مساله را تشديد كرد تا آنكه سرانجام جنگ به پايان رسيد . با فوت آيت الله خميني جناح چپ اسلامي و دانشجويان نزديك به آن –دفتر تحكيم وحدت- كم كم از اركان قدرت رانده شدند .
فصل سوم : سركوب ، سكوت ، ابهام
با حذف جناح چپ ، دانشجويان و مركزيت سازماندهي آنان –دفتر تحكيم وحدت- به خيل اپوزيسيون پيوستند . اولين شكافها با اجراي سياست تعديل اقتصادي دولت آقاي هاشمي آغاز شد . به موازات آن اعمال نظارت استصوابي اعتراض فعالان سياسي و دانشجويان را برانگيخت حتي تقسيم بندي جناح هاي داخلي كشور (راست سنتي،راست مدرن،چپ و چپ جديد) با توجه به نسبت آنها با اين دو موضوع مورد مناقشه صورت ميپذيرفت . به دنبال عقيم ماندن آخرين تلاشها براي نامزدي «مهندس موسوي» آخرين نخست وزير ايران دوران اين گفتمان نيز به پايان رسيد . در پی مطرح شدن نام «خاتمي» اندك اندك گرايشهائي كه سالها در زير پوست جامعه رشد كرده بودند مجال بروز يافت . «دمكراسي» و «جامعه مدني» به گفتمان غالب روشنفكران و جنبش دانشجوئي مبدل شد ؛ با انتخاب آقاي خاتمي به رياست جمهوري جنبش دانشجوئي به همراه مطبوعات تازه متولد شده به دو بازوي اصلي پيشبرد پروژه اصلاحات تبديل شدند . وقوع قتلهاي سياسي پائيز 77 و افشا عوامل آن باعث شد دانشجويان به همراه مطبوعات (خصوصا مثلث حجاريان ، گنجي ، باقي ) به طرز خستگي ناپديري پيگير روند قضيه شدند تا آمران اين فاجعه ملي دستگير و به مجازات برسند تا جامعه ديگر هرگز شاهد چنين حوادثي نباشد . جنبش دانشجوئي اما تاوان اين پيگيري و گستاخي خويش مبني بر «اصلاحات» را بسيار زودتر پرداخت نمود . در شامگاه 18 تير 1378 كوي دانشگاه تهران به خون كشيده شد . فاجعهاي كه نه تنها در ايران كه در هيچ نقطهاي از جهان ( به جز چين آنهم از جهاتي خاص ) سابقه نداشت . مطبوعات نيز در بهار 1379 تاوان پندار نادرست خويش از فضاي باز سياسي را ديدند و فلهاي به محاق توقيف رفتند . جنبش دانشجوئي پس از سال 78 هرگز نتوانست سر برافرازد ؛ 18 تير در نگاه دانشجويان از جنس ديگري است ؛ اگر در 16 آذر دانشجويان در اعتراض به استبداد عيان داخلي و استيلاي خارجي خروشيدند در 18 تير بخشي از حاكميت در سايه كينه عميق خويش و سكوت مرگبار مدعيان حمايت از دانشجويان بر آنان حمله برد و حريم آنان را دريد . اگر در 16 آذر 32 اين پروانه فروهر بود كه پر حرارت دانشجويان را به مبارزه ميخواند نيم قرن بعد اين دانشجويان بودند كه تاوان پيگيري خون به ناحق ريخته شده او را در 18 تير به جان خريدند . اگر در 16 آذر 3 آذر اهورائي در پاي استبداد و استعمار قرباني شدند و جامعه آنروز تكان شديدي خورد در پي حوادث 18 تير حكم «منع تعقيب» «عزت ابراهيم نژاد» به دليل مرگ وي صادر شد . اگر دانشجويان در آنروز در پي آرمان مصدق دست به اعتراض زدند امروز پس از نيم قرن باز اين عكسهاي مصدق و شريعتي است كه پيشاپيش دانشجويان هويت نوين و ديرين آنان را به تصوير ميكشد با اين تفاوت كه عكس «بازرگان» نيز اين بار همراه دانشجويان است گوئي جنبش دانشجوئي با نجابت و شرمساري از آنچه بر او رفت اكنون گوهر تفكر پيرمرد را يافته است . اگر خون آن سه شهيد كه نقطه اشتراكشان «ايراني» بودنشان بود دامان بانيان آن جنايت را گرفت خون بيگناهي چون ابراهيم نژاد «شهيد رسمي كوي دانشگاه» نيز همان خواهد كرد .
جنبش دانشجوئي اين روزها سخت مشغول بازسازي و نقد گذشته خويش در سايه «دوري از قدرت» است . تفرقه ميان لايههاي جنبش ، تحليل رفتن قواي آن و مهاجرت نخبگان در اين سالها رمقي براي فعاليت هاي شاخص باقي نگذاشته است جز اعتراضهاي سراسري به حكم اعدام دكتر آقاجري ؛ اينكه اين جنبش چه مسيري را براي آينده خويش برميگزيند هنوز در پردهاي از ابهام قرار دارد شايد « دفتر تحكيم دموكراسي » اولين نتيجه اين عزلت گزيني باشد .
جنبش دانشجوئي در سراسر سالهاي حيات خويش نماد آرمانهائي بوده است كه جامعه كمتر جرات فرياد كردنش را داشته است . اين جنبش بنا به صداقت و شعور سياسي بالاي خويش همواره پيشتاز حركتهاي اصلاح طلبانه ( و انقلابي ) بوده و به دليل پايگاه وسيع خود و گره نخوردن با قدرتطلبيهاي رايج دنياي سياست از دامنه تاثير وسيعي در ميان اقشار جامعه بهرهمند گشته ، اما به دليل فقدان پشتوانه لازم در حاكميتِ هر دوره آسيبپذيرترين فعالان سياسي را نيز تجربه كرده و بيشترين هزينهها را طي سالهاي فعاليت خويش پرداخت نموده است ؛
جنبش دانشجوئي:
فصل اول : اعتراض ، كشتار
سالهاي آغازين دهه 30 سالهاي پر تلاطمي براي ايران بود ، پيشنهاد ملي شدن صنعت نفت كشور توسط دكتر فاطمي وزير خارجه دولت مصدق ، پيگيري دعاوي حقوقي آن و سرانجام تصويب لايحه مذكور در مجلس شوراي ملي آنروز نتيجه شيرين قيام 30 تير 1331 بود . با ايجاد اختلاف ميان رهبران نهضت ، ميدان داري حزب توده و عقب نشستن عامه مذهبي دولت ملي دكتر مصدق حمايت مردمي خويش از كف داد و زمينه براي كودتا فراهم آمد .
در ميان ياس و انفعال مردم و نيروهاي سياسي و در فضاي خفقان پس از كودتا دانشجويان اما هنوز فعالانه حوادث را پيگيري ميكردند تا آنكه فرصت اعتراض فراهم آمد .دانشجويان در اعتراض به ورود نيكسون به ميدان آمدند ، اينبار اما خوني كه از آنان بر سنگفرش دانشگاه ريخت در تاريخ ايران ماندگار شد تا هر ساله تجديد نفرتي باشد از وابستگي حكومت آنروز به امپرياليسم وقت و خودكامگي حاكمان آزادي كُش ؛ خوني كه ربع قرن بعد دودمان پهلوي را بر باد داد تا سنت الهي در مورد خون بيگناهان اجرا شود .
به دنبال اين حوادث و برخورد سركوبگرانه حكومت جو خفقان بار ديگر حاكم گشت تا آنكه لايحه كاپيتالسيون به مجلس فرمايشي رفت ؛ بغض مردم در خرداد 42 تركيد ، حكومت اما عريانتر از هميشه دست به كشتار بيگناهان زد و اين پايان اميد به اصلاح مسالمت آميز سيستم سياسي وقت بود : « ما آخرين گروهي هستيم كه با زبان قانون با شما سخن ميگوئيم » ؛ مهندس بازرگان در دفاع از خود خطاب به دادگاه گفت آنچه را فعالان عرصه سياسي بدان رسيده بودند و رنج زندان به تن خريد ، حاكمان سر مست از پيروزي اما نخواستند بشنوند آنچه در پس اين جمله نهفته بود . دانشجويان از پس اين حوادث دو دسته گشتند ، گروهي عرصه رابراي مبارزه به غايت تنگ و تاريك ديدند و كنج عزلت گزيدند ، گروهي اما اسلحه به دست گرفتند و با رژيم درگير شدند . گروه اول در اكثريت بود و گروه دوم در اقليت ؛ با سركوب مبارزان مسلح آرامش گورستاني برقرار گشت ، تنها نداي بلند معلم شهيد كه از حسينيه ارشاد برميخواست بود كه اين سكوت را مي شكست .
در پي اعلام برنامه هاي رئيس جمهور جديد آمريكا فضاي سياسي در اواخر سال 56 اندكي باز شد . آنقدر اما مطالبات مردمي در پشت اين سد انباشته شده بود كه كوچكترين رخنهاي در آن به سرعت به در هم كوبيدن سد و جاري شدن سيلاب انقلاب منجر گشت . ديگر نه به زندان افكندن هويدا ، نه آزادي زندانيان سياسي و نه حتي انحلال ساواك هيچيك مردم را راضي نميكرد : شاه بايد برود . 13 آبان 57 كه دانشجويان بار ديگر با مشتهاي گره كرده به اعتراض آمده بودند تنها نبودند ؛ دانشآموزان – دانشجويان آينده – نيز در كنارشان بودند . سربازان به روي هر دو نسل دانشجو آتش گشودند و اين آخرين باري بود كه رژيم فرصت كشتار دانشجويان را به چنگ آورد . چند ماه بعد طومار خاندان پادشاهي براي هميشه بسته شد .
فصل دوم : حكومت ، اقتدار
انقلاب پيروز شد ؛ دانشجويان تكريم شدند . جوانان و دانشجويان انقلابي به پست هاي كليدي دست يافتند ، اما همراهي آنان با حاكميت بار ديگر دچار تزلزل گشت . دولت مهندس بازرگان آنچنان كه خواست جامعه ملتهب انقلابي آنروز بود رفتار نميكرد . به جاي آنكه با قاطعيت «بولدزر وار» باقيماندههاي رژيم شاه را جمع كرده و آتش تجزيه طلبيهاي نقاط مرزي را خاموش نمايد چون يك «فولكس واگن نازك نارنجي» سياست «گام به گام » را در پيش گرفت . دانشجويان پر شر و شور كه استقلال كشور را در خطر ميديدند روياروي دولت صف آرائي كردند . در اين مبارزه و به دنبال تسخير سفارت آمريكا اين دولت بود كه حاكميت را براي هميشه ترك كرد . با شروع جنگ تحميلي جنبش دانشجوئي به سوي دفاع از مرزها شتافت تا وجبي از خاك ايران زمين به دست متجاوزين نيفتد .
وقايع سال 60 و اعلام قيام مسلحانه «مجاهدين خلق» و آغاز موج ترور و كشتار خياباني از يك سو و جو جنگي حاكم بر كشور و تلاش دولت براي كنترل شرايط سياسي-اقتصادي و تامين هزينه هاي عمليات نظامي عملا دفاع از آزادي و حتي سخن گفتن در باب دمكراسي و حقوق بشر را سكه بي ارزش بازار سياست ساخت . گفتمان حاكم تامين عدالت ( عدالت اقتصادي ) براي همه اقشار و جنگ فقر و غنا بود . دولت خود نيز در اختيار حاميان چنين تفكري قرار داشت . جنبش دانشجوئي در اين سالها كمتر به مقوله آزاديهاي سياسي پرداخت ، حتي انجمن هاي اسلامي كه تنها تشكل مؤثر در دانشگاه ها بودند آنچنان به حاكميت نزديك شدند كه گزينش افراد در مصاحبه هاي عقيدتي-سياسي به تائيد مكتوب آنان نياز داشت . وقايع انقلاب فرهنگي خود اين مساله را تشديد كرد تا آنكه سرانجام جنگ به پايان رسيد . با فوت آيت الله خميني جناح چپ اسلامي و دانشجويان نزديك به آن –دفتر تحكيم وحدت- كم كم از اركان قدرت رانده شدند .
فصل سوم : سركوب ، سكوت ، ابهام
با حذف جناح چپ ، دانشجويان و مركزيت سازماندهي آنان –دفتر تحكيم وحدت- به خيل اپوزيسيون پيوستند . اولين شكافها با اجراي سياست تعديل اقتصادي دولت آقاي هاشمي آغاز شد . به موازات آن اعمال نظارت استصوابي اعتراض فعالان سياسي و دانشجويان را برانگيخت حتي تقسيم بندي جناح هاي داخلي كشور (راست سنتي،راست مدرن،چپ و چپ جديد) با توجه به نسبت آنها با اين دو موضوع مورد مناقشه صورت ميپذيرفت . به دنبال عقيم ماندن آخرين تلاشها براي نامزدي «مهندس موسوي» آخرين نخست وزير ايران دوران اين گفتمان نيز به پايان رسيد . در پی مطرح شدن نام «خاتمي» اندك اندك گرايشهائي كه سالها در زير پوست جامعه رشد كرده بودند مجال بروز يافت . «دمكراسي» و «جامعه مدني» به گفتمان غالب روشنفكران و جنبش دانشجوئي مبدل شد ؛ با انتخاب آقاي خاتمي به رياست جمهوري جنبش دانشجوئي به همراه مطبوعات تازه متولد شده به دو بازوي اصلي پيشبرد پروژه اصلاحات تبديل شدند . وقوع قتلهاي سياسي پائيز 77 و افشا عوامل آن باعث شد دانشجويان به همراه مطبوعات (خصوصا مثلث حجاريان ، گنجي ، باقي ) به طرز خستگي ناپديري پيگير روند قضيه شدند تا آمران اين فاجعه ملي دستگير و به مجازات برسند تا جامعه ديگر هرگز شاهد چنين حوادثي نباشد . جنبش دانشجوئي اما تاوان اين پيگيري و گستاخي خويش مبني بر «اصلاحات» را بسيار زودتر پرداخت نمود . در شامگاه 18 تير 1378 كوي دانشگاه تهران به خون كشيده شد . فاجعهاي كه نه تنها در ايران كه در هيچ نقطهاي از جهان ( به جز چين آنهم از جهاتي خاص ) سابقه نداشت . مطبوعات نيز در بهار 1379 تاوان پندار نادرست خويش از فضاي باز سياسي را ديدند و فلهاي به محاق توقيف رفتند . جنبش دانشجوئي پس از سال 78 هرگز نتوانست سر برافرازد ؛ 18 تير در نگاه دانشجويان از جنس ديگري است ؛ اگر در 16 آذر دانشجويان در اعتراض به استبداد عيان داخلي و استيلاي خارجي خروشيدند در 18 تير بخشي از حاكميت در سايه كينه عميق خويش و سكوت مرگبار مدعيان حمايت از دانشجويان بر آنان حمله برد و حريم آنان را دريد . اگر در 16 آذر 32 اين پروانه فروهر بود كه پر حرارت دانشجويان را به مبارزه ميخواند نيم قرن بعد اين دانشجويان بودند كه تاوان پيگيري خون به ناحق ريخته شده او را در 18 تير به جان خريدند . اگر در 16 آذر 3 آذر اهورائي در پاي استبداد و استعمار قرباني شدند و جامعه آنروز تكان شديدي خورد در پي حوادث 18 تير حكم «منع تعقيب» «عزت ابراهيم نژاد» به دليل مرگ وي صادر شد . اگر دانشجويان در آنروز در پي آرمان مصدق دست به اعتراض زدند امروز پس از نيم قرن باز اين عكسهاي مصدق و شريعتي است كه پيشاپيش دانشجويان هويت نوين و ديرين آنان را به تصوير ميكشد با اين تفاوت كه عكس «بازرگان» نيز اين بار همراه دانشجويان است گوئي جنبش دانشجوئي با نجابت و شرمساري از آنچه بر او رفت اكنون گوهر تفكر پيرمرد را يافته است . اگر خون آن سه شهيد كه نقطه اشتراكشان «ايراني» بودنشان بود دامان بانيان آن جنايت را گرفت خون بيگناهي چون ابراهيم نژاد «شهيد رسمي كوي دانشگاه» نيز همان خواهد كرد .
جنبش دانشجوئي اين روزها سخت مشغول بازسازي و نقد گذشته خويش در سايه «دوري از قدرت» است . تفرقه ميان لايههاي جنبش ، تحليل رفتن قواي آن و مهاجرت نخبگان در اين سالها رمقي براي فعاليت هاي شاخص باقي نگذاشته است جز اعتراضهاي سراسري به حكم اعدام دكتر آقاجري ؛ اينكه اين جنبش چه مسيري را براي آينده خويش برميگزيند هنوز در پردهاي از ابهام قرار دارد شايد « دفتر تحكيم دموكراسي » اولين نتيجه اين عزلت گزيني باشد .
۱۳۸۲/۰۹/۲۷
حکایت روزنامهنگاری و این سرزمین
اندكي به اين خبر دقت كنيد : روزنامه تايمز پس از 218 سال تصميم به تغيير سايز روزنامه گرفت . 218 سال ؛ مدت زماني بيش از 2 قرن ؛ حكايتي است تفاوتهاي اين سوي زمين با آنسوي جهان ؛ شرق و غرب ؛ گوئي دو نسل موجودات كاملا متفاوت از دو نقطه از كيهان لايتناهي در اين دو سو جاي دارند .
حكايت روزنامه و روزنامه نگاري در اين سرزمين داستان رزم بيامان و سماع عاشقانه قلمهائي است كه به خاطر سر نسپردن به آستان قدرتهاي حاكم و افشا فساد و تباهي جامعه و حكومت ، پيش از همه آزاديخواهان در مسلخ عشق قرباني شدهاند . « مرد امروز » و «صور اسرافيل » عهد مشروطه و كشتار فجيع مشروطه خواهان و روزنامهنگاران از جمله ميرزا جهانگير خان صور اسرافيل و ملك المتكلمين و … از جمله دردناكترين صحنههاي عقب ماندگي يك ملت محبوس در قفس كامجوئي شاهان قدر قدرت قوي شوكت ! و جهل بيپايان مردم است .
روزنامه و به طور كلي نشريات كانالهاي برقراري رابطه ميان جامعه و حكومت و از مهمترين حلقه هاي يك جامعه مدني اند . تعطيلي هر روزنامه محروم كردن بخشي از جامعه از انتقال مسالمت آميز خواستهاي خويش به حاكمان و آغاز ورود گرايشهاي مذكور در حلقه براندازان يك سيستم حكومتي است . اگر امروز شاهد سيستمهاي سياسي پايدار در ساير جوامع پيشرفته هستيم در ميان انبوه دلايل يكي از مهمترين آنها تلاش براي گستردن دايره خودي هاي يك نظام سياسي و حفظ كانالهاي ارتباط با افكار عمومي و از جمله نشريات منتقدين است . تنها مخالفين مسلحند كه از اين حلقه اخراج ميشوند هر چند باب گفتگو حتي با آنان نيز باز است .
در كدام مقطع زماني در تاريخ اين ملك از زمان پيدايش روزنامه ، روزنامه مستقل از قدرتي را تجربه كردهايم كه براي 5 سال عمر كرده باشد و از بلاياي ساكنان اين خاك و اربابان آن سوي مرزهاي حاكمان اين سرزمين در امان مانده باشد . شايد تنها نشريه مثال زدني در اين ميان روزنامه « سلام » باشد كه آنهم البته به نيروي ياران و حاميان بنيانگذار نظام از تعطيلي در امان ماند كه از قضاي روزگار اين وابستگي به قدرتِ بخشي از حاكميت حاشيه نشين هم ياراي هماوردي با ياران سعيد امامي نداشت و آخر بار اين روزنامه منتقد نيمه مستقل از حكومت نيز به محاق توقيف رفت تا راه براي قتل عام ساير نشريات تازه نفس بي پشتوانه فراهم گردد .
افسوس كه حتي بر اين درد ناله نيز نتوان كرد كه تا بوده است همين بوده است . صد سال ناليدن براي آزادي ، عقب ماندني به اندازه يك قرن ؛ دنيا در اين فاصله بسيار بيش از صد سال پيشرفت كرده است و ما هنوز در الفباي آزادي ماندهايم ؛ همچنان مدافعان آزادي بايد توضيح دهند كه « آزادي » احترام به حقوق ديگران است ، آزادي مخالفت با وجدان جامعه و اخلاق عمومي و عرفي نيست . آزادي آن نيست كه هر كس هر آنچه خواست بكند ، آزادي آن است كه هر كس هر آنچه را حق دارد بيدغدغه انجام دهد .
حكايت روزنامه و روزنامه نگاري در اين سرزمين داستان رزم بيامان و سماع عاشقانه قلمهائي است كه به خاطر سر نسپردن به آستان قدرتهاي حاكم و افشا فساد و تباهي جامعه و حكومت ، پيش از همه آزاديخواهان در مسلخ عشق قرباني شدهاند . « مرد امروز » و «صور اسرافيل » عهد مشروطه و كشتار فجيع مشروطه خواهان و روزنامهنگاران از جمله ميرزا جهانگير خان صور اسرافيل و ملك المتكلمين و … از جمله دردناكترين صحنههاي عقب ماندگي يك ملت محبوس در قفس كامجوئي شاهان قدر قدرت قوي شوكت ! و جهل بيپايان مردم است .
روزنامه و به طور كلي نشريات كانالهاي برقراري رابطه ميان جامعه و حكومت و از مهمترين حلقه هاي يك جامعه مدني اند . تعطيلي هر روزنامه محروم كردن بخشي از جامعه از انتقال مسالمت آميز خواستهاي خويش به حاكمان و آغاز ورود گرايشهاي مذكور در حلقه براندازان يك سيستم حكومتي است . اگر امروز شاهد سيستمهاي سياسي پايدار در ساير جوامع پيشرفته هستيم در ميان انبوه دلايل يكي از مهمترين آنها تلاش براي گستردن دايره خودي هاي يك نظام سياسي و حفظ كانالهاي ارتباط با افكار عمومي و از جمله نشريات منتقدين است . تنها مخالفين مسلحند كه از اين حلقه اخراج ميشوند هر چند باب گفتگو حتي با آنان نيز باز است .
در كدام مقطع زماني در تاريخ اين ملك از زمان پيدايش روزنامه ، روزنامه مستقل از قدرتي را تجربه كردهايم كه براي 5 سال عمر كرده باشد و از بلاياي ساكنان اين خاك و اربابان آن سوي مرزهاي حاكمان اين سرزمين در امان مانده باشد . شايد تنها نشريه مثال زدني در اين ميان روزنامه « سلام » باشد كه آنهم البته به نيروي ياران و حاميان بنيانگذار نظام از تعطيلي در امان ماند كه از قضاي روزگار اين وابستگي به قدرتِ بخشي از حاكميت حاشيه نشين هم ياراي هماوردي با ياران سعيد امامي نداشت و آخر بار اين روزنامه منتقد نيمه مستقل از حكومت نيز به محاق توقيف رفت تا راه براي قتل عام ساير نشريات تازه نفس بي پشتوانه فراهم گردد .
افسوس كه حتي بر اين درد ناله نيز نتوان كرد كه تا بوده است همين بوده است . صد سال ناليدن براي آزادي ، عقب ماندني به اندازه يك قرن ؛ دنيا در اين فاصله بسيار بيش از صد سال پيشرفت كرده است و ما هنوز در الفباي آزادي ماندهايم ؛ همچنان مدافعان آزادي بايد توضيح دهند كه « آزادي » احترام به حقوق ديگران است ، آزادي مخالفت با وجدان جامعه و اخلاق عمومي و عرفي نيست . آزادي آن نيست كه هر كس هر آنچه خواست بكند ، آزادي آن است كه هر كس هر آنچه را حق دارد بيدغدغه انجام دهد .
۱۳۸۲/۰۹/۲۰
هر دم از این باغ بری میرسد!
در حالي كه چشمانم از تعجب گرد شده است سرم را به طرف روزنامه خم ميكنم . نه انگار درست ميبينم : درخواست پيوستن ايران به اتحاديه عرب ! و اين البته آخرين دست گلي است كه دوستان وزارت امور خارجه بر سر ما زدهاند !
عجب دنيائي است . همه جور قرابت با اين «برادران !!! عرب» ديده بوديم الا عرب بودن . الحق و الانصاف بايد يك فكري به حال اين مغزهاي متفكر كرد . عن قريب است كه اين متفكرين برجسته را ربوده و در مراكز تحقيقات استراتژيك دنيا به كار گيرند و ما را از نعمت وجودشان محروم سازند …. (چقدر كلمات عربي اينجا كاربرد پيدا ميكنه ! )
واقعيت اين است كه ما در ميان انبوهي از كشورهاي عربي قرار گرفتهايم و در نتيجه براي پيشبرد ديپلماسي كشور و تامين منافع ملي نيازمند رايزني و همكاري متقابل با كشورهاي منطقه هستيم تا رشد و توسعه سياسي و اقتصادي كشور را در سايه آرامش و امنيت در منطقه پيگيري كنيم . در اين ميان نقش سازمانهاي سياسي-اقتصادي منطقه بسيار تاثير گذار است و طبعا ايفاي نقش فعال در آنها كمك زيادي به تامين منافع ملي ما خواهد نمود . در مورد همه كشورها و به طور خاص ايران علاوه بر مطالب فوق يك پارامتر مهم ديگر نيز در فعاليتهاي فرا ملي مؤثر است و آن حفظ هويت ملي يك كشور در روابط و فرايندهاي بينالمللي است . از اين منظر نزديكترين سازمان منطقهاي «شوراي همكاري خليج فارس» است كه البته به دليل اكثريت داشتن اعراب در آن و پيشينه موضعگيريهايش خصوصا در جنگ ايران و عراق و جزاير سهگانه ايراني ، ايران ميتواند حداكثر يك اپوزسيون غير مؤثر در آن باشد . «اتحاديه عرب» كه بر اساس پان عربيسم و براي دفاع از هويت عربي كشورهاي عربي تاسيس شده است چه وجه تشابهي با ايران دارد ؟ اگر از عناصري چون دين و فرهنگ و تاريخ نام برده شود پاسخ اين است كه اين وجوه تشابه در سازمان كنفرانس اسلامي جمع شدهاند و البته همگان نظارهگر بيتاثيري سازمان ياد شده در مسائل منطقهاي و بينالمللي هستند . اتحاديه عرب و كنفرانس اسلامي در طي سالهاي حياتشان از كوچكترين دفاعي از حقوق كشورهاي عربي و اسلامي و مردم فلسطين كه همواره رسالت حقوق آنان را فرياد ميزنند عاجز بودهاند با اين وجود ايران با كمال خفت تقاضاي عضويت در اتحاديه عرب را دارد و خفت بيشتر آنجا است كه تقاضاي ايران رد ميشود ؛ البته اين از بزرگترين شانسهاي ماست كه ناخودآگاه نصيبمان شد . نگارنده اعتقادي به نژادپرستي و برتري كوركورانه يك ملت ندارد اما مردم ايران را به گواهي تاريخ اين مرز و بوم به دليل هوش و استعداد و توانائيهايي كه در محيط هاي مساعد با درخشانترين نتايج شكوفا شده است شايسته تر و برتر از تمامي اعراب و مللي ميداند كه به دنبال حملات اعراب در صدر اسلام عربيت را نيز همراه دين اسلام پذيرفتند . هرگز در خور اين ملت پر افتخار نيست كه اينچنين مورد تحقير دشمنان و رقباي تاريخي قرار گيرد .
عجب دنيائي است . همه جور قرابت با اين «برادران !!! عرب» ديده بوديم الا عرب بودن . الحق و الانصاف بايد يك فكري به حال اين مغزهاي متفكر كرد . عن قريب است كه اين متفكرين برجسته را ربوده و در مراكز تحقيقات استراتژيك دنيا به كار گيرند و ما را از نعمت وجودشان محروم سازند …. (چقدر كلمات عربي اينجا كاربرد پيدا ميكنه ! )
واقعيت اين است كه ما در ميان انبوهي از كشورهاي عربي قرار گرفتهايم و در نتيجه براي پيشبرد ديپلماسي كشور و تامين منافع ملي نيازمند رايزني و همكاري متقابل با كشورهاي منطقه هستيم تا رشد و توسعه سياسي و اقتصادي كشور را در سايه آرامش و امنيت در منطقه پيگيري كنيم . در اين ميان نقش سازمانهاي سياسي-اقتصادي منطقه بسيار تاثير گذار است و طبعا ايفاي نقش فعال در آنها كمك زيادي به تامين منافع ملي ما خواهد نمود . در مورد همه كشورها و به طور خاص ايران علاوه بر مطالب فوق يك پارامتر مهم ديگر نيز در فعاليتهاي فرا ملي مؤثر است و آن حفظ هويت ملي يك كشور در روابط و فرايندهاي بينالمللي است . از اين منظر نزديكترين سازمان منطقهاي «شوراي همكاري خليج فارس» است كه البته به دليل اكثريت داشتن اعراب در آن و پيشينه موضعگيريهايش خصوصا در جنگ ايران و عراق و جزاير سهگانه ايراني ، ايران ميتواند حداكثر يك اپوزسيون غير مؤثر در آن باشد . «اتحاديه عرب» كه بر اساس پان عربيسم و براي دفاع از هويت عربي كشورهاي عربي تاسيس شده است چه وجه تشابهي با ايران دارد ؟ اگر از عناصري چون دين و فرهنگ و تاريخ نام برده شود پاسخ اين است كه اين وجوه تشابه در سازمان كنفرانس اسلامي جمع شدهاند و البته همگان نظارهگر بيتاثيري سازمان ياد شده در مسائل منطقهاي و بينالمللي هستند . اتحاديه عرب و كنفرانس اسلامي در طي سالهاي حياتشان از كوچكترين دفاعي از حقوق كشورهاي عربي و اسلامي و مردم فلسطين كه همواره رسالت حقوق آنان را فرياد ميزنند عاجز بودهاند با اين وجود ايران با كمال خفت تقاضاي عضويت در اتحاديه عرب را دارد و خفت بيشتر آنجا است كه تقاضاي ايران رد ميشود ؛ البته اين از بزرگترين شانسهاي ماست كه ناخودآگاه نصيبمان شد . نگارنده اعتقادي به نژادپرستي و برتري كوركورانه يك ملت ندارد اما مردم ايران را به گواهي تاريخ اين مرز و بوم به دليل هوش و استعداد و توانائيهايي كه در محيط هاي مساعد با درخشانترين نتايج شكوفا شده است شايسته تر و برتر از تمامي اعراب و مللي ميداند كه به دنبال حملات اعراب در صدر اسلام عربيت را نيز همراه دين اسلام پذيرفتند . هرگز در خور اين ملت پر افتخار نيست كه اينچنين مورد تحقير دشمنان و رقباي تاريخي قرار گيرد .
۱۳۸۲/۰۹/۱۶
پیر طریقت
از علي گفتن نيازمند شجاعت است و صداقت كه هر دو لازمه بازگوئي تمام حقيقتند بيآنكه در آن غلو صورت پذيرد.زندگي مولا علي(ع) سرشار از فراز و فرودهائيست كه هر لحظهاش درسي است از براي ما كه مباهات ميكنيم به شيعه او بودن و تلاش در پيروي از آن يگانه بزرگمرد؛
هم حكايت تولد او در خانه خدا و هم اول مسلمان بودنش،هم شجاعت و فتوت و جوانمرديش در ميدان كارزار با خصم و هم دستش كه در دست پيامبر خدا(ص) در منطقه غدير خم به آسمان بلند شد تا همه خلايق در تمام تاريخ بدانند او يگانه است در همه چيز حتي در «محقترين انسانها براي جانشيني رسول خدا» همگي به اندازه دو دوره زماني پس از آن،مولا علي را كانون توجه حقطلبان قرار نميدهد؛ 25 سال سكوت و مدارا و 4 سال و اندي حكومت كه سراسر جنگ با دوستان ديروز و دشمنان ديرين گذشت.اولين دوره در زندگي امام حسن(ع) بار ديگر رخ نمود و ديگري در قيام امام حسين(ع) ؛ كه جمع اين دو فرزند در كنار يكديگر است كه گوئي مولا علي را پديدار ميسازد.
راز 25 سال سكوتش از آن ظهر كه صداي مؤذن از مسجد برميخيزد از پرده برون ميافتد كه در پاسخ به اعتراض همسر خويش براي عدم پيگيري حق مسلم خود به نداي «اشهد ان محمد رسول الله» اشاره ميكند و ميگويد: اگر مشتاقي بار ديگر اين ندا بشنوي از من مخواه آنچه ميخواهي.و اين سكوت ادامه مييابد تا آن هنگام كه همسر شهيد خويش در غربت و تنهائي به خاك ميسپارد همچنان كه پيش از آن يارانش ابوذر را در ربذه .
در مقابل خانه عثمان به گاه شورش خلق،نه فرزندان اميه كه گلهاي وجود علي و فاطمهاند كه سپر بلاي خليفهاند براي حفظ وحدت جامعه اسلامي.اما تمام مصائب و تلخيهاي اين دوران طولاني به اندازه تلخروزي آن 4 سال نيست كه خلق را تحمل «عدل علي» نبوده و نيست.
عدالت به علي صورت يافت كه همگان زنده ببينند آنچه در آرمانشهرهاي اذهانشان ميجويند.عدالت با علي اگر نگوئيم براي هميشه به خاك سپرده شد،به تاريخ پيوست.
به گاه جنگ جمل از طلحه و زبير كه دز كنار عايشه سپاه آراسته بودند براي خونخواهي عثمان ، يكي در ميدان نبرد كشته شد و ديگري گريخت.بخت برگشتهاي به خيال پاداش،ديگري كشت و سرش را به نزد حضرت برد.مولا گريست كه منصبخواهي چه بر سر ياران رسولالله آورد.سپس دستور داد مرد را قصاص كنند چرا كه آن ديگري از ميدان جنگ گريخته بود و تنها كشتن آن كس رواست كه شمشير در دست در ميانه كارزار قصد جانت كردهباشد. «جوانمردي» نيز به علي ميبالد همچنان كه «ما».در آغازين ساعات جنگ صفين كه يكي از ياران به ناگاه از دلايل وجود خدا پرسيد ديگر ياران را كه بدان مرد پرخاش نمودند دعوت به آرامش كرد و فرمود:اصلا جنگ ما بر سر همين است .آنگاه به اقامه دلايلي برخاست و مرد مجاب شد سپس به كارزار رفت.
لحظهاي بر خوارج،آنانكه به هنگام اقامه نماز با صداي بلند او را به كفر متهم ميساختند،سخت نگرفت و حقوقشان از بيتالمال را تماما پرداخت مينمود تا آن زمان كه دست به سوي شمشير بردند كه باز هم از در نصيحت و گفتگو درآمد،باشد كه خوني كمتر بر اين «زمين شاهد» ريخته شود.در كدامين سرزمين در تاريخ بشريت چنين رهبر حكومتي وجود داشتهاست؟ بنگريد و قياس كنيد با آنانكه مدعي دموكراسي و حقوق مخالفند.افسوس كه گوهر خويش از بيگانه ميطلبيم ….
علي تنهاست.تنها در ميان تنها؛و در دوران كوتاه حكومتش تنهاتر و دردمندتر.عدالت را برتر از جود ميدانست كه جود امور را از جاي خويش جابجا ميكند،عدالت اما هر چيز به جاي خود مينهد.دين را مقيد به عدالت ميدانست كه هر چه را عدالت حكم كند دين نيز همان را حكم خواهد كرد و نه برعكس.
علي قرباني «جهل»و «مكر» شد.لشكر جاهلان به افسون مكاران با شتر سرخ موئي كه نماد خونخواهي عثمان بود و يا با قرآنهائي بر سر نيزه كه پوستي بيش نبودند بر علي تاختند تا سرانجام در نخستين منزل اين خاك با آن وداع گويد.
همه از پس 1400 سال به اين وقايع مينگريم. معاويه «اميرالمؤمنين» خوانده ميشد و عايشه «ام المؤمنين» ، «طلحةالخير» و «زبير سيفالاسلام» ، خوارج «دينداران دو آتشه» و «اميرالمؤمنين علي(ع)» مجسمه تقوي و عدالت در برابر همه آنان؛ گرد و غبار آن ستيزها امروز فرونشسته است و از پس سالها حق و باطل عيان گشته و بسيار واضح مينمايد ؛ ما قادر به درك ترديدهائي كه در روزگار آن مردم وجود داشت نيستيم، در سوئي جانشين پيامبر و در ديگر سو همسر و صحابه بزرگش ؛ در اين سو قرآن ناطق و در آن سو كتابت قرآن ؛ در اين سو ايمان و علم و جهاد و در آن سو ايمان و جهل و جهاد ؛ اينها را ما «امروز» به اين «روشني» مييابيم.
اين زمانه نيز آتش شك در دل حقجويان ميافروزد آنهنگام كه به جاي شخصيتها و اعمالشان ، عناوين پرطمطراق و سوابقشان در هر كوي و برزن فرياد ميشود ؛ چنان كه در تاريخ يزيد شرابخوار زناكار «اميرالمؤمنين» خوانده ميشد و امام حسين(ع) «خروج كننده بر اميرالمؤمنين(!) و دين محمد(ص)» ! و عدهاي كثير با فتواي بزرگان به ياري آن اميرالمؤمنين برخاستند!
علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را
كه به ما سوا فكندي همه سايه هما را
دل اگر خداشناسي همه در رخ علي بين
به علي شناختم من به خدا قسم،خدا را
هم حكايت تولد او در خانه خدا و هم اول مسلمان بودنش،هم شجاعت و فتوت و جوانمرديش در ميدان كارزار با خصم و هم دستش كه در دست پيامبر خدا(ص) در منطقه غدير خم به آسمان بلند شد تا همه خلايق در تمام تاريخ بدانند او يگانه است در همه چيز حتي در «محقترين انسانها براي جانشيني رسول خدا» همگي به اندازه دو دوره زماني پس از آن،مولا علي را كانون توجه حقطلبان قرار نميدهد؛ 25 سال سكوت و مدارا و 4 سال و اندي حكومت كه سراسر جنگ با دوستان ديروز و دشمنان ديرين گذشت.اولين دوره در زندگي امام حسن(ع) بار ديگر رخ نمود و ديگري در قيام امام حسين(ع) ؛ كه جمع اين دو فرزند در كنار يكديگر است كه گوئي مولا علي را پديدار ميسازد.
راز 25 سال سكوتش از آن ظهر كه صداي مؤذن از مسجد برميخيزد از پرده برون ميافتد كه در پاسخ به اعتراض همسر خويش براي عدم پيگيري حق مسلم خود به نداي «اشهد ان محمد رسول الله» اشاره ميكند و ميگويد: اگر مشتاقي بار ديگر اين ندا بشنوي از من مخواه آنچه ميخواهي.و اين سكوت ادامه مييابد تا آن هنگام كه همسر شهيد خويش در غربت و تنهائي به خاك ميسپارد همچنان كه پيش از آن يارانش ابوذر را در ربذه .
در مقابل خانه عثمان به گاه شورش خلق،نه فرزندان اميه كه گلهاي وجود علي و فاطمهاند كه سپر بلاي خليفهاند براي حفظ وحدت جامعه اسلامي.اما تمام مصائب و تلخيهاي اين دوران طولاني به اندازه تلخروزي آن 4 سال نيست كه خلق را تحمل «عدل علي» نبوده و نيست.
عدالت به علي صورت يافت كه همگان زنده ببينند آنچه در آرمانشهرهاي اذهانشان ميجويند.عدالت با علي اگر نگوئيم براي هميشه به خاك سپرده شد،به تاريخ پيوست.
به گاه جنگ جمل از طلحه و زبير كه دز كنار عايشه سپاه آراسته بودند براي خونخواهي عثمان ، يكي در ميدان نبرد كشته شد و ديگري گريخت.بخت برگشتهاي به خيال پاداش،ديگري كشت و سرش را به نزد حضرت برد.مولا گريست كه منصبخواهي چه بر سر ياران رسولالله آورد.سپس دستور داد مرد را قصاص كنند چرا كه آن ديگري از ميدان جنگ گريخته بود و تنها كشتن آن كس رواست كه شمشير در دست در ميانه كارزار قصد جانت كردهباشد. «جوانمردي» نيز به علي ميبالد همچنان كه «ما».در آغازين ساعات جنگ صفين كه يكي از ياران به ناگاه از دلايل وجود خدا پرسيد ديگر ياران را كه بدان مرد پرخاش نمودند دعوت به آرامش كرد و فرمود:اصلا جنگ ما بر سر همين است .آنگاه به اقامه دلايلي برخاست و مرد مجاب شد سپس به كارزار رفت.
لحظهاي بر خوارج،آنانكه به هنگام اقامه نماز با صداي بلند او را به كفر متهم ميساختند،سخت نگرفت و حقوقشان از بيتالمال را تماما پرداخت مينمود تا آن زمان كه دست به سوي شمشير بردند كه باز هم از در نصيحت و گفتگو درآمد،باشد كه خوني كمتر بر اين «زمين شاهد» ريخته شود.در كدامين سرزمين در تاريخ بشريت چنين رهبر حكومتي وجود داشتهاست؟ بنگريد و قياس كنيد با آنانكه مدعي دموكراسي و حقوق مخالفند.افسوس كه گوهر خويش از بيگانه ميطلبيم ….
علي تنهاست.تنها در ميان تنها؛و در دوران كوتاه حكومتش تنهاتر و دردمندتر.عدالت را برتر از جود ميدانست كه جود امور را از جاي خويش جابجا ميكند،عدالت اما هر چيز به جاي خود مينهد.دين را مقيد به عدالت ميدانست كه هر چه را عدالت حكم كند دين نيز همان را حكم خواهد كرد و نه برعكس.
علي قرباني «جهل»و «مكر» شد.لشكر جاهلان به افسون مكاران با شتر سرخ موئي كه نماد خونخواهي عثمان بود و يا با قرآنهائي بر سر نيزه كه پوستي بيش نبودند بر علي تاختند تا سرانجام در نخستين منزل اين خاك با آن وداع گويد.
همه از پس 1400 سال به اين وقايع مينگريم. معاويه «اميرالمؤمنين» خوانده ميشد و عايشه «ام المؤمنين» ، «طلحةالخير» و «زبير سيفالاسلام» ، خوارج «دينداران دو آتشه» و «اميرالمؤمنين علي(ع)» مجسمه تقوي و عدالت در برابر همه آنان؛ گرد و غبار آن ستيزها امروز فرونشسته است و از پس سالها حق و باطل عيان گشته و بسيار واضح مينمايد ؛ ما قادر به درك ترديدهائي كه در روزگار آن مردم وجود داشت نيستيم، در سوئي جانشين پيامبر و در ديگر سو همسر و صحابه بزرگش ؛ در اين سو قرآن ناطق و در آن سو كتابت قرآن ؛ در اين سو ايمان و علم و جهاد و در آن سو ايمان و جهل و جهاد ؛ اينها را ما «امروز» به اين «روشني» مييابيم.
اين زمانه نيز آتش شك در دل حقجويان ميافروزد آنهنگام كه به جاي شخصيتها و اعمالشان ، عناوين پرطمطراق و سوابقشان در هر كوي و برزن فرياد ميشود ؛ چنان كه در تاريخ يزيد شرابخوار زناكار «اميرالمؤمنين» خوانده ميشد و امام حسين(ع) «خروج كننده بر اميرالمؤمنين(!) و دين محمد(ص)» ! و عدهاي كثير با فتواي بزرگان به ياري آن اميرالمؤمنين برخاستند!
كه به ما سوا فكندي همه سايه هما را
دل اگر خداشناسي همه در رخ علي بين
به علي شناختم من به خدا قسم،خدا را
۱۳۸۲/۰۹/۱۰
مشاهدات نابهنگام؛ شماره صفر
به نام خداوند بخشنده مهربان
گفتن از ناگفته هاي وجودمان پهلو به پهلوي خود ستايي ميزند اما چه باك كه عيان ساختن آنچه در درون خويش مييابيم به صداقت،به اندازه همان صداقت ارزشمند است و قدرش دو چندان ميشود اگر در كمال فروتني و خضوع و از باب كنار زدن گوشهاي از پرده خلوت حقيقت با ديگراني كه محرمند در ميان گذاشته شود و چه كساني از «هم وطنان»و «هم دلان» محرمتر ؟
نگارنده اين سطور در اولين ساعات بامداد روزي از روزهاي سرد بهمن ماه در كنار «زنده رود» پاي به عرصه وجود نهاد.از طفوليت در كنار علاقه وافر به درس به مسائل سياسي و اجتماعي اطراف خويش حساس بود همچنان كه وقتي تنها 9 سال داشت پاي تلويزيون مينشست تا سخنراني نخستوزير در پارلمان را بشنود.چرخ روزگار اما به تندي ميگذشت كه در بعد از ظهر گرم شهريورماه آنهنگام كه سنين دبيرستان داشت كتابي به دستش رسيد كه آتشي بر جانش افكند شعله ور از شعله پنهان تمام سالهاي پيشين؛ «طرحي از يك زندگي » كه سالها پيش در ايام طفوليت خواب خواندنش را ديده بود آنقدر شبيه زندگي او تا آن زمان بود كه بي آنكه كتاب از دستش رها گردد و چشمانش به جز سطور همسر «دكتر شريعتي» چيزي ببيند درون خويش را بر عرصه كتاب ميكاويد و حيرت ميكرد از اين همه شباهت.«طرحي از يك زندگي» طرحي براي زندگي او گشت و آنجا كه بين دنيا و آخرتش مخير مانده بود آنچه دستانش گرفت و از چاه ترديد به دَرَش آورد «ابديت» و ابهام سنگين نهفته در آن بود كه بازگفتنش حديث ديگري است.آنجا بود كه سوگند ياد كرد اين شمشير دو دم «سياست» را وا نَنَهد و آنرا بيهيچ ترسي از عقوبتش به كار گيرد . گذر زمان اما به او آموخت كه آنچه اين شجاعت را موثر و ماندگار ميسازد «تدبير» است و بي اين،آن ديگري نيز جنون است و بس؛ و از تقدير تاريخ است كه از پس سالها پس از أن روز آنچه روح ناآرام و پر تلاطمش را آرامش ميبخشد نه «ابوذر» دكتر شريعتي كه «قمار عاشقانه» دكتر سروش است.
به سالهاي دانشجوئي همچنان كه سنت اين ديرينه مُلك است رسم «سياست» را نيز در كنار «علم مكانيك» آموخت تا آن هنگام كه جامه «مهندسي» به تن مي كند آموخته باشد «ايرانيان» همانها كه سالها در فكر و عمل «بهروزيشان» را خواسته بود از ياد نَبَرد چرا كه چرخ زندگي بي رحمتر از آن بود كه ذهن هاي خسته از سالها «راهروي» و «طي طريق» را خُرد نكند. از دانشگاه فارغالتحصيل شد با كولهباري از تجارب؛ تجاربي كه در هيچ كلاس و مدرسهاي جز «دانشگاه» و «زندگي جمعي» و «فعاليت مشترك» به دست نميآيند.آنقدر گرانبهايند كه به تمام سختيهاي آن سالها چه آنروزهائي كه چشم به راه «وام دانشگاه» بود و چه آنگاه كه ياران را به گناه ناكرده پشت ميلههاي زندان ديد و در دل خون گريست از اين همه بيمهري حاكمان به فرزندان راستين اين خاك، ميارزيد. زندگي آغاز گشت با تمام خشونت و روزمرگيش و او را نيز چون بسياري ديگر در گرداب خويش غرق نمود و ….
سه سال اخير را به تمامي به سكوت گذراندم.سكوتي از جنس همان مرخصي كه «مسعود بهنود» اين روزها از خوانندگان خويش طلب كرده بود.انديشيدم به همه پرسشهائي كه جوابشان سرنوشتساز بود و سالهاي پيشين به عمد از كنارشان گذشته بودم چرا كه در بند «عمل سياسي» بودم كه مجال «مطالعه سياسي» را ميگرفت.فرصت گرانبها ميستاند و در عوض كمي بيش از هيچ در كاسهمان ميگذاشت!
خردادماه 82 به اصرار يكي از دوستان عزيز ، از ياران گرمابه و گلستان و مجاب شدن در برابر او خلوت خويش شكستم و با «پايان سكوت ايرانيان» به سكوت خويش پايان دادم.
هر چند ايام جواني به سر آمده و نه به «جواني» بسياري از دوستانم و نه به «تجربه» پدر پارسا ؛ اما به گاه ديدن قلم و كاغذ در پناه انبوه كتابهائي كه سنين جوانيم را تشكيل ميدهند شوري مرا در بر ميگيرد و مشتاق به نوشتن ميشوم و سخن گفتن ؛ گفتن و نوشتن از هر آنچه گفتني است.بيآنكه از ياد ببريم دو گوش داريم و يك دهان و بيش و پيش از نوشتن به مطالعه و خواندن نيازمنديم و صيقل آينه افكار از زنگارهاي زميني و آسماني.
آخر سخن از اين مكتوب طولاني آنكه دوستان آگاه باشند كه بسياري از فعالان در «ايران» هستند با تمام «واقعياتش»! و سخن عيان خويش در لفافهاي از ايما و اشاره ميپيچند از سر ناچاري و تدبير كه بودنشان بهتر از نبودنشان است!
نوشتههايم از خرداد به اين سو را در وبلاگي نهادهام به قصد آرشيو و بس.
بدرود نميگويم كه اين چند خط آغازي است بر پاياني نامعلوم.
گفتن از ناگفته هاي وجودمان پهلو به پهلوي خود ستايي ميزند اما چه باك كه عيان ساختن آنچه در درون خويش مييابيم به صداقت،به اندازه همان صداقت ارزشمند است و قدرش دو چندان ميشود اگر در كمال فروتني و خضوع و از باب كنار زدن گوشهاي از پرده خلوت حقيقت با ديگراني كه محرمند در ميان گذاشته شود و چه كساني از «هم وطنان»و «هم دلان» محرمتر ؟
نگارنده اين سطور در اولين ساعات بامداد روزي از روزهاي سرد بهمن ماه در كنار «زنده رود» پاي به عرصه وجود نهاد.از طفوليت در كنار علاقه وافر به درس به مسائل سياسي و اجتماعي اطراف خويش حساس بود همچنان كه وقتي تنها 9 سال داشت پاي تلويزيون مينشست تا سخنراني نخستوزير در پارلمان را بشنود.چرخ روزگار اما به تندي ميگذشت كه در بعد از ظهر گرم شهريورماه آنهنگام كه سنين دبيرستان داشت كتابي به دستش رسيد كه آتشي بر جانش افكند شعله ور از شعله پنهان تمام سالهاي پيشين؛ «طرحي از يك زندگي » كه سالها پيش در ايام طفوليت خواب خواندنش را ديده بود آنقدر شبيه زندگي او تا آن زمان بود كه بي آنكه كتاب از دستش رها گردد و چشمانش به جز سطور همسر «دكتر شريعتي» چيزي ببيند درون خويش را بر عرصه كتاب ميكاويد و حيرت ميكرد از اين همه شباهت.«طرحي از يك زندگي» طرحي براي زندگي او گشت و آنجا كه بين دنيا و آخرتش مخير مانده بود آنچه دستانش گرفت و از چاه ترديد به دَرَش آورد «ابديت» و ابهام سنگين نهفته در آن بود كه بازگفتنش حديث ديگري است.آنجا بود كه سوگند ياد كرد اين شمشير دو دم «سياست» را وا نَنَهد و آنرا بيهيچ ترسي از عقوبتش به كار گيرد . گذر زمان اما به او آموخت كه آنچه اين شجاعت را موثر و ماندگار ميسازد «تدبير» است و بي اين،آن ديگري نيز جنون است و بس؛ و از تقدير تاريخ است كه از پس سالها پس از أن روز آنچه روح ناآرام و پر تلاطمش را آرامش ميبخشد نه «ابوذر» دكتر شريعتي كه «قمار عاشقانه» دكتر سروش است.
به سالهاي دانشجوئي همچنان كه سنت اين ديرينه مُلك است رسم «سياست» را نيز در كنار «علم مكانيك» آموخت تا آن هنگام كه جامه «مهندسي» به تن مي كند آموخته باشد «ايرانيان» همانها كه سالها در فكر و عمل «بهروزيشان» را خواسته بود از ياد نَبَرد چرا كه چرخ زندگي بي رحمتر از آن بود كه ذهن هاي خسته از سالها «راهروي» و «طي طريق» را خُرد نكند. از دانشگاه فارغالتحصيل شد با كولهباري از تجارب؛ تجاربي كه در هيچ كلاس و مدرسهاي جز «دانشگاه» و «زندگي جمعي» و «فعاليت مشترك» به دست نميآيند.آنقدر گرانبهايند كه به تمام سختيهاي آن سالها چه آنروزهائي كه چشم به راه «وام دانشگاه» بود و چه آنگاه كه ياران را به گناه ناكرده پشت ميلههاي زندان ديد و در دل خون گريست از اين همه بيمهري حاكمان به فرزندان راستين اين خاك، ميارزيد. زندگي آغاز گشت با تمام خشونت و روزمرگيش و او را نيز چون بسياري ديگر در گرداب خويش غرق نمود و ….
سه سال اخير را به تمامي به سكوت گذراندم.سكوتي از جنس همان مرخصي كه «مسعود بهنود» اين روزها از خوانندگان خويش طلب كرده بود.انديشيدم به همه پرسشهائي كه جوابشان سرنوشتساز بود و سالهاي پيشين به عمد از كنارشان گذشته بودم چرا كه در بند «عمل سياسي» بودم كه مجال «مطالعه سياسي» را ميگرفت.فرصت گرانبها ميستاند و در عوض كمي بيش از هيچ در كاسهمان ميگذاشت!
خردادماه 82 به اصرار يكي از دوستان عزيز ، از ياران گرمابه و گلستان و مجاب شدن در برابر او خلوت خويش شكستم و با «پايان سكوت ايرانيان» به سكوت خويش پايان دادم.
هر چند ايام جواني به سر آمده و نه به «جواني» بسياري از دوستانم و نه به «تجربه» پدر پارسا ؛ اما به گاه ديدن قلم و كاغذ در پناه انبوه كتابهائي كه سنين جوانيم را تشكيل ميدهند شوري مرا در بر ميگيرد و مشتاق به نوشتن ميشوم و سخن گفتن ؛ گفتن و نوشتن از هر آنچه گفتني است.بيآنكه از ياد ببريم دو گوش داريم و يك دهان و بيش و پيش از نوشتن به مطالعه و خواندن نيازمنديم و صيقل آينه افكار از زنگارهاي زميني و آسماني.
آخر سخن از اين مكتوب طولاني آنكه دوستان آگاه باشند كه بسياري از فعالان در «ايران» هستند با تمام «واقعياتش»! و سخن عيان خويش در لفافهاي از ايما و اشاره ميپيچند از سر ناچاري و تدبير كه بودنشان بهتر از نبودنشان است!
نوشتههايم از خرداد به اين سو را در وبلاگي نهادهام به قصد آرشيو و بس.
بدرود نميگويم كه اين چند خط آغازي است بر پاياني نامعلوم.
اشتراک در:
پستها (Atom)